«ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه؛ حسین(ع) چراغ هدایت و کشتی نجات است.»
در لحظههای طوفانزای زندگی، در بحرانهای درون خانوادگی، و حتی افت و خیزها و فراز و نشیبهای اجتماعی، حسین(ع) کشتی امنی است که میتواند همهی ما را به ساحل سلامت برساند. و آنگاه که در تاریکی تردیدها، وسوسهها، تزلزلها، سردرگمیها و حیرتهای فردی و اجتماعی قرار میگیریم، باز این حسین است که میتواند مصباح هدایت و چراغ راه ما باشد که با او راه را بیابیم و خود و خدای خود را گم نکنیم؛ خوب برویم و مقصد را زیارت کنیم. حسین(ع) در ظلمتهای گناه، جهل و خودخواهی مصباح است و ما در زیارت اربعین میخوانیم که «وَ بَذَلَ مُهجَتَهُ فیکَ، لیَسَتنِقَذَ عِبادَکَ عِنَ الجَهاَله و حَیرَهِ الضَّلالََه» حسین(ع) جان خود را فدا کرد تا ما را از سردرگمیها نجات دهد و از بیدانشی و بیفرهنگی و بیمعرفتی به معرفت و دانش و فرهنگ برساند.
بحرانهایی که عصر ما را تهدید می کنند
چهار بحران بزرگ، عصر ما را تهدید میکند که عبارتند از: فقر، انهدام محیط زیست، انرژی اتمی و اعتیاد و ما در این چهار بحران و سه انفجار جمعیت، انتظارات و اطلاعات به سر میبریم. انسان امروزی موجود له شدهای است در زیر بهمن حوادث، مشکلات، مسائل و انفجار اتفاقات. اگر اینها را بپذیریم آیا نمیخواهیم به این حبل بزرگ که حسین(ع) سفینه نجات و مصباح هدایت است اعتصام بیابیم و چنگ بزنیم و از آن برای یافتن راه رهایی از سردرگمیها و رسیدن به جادهای زلال استفاده نماییم؟
درسهایی از زندگی خانوادگی امام حسین(ع)
با طرح این مقدمه قصد دارم شما را به درون زندگی امام حسین(ع) ببرم و از نحوهی ارتباطهای اباعبدالله و شیوهی زندگی و سیرهی او درسهایی را برای شما مطرح نمایم. میدانید که در این ایام ما بیشتر، از سوگ و مرثیهی کربلا و اباعبدالله(ع) سخن میگوییم و سه عنصر دیگر کربلا یعنی پیام، حماسه و عرفان، کمتر مطرح میشود و یا گاهی وقتها اصلاً مطرح نمیشود. من قصد دارم از کربلا و رفتار اباعبدالله برای شما نکتههایی را مطرح کنم که درسی برای همهی ماست. میگویند یکی از بزرگترین مشکلات یا بحرانهایی که نسل امروز به خصوص در درون خانواده دارند بحران تکلم و ارتباط است. ارتباطها بسیار شکننده است. ما، وقتی میخواهیم با فرزند، همسر، برادر و یا خواهرمان سخن بگوییم، گاه کلماتی را به کار میبریم که زمینهی جداییها و فاصلههای درونی و بیرونی را در ما ایجاد میکند. امروز عمدتاً با خانوادههایی مواجه هستیم که زیر یک سقف زندگی می کنند اما از درون گسستهاند، زن و شوهر کنار هم هستند در حالی که تنها یک شناسنامه اینها را به هم گره زده و از نظر عاطفی و درونی با هم پیوند ندارند. ما گاهی وقتها نمیتوانیم با هم سخن بگوییم، در بسیاری از موارد دعواها بر سر یک حرف معمولی اتفاق میافتد؛ خانم میخواهد به همسر خود بگوید که امروز چه کار کردم، بر سر همین مسئله دعوا آغاز میشود. آقا میخواهد بگوید که با بچهمان چه کنیم؟ در لحظههای تصمیمگیری جدال اتفاق میافتد. در دفعات بعد میبینیم که این افراد از مطرح کردن مسائل پرهیز میکنند. بسیار اتفاق میافتد، که مثلاً یک زن میخواهد مطلبی را مطرح کند، میگوید: میدانم الآن به یک دعوا منجر میشود و یا پیش از اینکه مسئلهای را مطرح کند میگوید: خدا کند که تو بفهمی من چه میگویم؛ یعنی، ما در زبان ارتباطی خود دچار مشکل هستیم در تفهیم و تفهم با فرزندانمان همین مشکل را داریم، بهخصوص در دوره نوجوانی بسیار اتفاق میافتد که مادر وقتی با فرزندش سخن میگوید و فرزند پرخاش میکند، مادر میگوید: مگر من چه گفتم که تو آنقدر ناراحت شدی؟! من با زبان آرام و با محبت حرفم را زدم.
چرا ما این مشکلات را داریم؟ چرا گاهی بچههای ما با ما حرف می زنند اما درک نمیکنیم، میخواهند چه بگویند؟ او یک چیز دیگر در ذهنش دارد ما ممکن است برداشت دیگری داشته باشیم.
مسائلی که من امروز میخواهم برای شما مطرح کنم چیزهایی است که در مجالس نمیگوییم؛ یعنی، از این بُعد و از این زاویه به زندگی حضرت اباعبدالله نگاه نمیکنیم. این درسها ممکن است درسهای تعطیل شدهی کربلا و فرهنگ زندگی اباعبدالله باشد. تلاش من این است که امروز چنین درسهایی را مطرح نمایم:
امام در خانه و درون زندگی چگونه بود؟ حضرت اباعبدالله چند همسر داشتهاند، پیغمبر(ص) ۹ همسر داشت اما بعد از ایشان هیچکس حق نداشت بیش از ۴ همسر داشته باشد. قرآن هم این نکته را بیان کرده و البته در جایی راه را بسته که آدم به چهار همسر هم حتی نرسد، و آن این است که میفرماید: هرگز نمیتوانید در خانواده تعادل درونی ایجاد کنید، لذا بهتر است که به همان یک همسر اکتفا کنید.
راه را از یک سو باز گذاشته اما میگوید که هرگز نمیتوانید از درون و از منظر عاطفه و احساس یک برخورد عادلانه و یکسان و واحد داشته باشید؛ به هر حال در کشمکش عاطفی، ممکن است کفهی عاطفهی شما به سوی یک همسر گرایش بیشتری بیابد. اباعبدالله(ع) همسرانی داشتند، ما یکی از همسران حضرت اباعبدالله را خوب میشناسیم و میدانیم قطعاً در کربلا حضور داشته است و او حضرت رباب همسر بزرگوار ایشان است. بخشی از فرزندان امام(ع) محصول وجود حضرت رباب(س)اند. اباعبدالله با این همسر چه رابطهای و پیوندی داشته است که پس از شهادت امام، در سایه نمینشیند و یک سال بیشتر دوام نمی آورد و هماره رنج های همسر را مرور میکند. معلوم است که امام با همسرش چنان منش و روش و رفتاری داشته است که تمام لحظهها و تار و پود وجود او را پرکرده است که بی “او” زندگی هیچ حلاوت و لطافتی ندارد. نکته های بسیار لطیفی در کربلا وجود دارد، اما متأسفانه ما کربلا را نمیخوانیم، این کتاب بسته مانده و مطالعه نمی شود. این روزها هر جا صحبت می کنم میگویم: عیب بزرگ ما برخورد بُرِشی با کربلا است، فقط تاسوعا و عاشورا را یک برش دادهایم آن هم کدام بُعد؟ فقط مرثیههایش را طرح می کنیم، مرثیه خوب و ارزشمند است، اشک بهترین سند صداقت انسانهاست، بهترین راه گره خوردن عواطف و درون ما با اباعبدالله است، اما کربلا تنها اشک نیست؛ چیز دیگری هم هست. پیام هم دارد، حرف هم دارد ما باید این حرفها را بشناسیم و مرور کنیم.
جملهی اول: این روایت از امام محمد باقر(ع) است که: «ما تَکَلََّمَ اَلحُسَین بین یدیِ الحسن اِعظاماً لَهُ و لا تکلّم محمدبنُ الحنیفیه بین یدی حسین اعظاماً له» یعنی در منزل اباعبدالله وقتی کسی شروع به سخن می کرد بقیه حرف نمیزدند. امام فرهنگی را ساخته، و شرایطی را فراهم کرده بودند که وقتی کسی صحبت می کند شما فقط گوش باشید و بشنوید. در قرآن، این مسئله مطرح شده که بعضی به پیامبر اعتراض میکردند که: « وَ هُوَ اُذُن»؛ اینکه وقتی کسی حرف میزند تمامش گوش است. ما چگونهایم؟ گاهی اوقات کسی مشکلی دارد و نزد ما میآید و آن را طرح میکند، درددل میکند در وسط حرف او ما به یاد درددلهای خود می افتیم، حرف او را قطع میکنیم قصه خود را میگوییم، در حالی که او آمده است تا خود را تخلیه کند، به قول روانشناسان آمده است تا، کاتارسیس اتفاق بیفتد. روانشناسان میگویند؛ کاتارسیس در خلأ اتفاق نمیافتد؛ یعنی، وقتی مخاطب نباشد کسی خالی نمیشود. باید او حرف بزند و درون خود را بیرون بریزد و کسی گوش دهد و همدلی کند تا آرام شود. گاهی وقتها سنگینی بار رنجها و مسائل بر قلب ها بحران میآفریند (روز به روز استرسها و مسائل روانی جامعه ما شدیدتر میشود.) گاه اگر به کسی که درد دل می کند هیچ کمکی نکنید و فقط گوش دهید مشکلش حل میشود. چگونه برداشتن یک تومور از درون یک فرد آنقدر او را سبک میکند؟ برداشتن یک غم از روی سینه هم سبکش میکند چون غم برای او مثل تومور روحی و روانی است. بگذار بگوید، گریه کند، حرف بزند، گوش دهید. در خانهی اباعبدالله رسم این بود اگر حسن حرف میزد حسین ساکت بود اگر زینب حرف میزد حسین ساکت بود و گوش میکرد اگر حسین حرف میزد، زینب ساکت بود. تمرین کنیم که وقتی دیگران حرف میزنند ما خوب گوش دهیم، ائمه(ع) شیوه شان اینگونه بود که وقتی کسی حرف می زد به او نگاه میکردند و گوش میدادند. نگاه کردن به کسی که دارد حرف میزند به او انگیزه میدهد تا راحتتر حرف بزند و به او احساس صمیمیت میدهد و فراتر، این است که گاهی دست شخص را هم میگرفتند و در رابطهای عاطفیتر و نزدیکتر و با انتقال انرژی از طریق ارتباط صمیمی فیزیکی، به او آرامش و تسلا میبخشیدند. دختر شما در خانه گریه میکند، از مدرسه آمده و دعوایش گرفته مثلاً معلمش با او دعوا کرده یا نمرهی کمی گرفته یا فرض کنید با دوستش دعوا کرده است. می آید برای شما حرف میزند بگذار حرف بزند حتی اگر بد و بیراه به معلمش گفت متوقفش نکنید بگذارید بگوید خوب که تخلیه شد آنوقت با او حرف بزنید. این منش و شیوهی زندگی امام حسین(ع) بود. در کربلا هم همین خصوصیت را میبینیم. هر کس حرف میزند همه گوش میدهند. ما نمی دانیم این حادثه دقیقاً چه زمانی اتفاق افتاده است. بعضی گفتهاند که حدود شب تاسوعا بود؛ امام چراغ را خاموش میکند، (چراغ، از چراغهای امروزی نبود مثلاً فانوس بوده) بعد برای یاران سخنرانی میکند میخواهد هیچکس چهره هیچکس را نبیند؛ میفرماید: دشمنان فقط من را می خواهند، دشمن اگر به من دسترسی پیدا کند به شما کار ندارد. شب است و تاریک، از تاریکی استفاده کنید، تعبیرش این بود: « شب را شتر راهوار خویش قرار دهید و از اینجا بروید و اگر میتوانید دست فرزندان مرا هم بگیرید و از اینجا ببرید.» امام حرف می زند، در هنگام حرف زدن، همه ساکت میشوند، یک نفر عکس العمل نشان نمیدهد همه گوش میدهند. بعد یک نفر بلند میشود و حرف می زند. هرگز در وسط صحبت کردن کسی، دیگران حرف نمیزنند؛ احترام محض! بعد حضرت ابوالفضل صحبت میکند، بعد بریر و بعد از او حبیب حرف می زند و در پایان می بینید که نوجوان کوچکی که یک گوشه نشسته و اسمش قاسم است بلند میشود و میگوید: عمو، آیا فردا ما هم کشته خواهیم شد؟ در ذهنیت این بچه مثلاً این است که دشمن ممکن است با بچهها کار نداشته باشد حالا ببینید امام با این نوجوان چگونه حرف میزند، نحوهی گفتگو را خوب دقت کنید تا یاد بگیریم با هم حرف بزنیم. [ببخشید این همه صریح با شما حرف می زنم، من هر وقت حرف میزنم احساس میکنم فقط با خودم سخن میگویم. خواهش میکنم شما هم هرگاه سخن می گویید تصور کنید، با خودتان حرف میزنید. بارها به معلمها توصیه کردهام که هرگاه تصمیم می گیرید در کلاس حرفهای خوب بزنید با خودتان ضبط صوت به کلاس ببرید، آنها را ضبط کنید، بعد ضبط صوت را بگذارید و خودتان هم گوش دهید ناگزیر، این حرفهایی را که برای بچهها میگویید خودتان هم قبول دارید پس خودتان هم گوش دهید. اگر به هیچ کس گوش نمیدهیم حداقل به خودمان گوش دهیم. خوب است وقتی کسی حرف می زند مخاطب این حرفها خودش هم باشد. واقعاً من این لحظه که به شما میگویم با خودم نیز حرف می زنم. نکته اینجاست که وقتی کسی صحبت می کند اجازه بدهیم حرفش را بزند و بعد به بهترین شیوه گره را باز کنیم]. یک نوجوان بلند شده و میگوید عمو ما هم کشته خواهیم شد؟ اگر من بودم شاید اینگونه میگفتم: مگر شما مخاطب این حرفها نبودید؟ یا شاید میگفتم، من این همه سخنرانی می کنم برای کی میگویم. ما گاهی در خانه این طور حرف میزنیم. امام اینگونه سخن نمیگوید بلکه میفرماید: تو مرگ را چگونه میبینی؟ یعنی سؤال را باسؤال پاسخ می دهد! روش فوق العاده عجیب و جالبی است، به جای این که پاسخ سؤال را بدهی با سؤال جواب بدهی، تو مرگ را چگونه میبینی؟ قاسم(ع) که پروردهی این مکتب است، میگوید: «اَحلی مِنَ العَسَل؛ مرگ در کام من، از عسل شیرین تر است.» حالا چرا عسل؟ این نشان لطافت درونش است. آیا امام میفرماید: چون تو فکر میکنی که مرگ شیرینتر از عسل است، پس بدان که تو نیز کشته میشوی. اما امام این گونه سخن نمیگوید بلکه با بیانی بسیار لطیفتر، میفرماید: «بدان که حتی عبدالله رضیع هم شهید خواهد شد.» یعنی به یک کس دیگر میگوید تا او بفهمد، به اصطلاح در را می زند که دیوار بفهمد. می گوید شیرخواره را می کشند پس وضع تو معلوم است. با این گفتگو، دیگر قاسم ساکت است میفهمد یعنی چه. وقتی به او می گویید دو روزه هم کشته میشود، به این معنی است که به طریق اولی تو نیز کشته میشوی، ببینید پاسخ چهقدر ظریف است. ما بخشی از مشکلاتمان در جوابهایی است که به بچه ها میدهیم، لحنمان شکننده و تند است. «همزه لُمزه» است، با تحقیر و توهین، تمسخر و نیش همراه است. یک روز در یکی از مدارس کشور از بچهها یک خواهش کردم، اتفاقاً دانش آموزان، دختر بودند. قرار بود آن روز از آنها امتحان بگیرند، من از دبیرشان خواهش کردم که به جای او من از آنها امتحان بگیرم و نمره بدهم. به بچهها گفتم به جای سؤالاتی که میخواهند به شما بدهند، لطیفه بنویسید. باور کنید در این جلسه امتحان که یک ساعت و اندی طول کشید به اندازه دو کتاب لطیفه جمع شد. آنهم چه لطیفه هایی، هفتاد درصد آنها مخصوص یکی از گویشهای ایران بود. این مسئله چه چیزی را نشان میدهد؟ ما استعدادمان را بیشتر صرف چه مسائلی میکنیم! شما گاهی وقتها میخواهید بروید نان بگیرید، سر نانوایی آدمهایی که بیکارند معمولاً جوک میگویند، ببینید قدرت جوک سازی آنها چهقدر به روز است. جوکها متناسب با مسائلی است که تازه اتفاق افتاده است، متأسفانه خلاقیتهای ذهنی را متوجه این مسائل کردهایم، پس با هم بد حرف میزنیم و بد، ارتباط برقرار می کنیم. تمسخر چاشنی سخن گفتنهایی است که جز تحقیر و ایجاد شکاف عاطفی و اخلاقی حاصلی ندارد.
حتی گاهی وقتها برای تأثیر بیشتر ارتباطهای فیزیکی لازم است. در رفتار پیامبر(ص) آمده است که وقتی با کسی حرف می زد دستهایش را در دست میگرفت؛ میدانید چه قدر تأثیرگذار است؟ من وقتی با فرزندم حرف می زنم دستهایم را روی شانهاش بگذارم، چهقدر صمیمیت ایجاد میشود! ما در فرهنگ و اخلاق اسلامی داریم که اگر کسی را دوست دارید فقط در دلتان نگذارید، به زبان هم بگویید که مثلاً من به خاطر این ویژگی به شما بسیار ارادت دارم، زیرا گاه با گفتن، این ویژگی در وجود او رشد مییابد.
برگردیم به بحث خودمان، پس قانون سخن گفتن در منزل اباعبدالله(ع) اینگونه است، هر وقت کسی سخن میگوید بقیه ساکتاند و گوش میکنند بعد از تمام شدن صحبت حرف می زنند. ببینیم امام حسین با خواهرش چگونه برخورد میکرد، شاید بگویید این جمله برای آقایان بهتر است اما، عکسش را هم میشود در نظر گرفت که شما با برادرتان چگونه صحبت میکنید «إنَّ الحسین اذا زارتهُ زینب یَقُومُ اجلالاً لَها؛ امام حسین(ع)، هر وقت خواهرش زینب را زیارت می کرد،تمام قامت بلند میشد.» (با تکریم، اجلال و بزرگداشت) برخورد در خانواده اینگونه است، ما گاهی وقتها یا الله میگوییم اما بلند نمیشویم، حالش را نداریم بلند شویم، گاهی وقتها بلند میشویم اما تا بلند میشویم آن را با یک شوخی، نیش و یا حرفی کنایه آمیز ضایع میکنیم و تمام ارزش این کار را از بین میبریم، لا تُبطلوا صَدقاتِکم بالمَنِّ و الاَذی (بقره/۲۶۴)؛ خوبیهایتان را با منت گذاشتن، برخورد و یا حرف، نیش زدن و یا اذیت کردن تباه نکنید. ما تا خوبی می کنیم بلافاصله تباهش میکنیم. «وَ کانَ یُجلسِهُا فی مکانِه»: نه تنها به اجلال بلند میشد، همان جایی که بود مقداری جا به جا میشد و او را درست در جای خود مینشاند، این چه معنایی دارد؟ خیلی روشن است؛ یعنی من و تو یکی هستیم، تو را خودم میبینم، وجودت مثل وجود من است، نکتهی بسیار لطیفی است، می توانیم از فردا این رفتار را داشته باشیم، ممکناست بگویند چرا رفتارت عوض شده است، مشکلی نیست، مدتی که گذشت عادی میشود. همیشه برای انجام خوبیها نگران این هستیم که به ما بگویند: چرا عوض شدهای؟ بگویند، چه اشکال دارد، مهم این است که خوبی را انجام دهیم.
