خانه / آيينه داران آفتاب / غروب تردید، طلوع یقین

غروب تردید، طلوع یقین

زهیر بن قین بن قیس انماری بَجَلی

آشوب و طوفان درون را به نفع حق مصادره کردن هنر بزرگی است. پُل از تردید و تذبذب به روشنای یقینی بزرگ بستن معرفت می‌خواهد و هدایت؛ و زهیر چنین بود.

از خویش کوچید و به خدا رسید و با سفر از تزلزل و ابهام به کربلا پیوست و در سماع عاشقانه‌ی شهادت با لبخند امام تا بهشت بدرقه شد.

روزی که از مدینه بیرون آمد، سر همراهی حسین (علیه السلام) نداشت. می‌گفت: هیچ چیز برای من ناگوارتر از دیدن و بودن با حسین نیست! امّا کنجکاوی و جست‌وجوگری و میل دیدن فرجام و سرانجام کاروان حسین دمی او را رها نمی‌کرد.

گذشته‌های روشن و درخشانی داشت؛ قهرمان نبردهای بزرگ بود؛ با هزاران یاد و خاطره و نشان که در کارنامه‌ی روزگاران گذشته داشت. مردی در آستانه‌ی شصت سالگی؛ مردی که در کودکی خویش از حسین خاطره‌ای شیرین داشت؛ خاطره‌ی دوستی و بازی در کوچه‌های مدینه.

در کوفه نیز چهره‌ای نام‌آشنا و محبوب بود. امّا ابرهای تردید آرام آرام گستره‌ی وجودش را پوشانده بود. سر همراهی حسین نداشت؛ همچنان که اندیشه‌ی پیوستن به یزید. می‌گفت: من بر دین عثمانم و با علی و حسین مرا کاری نیست.

از مدینه که بیرون آمد، همسر و غلام و همراهانش با بار و بُنه و تشریفات بیرون آمدند. دورتر از کاروان حسین خیمه‌ای باشکوه می‌افراشتند و همین که کاروان امام آهنگ حرکت می‌کرد، خیمه برمی‌چیدند و سایه به سایه همسفر می‌شدند.

کاروان زهیر با اسبان تیزتگ، شمشیرهای بُرّان، نیزه‌های درخشان و در هیئت پادشاهان در حرکت بود.

*****

آفتاب به میانه‌ی آسمان نزدیک می‌شد که قافله‌ی امام به زرود۱ رسید. زرود نهمین منزلی بود که کاروان در آن درنگ می‌کرد. زمین شنزار بود و ریگستان. امام فرمان برپایی خیمه‌ها داد. زُهیر پیش‌تر به زرود رسیده بود؛ خرگاهی مجلّل افراشته و پرچمی بر فراز آن، که در وزش آرام باد تکان می‌خورد.

امام پرسید: این‌جا بارگاه کیست؟

  • زهیر بن القین بُجَلی.
  • زهیر؟! چه کسی پیام مرا به او می‌رساند؟
  • یابن رسول الله، برای پیام‌رسانی آماده‌ام.
  • خدایت پاداش خیر دهد. برو سلام مرا به او برسان و بگو فرزند فاطمه به همراهی‌ات می‌خواند.

پیک امام هنگامی به خیمه‌ی زهیر رسید که همسرش سفره گسترده بود و غذا بر سفره نهاده. نخستین لقمه میان دست و دهان بود که پشت خیمه صدا برخاست.

  • سلام ای زهیر، مولایم حسین تو را دعوت کرده است. فرزند فاطمه به همراهی‌ات می‌خواند.

دست زهیر لرزید؛ قلبش نیز. لقمه فرو افتاد. دانه‌های درشت عرق بر پیشانیش نشست. بر دوراهی یقین و تردید، رفتن و ماندن، کدام را برگزیند؟

  • مرد، برخیز! فرزند فاطمه‌ات می‌طلبد. مگر قرآن نخوانده‌ای که: عسی اَن تکرهوا شیئاً و هُوَ خیرٌ لکُم. پسندهای ناپسند و ناپسندهای پسندیده فراوانند. برخیز زهیر! برو با فرزند فاطمه گفت‌وگو کن؛ اگر مجاب نشدی بازگرد.

سخنان دلهم بنت عمرو، همسر زهیر، تازیانه‌ی بیداری بود و آتشی در یخبندان قطبی قلب زهیر؛ پیام‌رسان، حسین را فرزند فاطمه خوانده بود و این نخست قلب دلهم را لرزانده بود. چه خطاب ظریف و مناسب و به‌جایی!

زهیر برخاست. آفتاب پشت پلک‌های او در می‌زد. زمستان جانش در آستانه‌ی انقراض بود و بهار، شکفته‌ترین بهار، به زیارت قلبش آمده بود.

