تعزیه هدیه های کوچک زینب (سلام الله علیها)
[گروه مرثیه سرا با نوحه «امان امان از دل زینب » وارد می شوند و در اطراف صحنه بازی می نشینند]
[نور بالای سر مجری(بالباس عزاداری) روشن می شود]
[مجری بسیار آرام شروع می کند:]
روز عاشوراست. [صدای سنج و دمام بوشهری ] خورشید نیمی از آسمان را پیموده است.دشت گلگون و داغ و غبارآلود است . یاران اندکند و دشمن آزمندانه و بی تابانه به فرجام می اندیشد.
یاران اندکاند و بسیار تنها. خستهاند و تشنه اما چون کوهوارهها و صخرهها، ستبر و استوار.
هنگام نماز است.
[صدای الله اکبر اذان]
چه عاشقانه است، با امام آخرین نماز را گزاردن و پس از آن در رکوع و سجودِ شمشیر، محراب وصال را درک کردن.
یاران پشت سر امام به نماز میایستند. ایمان هراس را تارانده است. شوق پیوستن تیزی تیرها و زخم جانگزای پیکانها را نمیبیند و توفیق نماز آخرین با امام درد و رنج و مرگ را میرانده است.
تیر میبارد و چشمه چشمه خون از تن پاسداران نماز میجوشد. سعید بن عبدالله، زهیربن قین و هانی، بیهراس و بشکوه ایستاد هاند و تیرها را به سینه صبورانه پذیرایند.
هیچ امانی نیست هیچ مهری درآن سو نمیجنبد. هیچ عاطفهای رگهای سیاه سپاه دشمن را نمینوازد. نماز پایان مییابد. گره خوردن لبخند آخرین اصحاب با نگاه مهربان و لبخند صمیمی امام تماشایی است و فرزندان زینب چشمان اشکبار امام را در بدرقه یاران شهید میبینند و با او میگدازند.
نوبت به بنیهاشم رسیده است. آغوشها به وداع گشوده میشود و ترنم هق هق و لرزش شانهها فضا را پر میکند. همه بنیهاشم بیتاب و پیشتازند. اما امام کدام را برخواهد گزید. همه چشم میچرخانند. ناگهان همه نگاهها بر پیامبر کربلا قرار میگیرد و چه کوتاه ستاره حسین در مشرق میدان میدرخشد و در خون، غروب میکند تا در افق جاودانگی طلوعی ابدی را آغاز کند. قاسم و عبدالله و جعفر نیز ساعتی بعد به منظومه عاشورا پیوستند.
محمد و عون ایستادهاند و میدان را مرور میکنند. هرچه میدان خونینتر، عطش سنگینتر و نبرد داغتر و شمشیرها نزدیکتر میشود، آرامش و صبوری و پایداریشان بیشتر میشود. چگونه چنین نباشند که مادرشان زینب معلم شکیب و استقامت و ایمان است. اما شکوه جان فشانی پیش چشم امام قرار را از دل آنان ربوده است.
[نور بالای سر محمد و عون روشن میشود]
محمد: [باصدای بلند و خیلی ناراحت] آخر برای چه؟ چرا ما نباید به میدان برویم. مگر خون ما از خون قاسم و عبدالله رنگینتر است. به خدا قسم به کربلا نیامدم مگر به شوق شهادت در رکاب داییام حسین. [آرام و باوقار ادامه میدهد] هنوز طنین کلام مولایم حسین در گوشم میپیچد: مرگ به زیبایی گردن بند دخترکان جوان است. و من آنگونه شیفته شهادتم که یعقوب بیتاب دیدار یوسف.
عون: آری وفرمود من آرزومند ملاقات گذشتگان خویشم. برای من شهادتگاهی برگزیدهاند که باید به سوی آن بشتابم. ما هرآنچه رضای پروردگار است رضای خاندان پیامبر میدانیم.
محمد[باتعجب ]: اما امام فرمود:آنان که با رسول خدا خویشاوندند او را رها نخواهند کرد مگر ما از خانواده پیامبر نیستیم؟ مگر عشق به شهادت همه ذرات ما را لبریز نکرده؟ چرا باید بمانیم و در این تقدیر شیرین و شکوهمند شریک نباشیم؟
عون: به یاد دارم وقتی دایی از مکه میرفت، پدرم عبدالله جعفر به او میگفت: ای اباعبدالله تو راهبر هدایت یافتگان و امیر مؤمنانی. بی تو چراغ هدایت خاموش خواهد شد. برای رفتن به عراق شتاب نکن. اما امام در پاسخ فرمود: ای پسرعمو به خدا سوگند هر جا پناه جویم بنیامیه امان و زمان نخواهند داد و به بیداد و ستم مرا خواهند کشت. و پدرم دستان ما را فشرد و در دستان حسین نهاد و گفت عزیزانم یار و پاسدارِ فداکار امام و مولای خویش باشید.