با این برخورد ارتباط بین زینب(س) و حضرت اباعبدالله(ع) را ببینیم، خانم وارد شده برادر تمام قامت بلند می شود، جا را خالی می کند و او را جای خود می نشاند. در رفتار حضرت امام خمینی(ره) نیز میشود این رفتار را مشاهده کرد. خدمت دخترشان بودم، ایشان گفت پدرم این کار را میکرد؛ تا من وارد میشدم، میگفت جا را باز کنید خواهرتان آمده و دقیقاً مرا جای خودش مینشاند! البته کس دیگری هم که وارد می شد همینگونه بود و همیشه این احساس به همهی ما دست می داد که امام به من بیش از همه توجه دارد و می دیدیم در هر کس این احساس وجود داشت. این تعادلهای رفتاری و منشی است که در آن عدالت موج می زند، حتی در نگاه کردن نیز باید عدالت را رعایت نمود، در منش پیامبر، نگاه، عادلانه بین افراد تقسیم می شود. پیامبر هیچگاه یک نقطه را نگاه نمی کرد بلکه چتر نگاهش را به روی همه می گشود آنچنان که هر کس در آن جمع بود فکر می کرد، پیامبر فقط به او نگاه می کند، اما پیامبر(ص) همه را می دید. این نحوهی ارتباط چهقدر در اصلاح روابط و بهبود زمینههای ارتباطی تأثیرگذار است. این درسها، ممکن است با این روزها تناسب نداشته باشد اما به گمان من این درسها را باید گفت، اینها پیامهای رفتاری حضرت اباعبدالله(ع) است.
خصوصیت بعدی که بسیار عجیب است این که، امام حسین(ع) میفرماید: لَو شَتَمَنی رجلٌ فی هذهِ الاُذن و اَعتَذَرَ لی فی الاُخری لَقَبِلتُ ذلِکَ مِنهُ: اگر کسی بیاید در یک گوش مرا فحش بدهد و در آن گوشم عذرخواهی کند من میپذیرم.»
مثلاً شما همینطور که نشستهاید میبینید یک کسی آن طرف دارد با دوستانتان حرف میزند و از شما بد می گوید، شما چه کار میکنید؟ اول سر شما آرام آرام و کنجکاوانه به آن سمت کشیده میشود، احیاناً ممکن است برخورد کنید، و بگویید میدانم در مورد من حرف می زنید.- حضرت اباعبدالله میفرماید: اگر کسی در این گوش شماتتم کند و به من بد بگوید و توهین کند (حالا شما هر کلمهای که میخواهید جای آن بگذارید) و در گوش دیگرم عذر خواهی کند، (هیچ فاصلهای نیست، حداکثر سر آدم هم خیلی بزرگ باشد ۲۰ سانتیمتر.) من می پذیرم. اما اگر چنین مسئلهای برای ما اتفاق بیفتد، میگوییم: به این سادگی از او بگذرم؟ من نمیبخشم! [مثلاً در جامعه ما خانمهامی گویند: تا قیامت نمیبخشمت، از تو نمی گذرم و…] اما حسین(ع) میگوید: اگر در این گوشم بد بگوید و در آن گوشم عذرخواهی کند، بلافاصله میپذیرم. این؛ یعنی، قدرت عذرخواهی و عذرپذیری داشته باشیم، البته امام حسین(ع) در حدیث دیگر، می فرماید: سعی کنید کاری نکنید که بعد نیاز به عذرخواهی باشد. یعنی آنهایی که دائم در زندگیشان عذرخواهی می کنند نقص دینی دارند. سعی کنید، کمتر اشتباه کنید، فکر کنید و دقیق تصمیم بگیرید، تأمل کنید، بعد طرح کنید که بعدها مجبور به عذرخواهی نشوید.
شما دعا که میکنید میگویید: «یا ستّار العیوب، یا غفار الذنوب!» ما بنده این خداییم، چرا صرف نظر نکنیم. در کربلا حّر، برای اباعبدالله مشکل بزرگی بود. اصلاً باید بگوییم جریان کربلا را حّر ساخت، زیرا در ظاهر امام در حال رفتن به کوفه بود، حّر او را به کربلا کشانید. وقتی حّر با هزار نفر که همراهش بود با اباعبدالله برخورد کرد، دل بچهها لرزید، بچه ها از ترس و وحشت به بزرگترها پناه می بردند افراد حر بسیار خشن بودند….