هنوز به خیمه‌ی امام نرسیده بود که امام بیرون آمد. آغوش گشوده بود. عبایش به زمین کشیده می‌شد. به اشتیاق کسی که مسافرش را پس از سال‌ها هجران و فراق زیارت کند، به استقبال زهیر آمد. چشم در چشم زهیر دوخت. شعله‌ای پنهان تا ژرفای وجود زهیر دوید. جان سرد زهیر گرم شد. آتش گرفت، خاکستر شد و از متن خاکستر، زهیری دیگر سر برآورد؛ تازه، رها، سبک‌روح، شکفته و شیدا.

نگاه کار خود را کرد. شاید بی‌هیچ گفت‌وگو زهیر قصیده‌ی بلند رهایی را از نگاه امام خوانده بود. با شتاب بازگشت. در جانش غوغایی بود. به خیمه که برگشت، از هراس و تشویش و تردید پیشین خبری نبود. زن از نگاهش خواند که بر او چه گذشته است. چشم و گوش از پرسش خاموش همگان گرفت. رو به همسرش دلهم، برگرداند و گفت:

  • تو همسری عزیز و وفادار بوده‌ای. سال‌های دشوار زندگی، سال‌های خطر و حادثه، سال‌های جنگ و غربت و زخم را تحمّل کرده‌ای. صبوریت را می‌ستایم. همدلی و همرا‌هی‌ات را همیشه سپاس و پاس می‌دارم؛ امّا اینک سفری دیگر در پیش است. سفری که مرگ در همه‌ی کرانه‌هایش بال و پر گسترده است. من با حسین همراه می‌شوم. این لحظه‌ها که این‌جا هستم، این‌جا نیستم. تمامی هستی مرا، حسین پر کرده است. او شعله در جانم زد. مرا واگذارید. خیمه برچینید. بازگردید که من دل به عشقی دیگر سپرده‌ام.

چشم‌ها شگفت و مبهوت میان زهیر و دلهم سیر می‌کرد. همراهان در فهم این تحوّل عجیب مانده بودند.۲ دلهم سکوت را شکست.

  • مرا به آزادی می‌خوانی؟ تاکنون من اسیر کسی بودم که آزاد نبود. اینک چرا همراه کسی نباشم که آزادترین مرد، رسته‌ترین انسان و رهاترین عاشق است. من آزادیم را در همراهی با تو جست‌وجو می‌کنم. مگر من نبودم که از تو خواستم تا به دیدار حسین بشتابی؟ من در آزادی تو سهیمم؛ تو نیز سهمی از آزادی خویش را به من ببخش. بگذار با تو باشم همراه و همپا. بگذار من نیز مسافر این قافله باشم…

بُهت و سکوت بر خیمه‌ی مجلّل افراشته پنجه انداخته بود. زهیر و دلهم از قاب نگاه خیس همراهان دور شدند. خیمه فرو ریخت و تنها صدای مصمّم گام‌های دو همراه پژواک شکوهمند صحرا شد. دو همبال وفادار پشت خیمه‌ی امام رسیدند.

  • السّلام علیک یابن رسول الله.

زهیر در آغوش حسین می‌گریست و دلهم در آغوش زینب و اندکی بعد زنگ کاروان آهنگ دلنشین حرکت بود با دو همراه تازه، دو سالک وارسته از خویش. سلمان بن مضارب، پسرعمویش، و غلام زهیر نیز دمی بعد به کاروان پیوستند.

در راه زهیر شکفته و شاداب به دلهم گفت: نزدیک سی سال پیش در اوج جوانی با سلمان فارسی همراه بودم. مقصد ما بلنجر بود از سرزمین‌های دریای خزر. وقتی به آن‌جا رسیدیم، به همّت مجاهدان اسلام دروازه‌ها گشوده شد. انبوه غنیمت‌ها بود که دست‌ها و چشم‌ها را می‌نواخت. سرور و شادی در سیمای مجاهدان اسلام موج می‌زد. آن روز سلمان به من گفت: آن هنگام که جنگ در رکاب آل محمّد را درک کردی، این لحظه خوشحال‌تر و مسرورتر باش که غنیمت آخرت برتر و والاتر است. اینک به برترین غنیمت رسیده‌ام.

دلهم لبخندی زد و گفت: نیمی از آن تو، نیمی از آن من!

*****

کاروان به شُراف رسید. امام فرمان داد تا مشک‌ها را از برکه‌ای که آبی خوشگوار داشت، پر کنند. گفتند: پیش‌تر که برویم، آب فراوان‌تر است. امام فرمود: نه، آب بردارید. در راه میهمانانی تشنه خواهیم داشت!

