آخرین نماز

ظهر شده بود. یک نفر گفت: “بگذار آخرین نمازمان را به تو اقتدا کنیم.”

حسین گفت: “یاد نماز افتادی. خدا تو را از نمازگزاران قرار دهد.”

ایستاد به نماز. آن‌هایی که مانده بودند هم اقتدا کردند. چند نفری هم ایستادند جلوی‌شان تا تیر نخورند. نماز که تمام شد دو نفر از نگهبان‌ها افتادند. با بدن‌های پر از تیر جان دادند.

***

یارانش همه رفته بودند. مانده بودند بنی‌هاشم. اولین کسی که آمد اجازه بگیرد برای میدان نبرد، علی اکبر بود. شبیه‌ترین فرد به محمد. زیباترین و خوش‌اخلاق‌ترین. حسین اجازه را که داد، نگاهش کرد نومیدانه. چشم‌هایش را گذاشت روی هم. از لای مژه‌هایش اشک می‌چکید.

***

اصرارش را که دید آغوشش را باز کرد. گفت : “بیا پسرِ برادرم، بیا خداحافظی کنیم.”

دست‌های‌شان را انداختند گردن هم و گریه کردند. قاسم سیزده‌ساله بود.

منبع:  آفتاب بر نی/ زینب عطایی

telegram

همچنین ببینید

آفتاب بر نی

آفتاب بر نیReviewed by Admin on Dec 10Rating: اول تن‌به‌تن با حسین می‌جنگیدند. دیدند نمی‌شود؛ ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.