اما وقتی برای توبه خدمت امام آمد، حضرت(ع) فرمود: «مَن أنتَ یا شیخ؟ اِرَفع رأسَک؛ تو که هستی؟ سرت را بلند کن.» گفت: «نمیتوانم سر بلند کنم، من خیلی بد کردهام.» گفت: «پیاده شو.» گفت: «تا از زینب(س) و بچهها معذرت خواهی نکنم، پیاده نمیشوم.» تا آمد، معذرت خواهی کرد، همه چیز تمام شد. دیگر نگفتند، تو چنین و چنان کردی و فهرستی از اشتباهات او را پیش رویش باز نکردند.
آموزه بزرگ کربلا، کینه زدایی از دل است. عفو کردن و نادیده گرفتن ضعف ها و اشتباهات است. گذشته ها را مرور نکنیم و کینه ها را تازه. بگذریم به ویژه وقتی عذرخواهی کرده باشند.
«یزید، وجودی است شعلهور از کینه و هرآن کس که در قلبش، شعلهی کینه باشد، یزیدی است.»، باید مسائل گذشته را رها کرد و دم نزد، یادآوری باعث شرمندگی طرف مقابل می شود. شرمنده کردن دیگران آیین یزیدی است، در رفتارهای بنی امیه این نوع برخورد را میبینیم.
یکی از یاران رسول خدا، میگوید: یک روز پیامبر(ص) روزه بود و به من توصیه کرد چیزی برای افطار تهیه کنم. رفتم و مقداری شیر تهیه کردم، اذان گفتند، میدانستم پیامبر(ص) به مسجد میرود و نماز میخواند بعد از آن به خانه باز میگردد تا افطار کند، میدانستم که نماز چهقدر طول میکشد. منتظر ماندم، نیم ساعت، یک ساعت، دو ساعت، نیامد؛ با خود گفتم: کسی که روزه باشد آنقدر طولش نمی دهد پس حتماً نزد یکی از صحابه مهمان شده است. گرسنه بودم، شیر هم آماده بود. شیر را خوردم، وقتی آخرین جرعه را نوشیدم، پیامبر رسید.
پیامبر(ص) سراغ غذا رفت، نگاهی به ظرف کرد دید خالی است، هیچ نگفت، رفت و خوابید. گفتم، الحمدلله معلوم است که حدس من درست بوده است. فردای آن روز از صحابه پرسیدم: دیشب پیامبر نزد کدام یک از شما میهمان بود؟ گفتند: هیچکدام، مسجد بود، تعدادی از افراد آمدند و از او سؤال کردند و بعد به خانه آمد.
[از شما میپرسم اگر نزدیک افطار کسی جلوی شما را بگیرد و چند سؤال درست و حسابی هم داشته باشد، شما هم قادر به جوابگویی او باشید، در آن موقعیت چهقدر حال و حوصله دارید که مشکل فکری یا روحی کسی را حل کنید.]
گفتم: عجیب است! من شیر ایشان را خوردم، ایشان افطار نکردند و خوابیدند. این صحابی میگوید: بیست سال من با پیامبر زندگی کردم یک بار حادثهی آن شب را به یاد من نیاورد. در حالی که اگر ما بودیم، دائم زمینههایی را ایجاد می کردیم که بگوییم ما امشب گرسنه خوابیدیم، غذا نخوردیم، شیر ما و حق ما را خوردند. این رفتارهای بزرگمنشانه را باید از این مکتب بیاموزیم.
نکته بعدی: امام حسین(ع) شِکر را بسیار دوست داشتند، اگر قرارباشد معادل امروز بگوییم، مثلاً شیرینی دوست داشتهاند. حدیث را میخوانم: «نقِل عَن الحسین انّهُ کانَ یَتَصَدَّقُ بِالسُکــَّـر، فقیلُ لَهُ فی ذلک فقال: انی اُحِبُّهُ وَ قَد قال اللهُ تعالی لَن تنالوا البَّر حتی تُنفِقوا مما تُحِبُّون.»
امام حسین(ع)، شکر را به دیگران صدقه میداد؛ از او پرسیدند چرا به افراد که میرسی شکر میدهی؟ فرمود: من شکر را دوست دارم و خداوند میفرماید: هرگز به نیکی نخواهید رسید، مگر از آنچه که دوست دارید به دیگران نیز ببخشید.