محمد: آری مادرم زینب نیز میفرمود: نور چشمانم، کار ما با این قوم جنگ است و گفتگوی ما با زبان تیغ. پایدار و صبور و فداکار باشید و از جان در راه حفظ حریم آل رسول دریغ نکنید. خدایا به تو پناه میبرم. آیا عبدالله و علی اصغر شیرخواره در راه خدا جان دهند و من نه؟
عون: (خیلی با تعجب)چه می گویی برادر؟ آیا عبدالله رضیع و علی اصغر نیز فردا شهید میشوند؟
محمد: آری امام دیشب در حلقه یاران از فردا میگفت و شهادت. ناگهان قاسم کنجکاوانه پرسید: عموجان آیا دشمن به خیمهها هم حمله خواهد کرد؟ امام پس از درنگی فرمود: عموفدایت شود. فردا عبدالله رضیع کشته میشود. علی اصغر بر دستان من دست و پا خواهد زد. تیرها از هر سو بر من خواهد بارید و آتش خیمهها زبانه خواهد کشید و آن لحظه تلخترین لحظه دنیاست. هرچه اراده پروردگار است همان خواهد شد.
عون:[باگریه] فدایت شوم دایی عزیز. کاش در آن لحظه باشم و تن را سپر تیرها و تیغها کنم. پدر و مادرم فدای تو باد.
محمد: گفتی مادر. آری مادر [عون را محکم بغل میکند عون نیز شانه او را با تعجب میفشارد] ………………… باید نزد مادر برویم دائی روی مادر را زمین نخواهد انداخت.برخیز برادر برخیز….
[نوای امان از دل زینب]
[بچه ها به پشت پرده میروند و نور روشن میشود]
[مرثیه خوان شروع میکند]
السلام علیکِ یا ملیکه الدنیا- السلام علیکِ یا عقیله النساء- السلام علیکِ یا شریکه الشهید فی مصائبه
اومدن خدمت بی بی زینب. ناراحت، دلشکسته، قدمای مونده به خیمه رو بلند بر میداشتن تا وارد شدن شمشیر رو کنار انداختن خود رو کنار انداختن. به دست و پای مادر افتادن. مادر گفت چی شده؟ گفتن مادر یه کاری بکن. دایی اجازه نمیده به میدان بریم. میگه اینا میکشنتون اینا به هیچکی رحم ندارن… میگه مادرتون تنهاست. منوشرمنده مادرتون نکنین.
بی بی فرمود: من با داداشم شرط کردم هر جا بری منم میام. باباتون عبدالله هم گفته شما بیان . گفته اگه جنگ شد بچههای من باید قبل از بچههای برادرت حسین به میدان برن. اختیار شما با منه اختیار منم با حسینه پس حسین ولی شماست. نور چشمانم نگران نباشین. من راهشو بلدم یه قسم میشناسم…. اومد پیش داداش. صدا زد حسین جون مادر…..
داداش…
همچون غریبه با من دلخسته تا مکن طفلان خواهرت زسر خویش وا مکن
یکبار می شود که فدای غمت شوند حالا که وقتش آمده چون و چرا مکن
دو نوجوان زینب و این قتلگاه تو بی بهرهام زقافله کربلا مکن
یک عمر بودهام همه جا در کنار تو سهم مرا ز سفره سرخت جدا مکن
یک بار کار من به تو افتاد یا اخا رد قسم به عصمت خیرالنساء مکن
[گروه نوحه سرا شروع میکنند و مستمعین همراهی می کنند:]
از دار دنیا زینب و گلای گریونش میمونه فردا خواهر و دل پریشونش
پیش کش محضر تو گلای خواهرت
بیا ردم نکن حسین جون مادرت
پسرام تو خیمه چشمشون پرآبه مگه خواهر تو کمتر از ربابه
خون عقابه تو رگ نواده جعفر از بوترابه نبض قلب زاده حیدر
پیش کش محضر تو گلای خواهرت
بیا ردم نکن حسین جون مادرت
اکبرت رفته ولی نمرده خواهرت خدا نگیره از سرم سایه سرت
علی اصغرم رفت آخه این حسابه مگه زینب تو کمتر از ربابه
پیش کش محضر تو گلای خواهرت
بیا ردم نکن حسین جون مادرت
[چند بار با صوت حزین: امان از دل زینب ]
[در طول جملات زیر نوای امان از دل زینب پس زمینه پخش میشود]
و مگر حسین توان رد قسم بر خیر النسا را داشت. و اینک مادر بود و لحظههای غم انگیز وداع. مادر دو فرزند را کنار خویش نشاند. مویشان را شانه زد. چشمانشان را سرمه کشید. لباس رزم بر تنشان پوشاند و شمشیر به کمرشان بست. و به خدمت برادر فرستاد. اما خود گام از خیمه بیرون ننهاد تا شرمساری برادر را نبیند…………………………
[چند بار با صوت حزین : امان از دل زینب ]
[بچه ها از خیمه شمشیر به دست بیرون میآیند و روی پای امام میافتند و امام آنان را در آغوش میکشد و لحظاتی با هم میگریند و بعد اشاره به میدان میکند آنان را بدرقه میکند]
چشم امام که به قامت فرزندان خواهر پلک گشود از پا به سمت قامت سلوک کرد. آنان را در آغوش گرفت گریست، گریست، گریست[مکث…..گریه] و سرانجام سکوتی سنگین و سرانجام اشکی که صورتهای آنان را نواخت، گواه رخصت امام بود.