آب زلال و خنک بر پشت شتران نشست. یاران سیراب و آماده به سمت ذوحُسم، کوهی در سمت چپ شُراف، راه افتادند. هنوز ساعتی راه نسپرده بودند که صدای تکبیر در فضا پیچید.

تکبیر ترجمان خوشحالی یا شگفتی بود. امام از مکبّر پرسید: چرا تکبیر گفتی؟

– ای فرزند پیامبر، به نخلستان رسیده ایم. ببین نخل ها از دور پیداست!

یکی از همراهان گفت: من بارها این راه را آمده ام؛ نخل ندارد.

دیده بانان پیش‌تر رفتند. خوب‌تر نگاه کردند. سرنیزه‌های بلند و انبوه و گوش اسبان هیئت نخلستان ساخته بود!

سواران آرام از تپّه بالا آمدند. اینک شیهه‌ی اسبان و همهمه‌ی سواران وقوع حادثه را خبر می‌داد. ترسی روشن در نگاه کودکان موج می‌زد. حُرّ با هزار نفر همراه نزدیک می‌شد. همه می‌دانستند که این سپاه از کوفه می‌آید. بوی جنگ و رویارویی فضا را پر کرده بود. یکی گفت: یا حسین، کجا برویم؟

یکی از همراهان پاسخش داد: به ذوحُسم، همین کوه که نزدیک ماست. آن‌جا پناهگاه‌هایی هست که نعمان بن منذر ساخته است.

امام زنان و کودکان را، که اندکی هراس‌زده بودند، گفت: از صحنه دور شوید؛ کنار کوه پناه بگیرید.

گفت‌وگوها به فرجام نرسیده بود که حُرّ با سوارانش رسید؛ خسته، تشنه، عرق‌کرده و بی‌رمق. از این‌جا تا کوفه دو فرسنگ فاصله بود. سپاه در زیر آفتاب داغ و سوزان یک نفس راه را آمده بود؛ لب‌ها خشک و چهره‌ها غبارگرفته، با چشم‌هایی سُرخ که از پشت غبار سوسو می‌زدند.

امام عمامه بست. شمشیر حمایل کرد. در هیئت نبرد ایستاد. یاران نیز چنین کردند. سپاه نزدیک‌تر شد. امام فرمان داد: مشک‌ها را آماده کنید. آبشان دهید که سخت تشنه‌اند. سواران بی‌تاب فرو ریختند. خنکای آب کام‌ها را نواخت. رمقی یافتند. امام فرمان داد اسب‌ها را هم آب بدهید؛ هر اسب سه تا پنج جرعه!

امام خود نیز در نوشاندن آب کمک کرد. پس از نوشاندن آب به سواران و اسب‌ها دستور امام این بود که اندکی آب به پای اسبان و کاکلشان بزنید؛ راه طولانی آمده‌اند و آفتاب امانشان را بریده است.

هیچ کس نمی‌داند، شاید یکی از همین اسب‌های نوازش شده در غروب عاشورا مأمور تاختن بر بدن حسین(علیه السلام) شده باشد. شگفتا که رأفت حسینی چه بزرگ و شکوهمند است. حُرّ گفت: عبیدالله حصین بن نمیر را مأموریت داده است تا راه‌ها را مراقبت کند. از کوفه تا قطقطانه و لعلع قلمرو من است. من مأمورم راه بر شما بگیرم تا به کوفه نروید. و مأمور معذور است.

امام سر بلند کرد؛ نگاهش را به آسمان دوخت و زمزمه کرد: لاحول و لاقوه الاّ بالله. و دیگر هیچ نگفت.

حُرّ و یارانش در پناه کوه در سایه‌ی اسبان و شترها آرمیدند و امام به خیمه بازگشت.

خورشید کم کم به میانه‌ی آسمان رسید. امام به حجّاج بن مسروق فرمود: اذان بگو.

طنین گرم اذان در نیمروز داغ شراف پیچید. حُرّ و یارانش نیز برخاستند. امام با ردایی روشن و پای‌پوشی زرد و درخشان به نماز آمد. حُرّ نیز آمده بود.

– تو جداگانه امامت کن. من نیز با یارانم نماز می‌گزارم.

یا حسین، نه، من با شما نماز می‌خوانم.

امام نماز را آغاز کرد. هزار و پانصد نمازگزار در بارش یک ریز آفتاب در فراخنای شراف به امامت حسین بن علی(علیه السلام) نماز گزاردند.

امام پس از نماز سخن گفت و از نامه‌های بزرگان کوفه یاد کرد.