گاه در خانهی خود، پنهانی و به گونهای که دیگران متوجه نشوند خوراکی مورد علاقه خود ر ا نمیخورید؟ مثلاً شما الآن در جیبتان ۵ شکلات دارید، این ۵ شکلات را هم خیلی دوست دارید، اتفاقاً به کسی میرسید که او نیز این نوع شکلات را دوست دارد؛ آیا حاضرید شکلاتها را تقسیم کنید، یا آنها را برای خودتان نگاه می دارید؟ حالا یک درجه بالاتر، غذا، لباس و یا هرچیز دیگری را دوست دارید، قبول می کنید دیگران هم نوعی مشارکت با شما داشته باشند و آنها نیز بهره ببرند؟ اباعبدالله که ما همه دوستش داریم اینگونه بود. درس ونکته ای دیگر:
کاروان به سمت کربلا می رود، هنوز نرسیده اند. کل راهی را که طی می کنند ۲۵ منزل است، یعنی ۲۵ نقطه توقف می کنند، چادر می زنند، میایستند و دوباره راه میافتند. رسم این گونه بود، که معمولاً وقتی شب هنگام میشد حرکت نمیکردند و متوقف می شدند. گاهی اوقات مجبور میشدند که روی خود شتر استراحت کنند چون راه طولانی بود، من بررسی کردم در این فاصلهای که حضرت اباعبدالله حرکت میکردند، شتاب تقریباً ۳۰ کیلومتر در روز بوده است. ۳۰ کیلومتر راه زیادی است. امام تقریباً به نزدیک کربلا رسیدند، فاصلهی زیادی با کربلا ندارد، یک لحظه سر را روی زین اسب یا شتر میگذارند و خواب آرامی چشمهای ایشان را می رباید. کسانی که اطرافش هستند آرام تر حرکت میکنند تا امام کمی استراحت کند.(این رفتار در مورد تمام افراد صدق می کرد.) امام(ع) سر از این خواب مختصر و آرام برمیدارد و سپس شروع به استرجاع می کند، پی در پی میفرماید: إنّا لله و إنّا الیه راجعون. پسر جوانش حضرت علی اکبر(ع) کنار اوست۱.
حضرت علی اکبر(ع) شانه به شانه او در حال حرکت است، وقتی که شروع می کند به گفتن «إنا لله و إنا الیه راجعون» حضرت علی اکبر برمیگردد و میگوید: «یا اَبه لِمَ استَرجَعتَ؛ پدر جان چرا استرجاع میکنید؟» ببینید بین یک پدر و پسر سخنان چگونه رد و بدل می شود، معمولاً در خانههای ما ۵ دقیقه که با هم صحبت کردند، دعوا می کنند. از دقیقه دوم، سوم، صحبتها به دعوا کشیده می شود.
امام در جواب فرزندش فرمود: در خواب بودم که هاتفی به من گفت: القوم یسیرون و الموتُ تسیرُبِهم: این قوم دارند سیر می کنند و مرگ گام به گام با آنها حرکت می کند۲؛
سؤال: شما اگر جای علی اکبر باشید و پدرتان چنین چیزی بگوید، چه میگویید؟ ببینید نحوه برخورد چگونه است. پسر سؤال می کند: یا ابا السنا علی الحق؟ پدر جان ما بر حق نیستیم؟ مسیری که ما میرویم مسیر حق نیست؟ «لا اراک الله بسوء؛ خدا بد نیاورد» امام فرمود: چرا ما بر حق هستیم. وحضرت علی اکبر(ع) پاسخ می دهد: اذاً لا نُبالی ان نموت محقّین: پدر اگر ما بر حقیم پس دیگر باکی نداریم چرا که بر حق هم داریم میمیریم. جواب را ببینید، امام فرمود: «جزاکَ اللهُ مِن وَلَدٍ خیر: جوان عزیز من، خداوند پاداش خیرت دهد.»
ببینید در یک مکالمه، وقتی پدر و فرزند خوب سخن میگویند، بحثها به کجا میرسد، چه لنگرگاهی دارد، به دعا می رسد، برای هم دعا می کنند! فرزند برای پدر دعا می کند، پدر برای فرزند دعا می کند؛ «جزاک الله من ولدٍ ما جزی ولداً من والده: خدا آن پاداش خیری که باید از یک پدر برساند به تو برساند.» (در کربلا گفتگوها اینگونهاند) همین جوان مؤدبی که پدر این گونه با او سخن گفته و شخصیت او را شکل داده است، وقتی از میدان برمیگردد، و از پدر آب می خواهد، من و شما نمی فهمیم این آب یعنی چه؟ در کربلا، تشنگی یعنی چه؟ سه روز مطلق در شرایط دشوار کم آبی، میگویند لبها ترک بسته بود. هیچکس به اندازه خود اباعبدالله تشنه نبود. این جوان به میدان رفته و جنگیده است. وزن لباسهایی که بر تن این جوان است شاید از ۳۰ کیلو بیشتر باشد. وقتی که برگشت میگوید: پدر! سنگینی سلاح دارد مرا از پای درمی آورد، آیا به یک جرعه آب راهی هست؟ نمیگوید: بابا آبی به من نمیدهی؟ آب نداری به من بدهی؟ که البته مفهوم دیگری پشت این حرف وجود دارد، اصلاً این تشنگی، تشنگی دیگری است، بهترین کسی که این نکته را مطرح کرده است، کسی است به نام «عمان سامانی»، در کتاب گنجینهی اسرار، او میگوید: اکبر تشنه پدر است، زبان بر هم گذاشتن یک بهانه است، دارد پدر را مینوشد، دارد پدر را در خویش می ریزد، که البته وقتی کنار میکشد، میگوید: «پدر تو از من تشنهتری.» و کسی در همین جا میگوید: عباس، در کربلای از همه بزرگتر است. یکبار نمیگوید آب؛ یعنی، ظرفیت را می سنجد، میداند آبی نیست، ما گاهی وقتها چیزی را از دیگران طلب می کنیم که می دانیم نمیتوانند فراهم کنند. از پدر، شوهر و یا همسر خود، چیزی طلب می کنیم که در ظرفیت و توانش نیست، یا حداقل در این لحظه و شرایط نمیتواند فراهم کند و همین مسئله در زندگی بسیاری از مشکلات را ایجاد می کند. (در کربلا میدانند چگونه و چرا از هم بخواهند).
