زینب و زینالعابدین نگذاشتند عاشورا در کربلا بماند. خطبههایشان کاری کرد که یزید همه چیز را انداخت گردن عبیدالله و محترمانه برشان گرداند به مدینه. قیامها علیه بنیامیه شروع شد. انگار باید حسین کشته میشد تا مردم به خود بیایند. باید کسی بلند میشد.
***
بزرگان مدینه از شام برگشته بودند. میگفتند شام که بودیم میترسیدیم از آسمان سنگ ببارد بر سرمان. خلیفهی مسلمین را دیدیم؛ شرابخوار، قمارباز، سگباز، میمونباز. حتی با محارمش زنا میکرد.
●
مردم یزید را وقتی شناختند که حسین کشته شده بود.
***
جبرئیل به صورت انسان نازل شده بود بر محمد. حسن و حسین از او هدیه میخواستند میوه برایشان آورد. سیب و به و انار. از آن میوهها میخوردند و تمام نمیشد. فاطمه که از دنیا رفت، انار تمام شد. علی که به شهادت رسید، به تمام شد. بعد از شهید شدن حسن سیب ماند پیش حسین. روز عاشورا تشنه که میشد سیب را میبویید. بعد از عاشورا سیب را کسی ندید. بویش را ولی بعضیها میشنوند. از قبر حسین. هنوز هم.
***
شهر ماتم زده بود. کوفیها عزا گرفتهبودند. میترسیدند از خشکسالی رفتند پیش علی تا چارهای بیندیشد. علی پسرش را آورد. حسین دعا کرد و بقیه آمین گفتند. باران گرفت.
●
شهر غرق شادی بود. کوفیها جشن گرفته بودند. لشکرشان، لشکر خوارج را شکست داده بود. قرار بود سرهای بریدهی آنها و زنها و بچههای اسیرشان را بیاورند. همه آمده بودند تماشا. خوارج را آوردند. امیرشان انگار آشنا بود؛ حسین بود پسر علی.
***
۱۴۰۰ سال، شاید هم کمی بیشتر گذشته و محرمها انگار سال اول، اشکها به یادش جاری میشود. بهرغم همهی نگذاشتنها، به یاد حسین.
منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی