اسیری زینب

اسیری زینبReviewed by Admin on Dec 18Rating:

صدای شیهه‌ی ذوالجناح را شنیدند. خوش‌حال شدند. فکر کردند حسین آمده تا برای بار سوم خداحافظی کند. از خیمه‌ها بیرون آمدند. اسب آمده بود اما بی‌سوار. با یال خونی. اشک بود که می‌چکید و فریاد که خفه می‌شد.
***

اثر یک زخم بر شانه‌هایش دیده می‌شد. یک زخم قدیمی که معلوم بود مال روز عاشورا نیست. از پسرش پرسیدند: “این زخم‌ها چیست به بدن پدرت؟”
گفت: “این‌ها به خاطر کیسه‌های غذایی‌ست که پدرم به دوش می‌کشید و برای فقیرها می‌برد.”
***

عصر عاشورا. جنگ تمام شده بود و پیروزی حسین آغاز. سرها همه بریده شده بود و بر روی نی. خیمه‌ها آتش زده شده بود و زن و بچه‌ها اسیر. همه را بردند. از کربلا به کوفه و از کوفه به شام.
***

انسان را به سر می‌شناسند یا به لباس. شاید به خاطر همین بود که زینب بدن برادرش را نشناخت. حسین نه سر به تن داشت، نه لباس.
***

زینب را می‌بردند به اسیری. بدن حسین مانده بود زیر آفتاب. حسین؛ همان که سال‌ها پیش وقتی زینب خوابیده‌بود، ایستاده بود مقابلش تا آفتاب اذیتش نکند. اما حالا او نمی توانست جبران کند. چاره‌ای نبود جز گذاشتن و گذشتن.

منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی

telegram

همچنین ببینید

کهنه پیراهن…

یک لباس کهنه و زبر آورد، پاره‌پاره‌اش کرد. پوشید زیر لباس‌هایش. می‌دانست لباس‌هایش را غارت ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.