درس بعدی: گروهی از فقرا گوشهای نشسته و عباهای خود را پهن کردهاند، نان خشکیده دارند، در آب می زنند و میخورند۳.
امام حسین(ع) از راه گذشت تا امام را دیدند دعوتش کردند. امام از اسبش پیاده شد، کنار آنها نشست و فرمود: «إنه لایحب المستکبرین.» با آنها مشغول غذا خوردن شد، و سپس آنها را دعوت کرد.
[از این روایت، ۲ درس میگیریم؛ درس اول: دعوت هرکس را در همان حدی که هست بپذیرید، مگر اینکه کسی شما را به چیزی دعوت کند اما انجام ندهد. در این صورت می توانید از او گله کنید. در روایات داریم در چند موقعیت غیبت کردن مجاز است: یک جا اینکه کسی به شما بگوید امروز به خانهی من بیا مثلاً آبگوشت به شما بدهم ولی ندهد، غیبت مانع ندارد. اما اگر کسی به شما چیزی نگفت، به خانهاش رفتید، نان هم سر سفره گذاشت باید خورد و شکوه نکرد.
درس دوم: مهمانتان کردند، مهمانی بدهید، حضرت آنها را به خانه اش دعوت کرد و غذای مفصلی داد، بعد به هر کدامشان یک لباس بخشید. این رفتار اباعبدالله است، برای انسان ها ارزش قائل باشید. هرگز نگویید این نه، در روایت است: زیر این آسمان، کسانی هستند اغبر و اشعث، (اغبر: یعنی چهرهها غبار گرفتهاند)، (اشعث: یعنی پریشان حال که اگر صورتشان را ببینید ممکن است اصلاً به آنها توجه نکنید) اما در آسمان فرشتگان با انگشت آنها را به هم نشان میدهند. در حالی که در زمین گمنامند. با هیچ کس بد برخورد نکنید، هر که می خواهد باشد. بعد از شهادت امیرالمؤمنین(ع)، کسی را در خرابهای یافتند که، بیماری جذام داشت و میگفت: دو روز است کسی به سراغم نیامده و گرسنه ماندهام. گفتند تا به حال چه کسی به سراغت میآمد؟ وقتی مشخصات را داد، معلوم شد علی(ع) بوده است، گفت: «لباسم را بیرون میآورد، پاهایم را تمیز میکرد و از من مراقبت میکرد.» مولا آن زمانی که حکومت او از مدینه تا مصر و از آنجا تا اروپا دامنه داشت، با مردم اینگونه برخورد می کرد. هیچ کس را کوچک نبینید حتی یک بچه را. هر چیز را حتی پدیده ها را احترام کنیم. من معتقدم این فرش را هم باید احترام کنیم؛ چون دستی در آن به کار رفته است. کربلا سرشار این درسهاست. درسهای زندگی، درسهای کمال و رشد و سازندگی. هزاران نکتهی زندگی آموز در کربلا هست. پای این درس ها بنشینیم و زیستن متعالی و حیاتی طیبه را از آن بیاموزیم.
پاورقی:
-
- در جریان حرکت کاروان، مراقبت از خانمها با ابالفضل العباس است و محافظت از اباعبدالله (حافظ جان اباعبدالله) حضرت علی اکبر(ع) است.
- تسیر و یسیرون به معنی حرکت در شب است –اسری به همین معنی است- به معنی حرکت شبانه: سبحان الذی اسری بعبده لیلاً من المسجدالحرام الی المسجدالاقصی؛ پس معنایش این است که این قافله بیشتر در شب حرکت داشته اند، راه را بلد بودند
می خواهید بدانید غذای محبوب حضرت اباعبدالله چه بوده؟ اگر خواستید روز عاشورا غذایی هم بدهید، حتی ممکن است شما را به خاطر این غذا سرزنش کنند، امام صادق(ع) گاهی وقتها که می خورد می گفت: از این غذا بخورید چرا که حسین این غذا را بسیار دوست داشت. حضرت، نان، را تکه تکه می کرد و در دوغ می ریخت، ترید با دوغ. غذای محبوب حضرت اباعبدالله که غذای بسیار سادهای است. خیلی وقتها این را گفتهام: وقتی شکم گرسنه است نوع غذا برای آن تفاوتی نمی کند، تمام دعوای شکم تا پیش از پر شدن است. سیر که شد دیگر حرفی ندارد. من یک بار گفتهام: فرق تمام غذاهای عالم، ۲۵ سانتیمتر بیشتر نیست از نوک تا ته زبان، غذاها وقتی به اینجا میرسند همه مساوی می شوند. تمام دعواهای ما مربوط به این ۲۵ سانتیمتر است!