محمد به شتاب تیر رها شده از کمان به میدان شتافت. زیبایی و رسایی قامت با شجاعت و فصاحت او اعجاب و اضطراب در دشمن میآفرید. صدای رسای او تا دور دست سپاه دشمن طنین میافکند:
[محمد به وسط صحنه رفته و رجز فارسی را میخواند]
« از دشمنان و گروهی که کوردلانه و ابلهانه رویاروی حقیقت، لشکر آراستهاند به خدا شکایت میبرم. اینان آموزههای درخشان قرآن و آیات محکم و روشنگر آن را به تحریف و تبدیل کشاندند و کفر و سرکشی و تبهکاری خویش را آشکار کردند »
[گروه مداح که دور میدان جنگ نشستهاند به صورت شور رجز عربی زیر را خوانده و سپس به صورت شورانگیز حسین حسین میگویند و محمد پس از چرخی در میدان فیکس میایستد تا عون رجزش را بخواند]
نشکو الی الله من العدوانی فعال قوم فی الردی عمیانی
قدبدلو معالم الفرقانی و محکم التنزیل و التبیانی
واظهرو الکفر مع الطغیانی
[سپس عون قدم در میدان گذارد و رجز فارسی خود را میخواند]
«اگر نمی شناسیدم من فرزند جعفرم شهید راستینی که در بهشت با بالهایی سبز پرواز میکند. این عظمت و افتخار برای من و جدمان جعفر، در محشر بسنده و کافی است»
[فلاشر جنگ روشن می شود]
[گروه مداح که دور میدان جنگ نشستهاند به صورت شور رجز عربی زیر را خوانده و سپس به صورت شورانگیز حسین حسین میگویند و عون و محمد با هم وارد میدان میشوند و پشت به پشت شمشیر میزنند]
ان تنکرونی فانا بن جعفر شهید صدق فی الجنان ازهر
یطیر فیها بجناح اخضر کفی بهذا شرفا فی المحشر
[مجری شروع می کند]
[شور حسین حسین به صورت پس زمینه ادامه می یابد]
[افکت چکاچک شمشیر]
زخمیها میگریختند و کشتهها بر هم پشته میشدند. این دو برادر غیور در باران سنگ و نیزه و شمشیر، خونین و زخمی. گاه رجز میخواندند و گاه تکبیر میگفتند و گاه یا محمد گویان در عطش و زخم و درد، موج مهاجم دشمن را پس میراندند.
سه تن سوار و هجده تن پیاده از سپاه دشمن برخاک میافتند.
حلقه محاصره تنگ تر میشود.
تیغها نازکای بدن را میشکافند. عبدالله بن قنطه طائی با نیزه بر شانه عون میزند و دمی بعد شمشیر او گلبرگ شاخسار وجود زینب را را برخاک میافکند.
لحظاتی بعد نیزه عامربن نهشل تمیمی بر کمرگاه محمد نشست. فرو افتاد. نیزهها و سنگها باریدن گرفت. زخم بر زخم میشکفت. صدای محمد خاموش شد.
سواران از هم گسستند مهاجمان عقب نشستند. امام به دیدار فرزندان خواهر شتافت. گرمای آغوش حسین آخرین رمق پنهان در تار و پودشان را به پلکها بخشید.
-مرحبا فرزندان خواهر، خوب فداکاری کردید. بهشت گوارایتان باد .
لبخندی نیمه، لبانِ محمد و عون را نواخت و در بدرقه اشک امامِ محبوبشان به جاودانگی پیوستند.
[حسین پس از درآغوش کشیدن به سمت خیمه برمیگردد. به درون خیمه میرود. نور روشن است و حضرت زینب در خیمه دیده میشود]
[مجری با گریه]: حسین برگشت. کسی بر تل زینبیه نیست. زینب در خیمه است.
[سه بیتی کریمی پخش شود .. مادر به خیمه و…. ]
[نوحه شروع می شود و بچهها هم زمان با همخانی اجساد را حمل میکنند]
امان امان از دل زینب(۳)