– ای مردم، من نیامدم مگر آن‌گاه که نامه‌های شما، به کوفه دعوتم کرد. نوشته بودید ما رهبر نداریم. بیا تا با تو راه بسپاریم نماز به جا آریم و دین را پاس بداریم. اگر بر آن عهد و میثاق هستید. باشم وگرنه به همان‌جا بازمی‌گردم که آمده‌ام.

سکوت بود و سکوت. سرها فرو افتاده بود و خون شرم در چهره‌ها می‌دوید. اندک اندک نمازگزاران پراکنده شدند و به سایه‌های پیشین خزیدند.

هنگام نماز عصر رسید. دوباره امام بود و حُرّ و یارانش.

دیگربار امام خطبه خواند.

– ای مردم، اگر از خدا پروایتان هست و شناسای اویید، ما اهل‌بیت محمّدیم و به زمامداری و پیشوایی شایسته‌تر از دروغ پردازان ناشایست ستمگر. اگر سرگردان و رویگردان از پیشوایی مایید و اندیشه‌ی امروزتان غیر از نامه‌های دیروزتان هست، بازمی گردیم.

حُرّ گفت: سوگند به خدا. من از نامه‌ها بی‌خبرم. امام به عقبه بن سمعان فرمان داد دو خورجین نامه را بیاورند. حُرّ گفت: ما نامه ننوشته ایم؛ امّا فرمان داریم که تو را به عبیدالله بسپاریم. امام فرمود: الموتُ ادنی الیک من ذلک: مرگ از این کار به تو نزدیک‌تر است!

حُرّ چهره درهم کشید. خشمی سنگین در نگاه یاران حسین نشست. زُهیر شمشیر را فشرد.

امام به خانواده و یارانش فرمان داد سوار شوید و آهنگ راه کنید. حُرّ عنان اسبش را پیچاند و راه بر حسین و یارانش بست.

– من فرمان جنگ ندارم؛ امّا مأمورم راه بر شما ببندم.

امام خشماگین فریاد زد: مادرت در سوگت بنشیند! راه را می‌بندی؟

حُرّ گفت: دریغا مادرت فاطمه است؛ وگرنه پاسخ می‌گفتم.

امام فرمود چه می‌خواهی؟

– دستِ بسته!

– نشدنی است؛ هرگز. ننگ ذلّت از ما دور است.

– پس راهی جز مدینه و کوفه پیش گیر. من نیز به عبیدالله خبر می‌دهم شاید مرا از این مأموریت معاف کند. امّا بدان اگر سر جنگ و شمشیر داری، با تو می‌جنگم.

امام پاسخ داد: به جنگ و مرگ تهدیدمان می‌کنی؟ بیش از جنگ و مرگ چیست؟ من پاسخ برادر اوسی را که اندیشه‌ی همراهی پیامبر در جهاد داشت و پسرعمویش او را از سفر بازمی‌داشت، با تو می گویم که: «من می‌روم و مرگ بر جوانمردان ننگ و عار نیست؛ آن‌گاه که مجاهدانه و حق‌جویانه گام بردارند و تن به تیغ و نبرد با دشمن بسپارند.»

زهیر را تاب و شکیب تماشای این صحنه نمانده بود. آرام به امام نزدیک شد.

– مولای من، بهترین فرصت جنگیدن است. درست است که سپاه ما نیم آن‌هاست، امّا شاید تا فردا لشکریان دیگر برسند. بگذار همین‌جا غائله پایان یابد. من برای جانبازی عاشقانه و جنگی مردانه آماده‌ام.

– نه، زهیر، ما آغازگر جنگ نخواهیم بود. اگر آنان آغاز کنند، ما نیز می‌جنگیم؛ خدا پاداش خیرت دهد.

– هرچه اراده‌ی تو باشد، ای فرزند پیامبر.

*****

غروب تاسوعاست. کربلا غرق غبار و غوغاست. شمر با چهار هزار همراه به کربلا آمده است. آمده است تا همه چیز یکسره شود.

با آمدن شمر سی‌وسه هزار سپاهی در زمین کربلا مستقر شدند. شمر اسب برانگیخت و به خیمه‌ها نزدیک شد. صدای دورگه و نیرنگ‌آمیز او در فضا پیچید:

  • کجایند خواهرزادگان ما؟ کجایند عبّاس و برادرانش؟

شمر در پی تکرار تجربه‌ی شوم گذشته بود؛ تجربه‌ی تلخ فریب سرداران سپاه امام حسن (علیه السلام). اگر عبّاس و برادرانش نباشند، حسین و یارانش بی‌پشتوانه می‌مانند. بی عبّاس شکوه و صولت کربلا شکستنی است.

عبّاس و برادرانش سکوت کردند و روی برگرداندند. امام فرمود: پاسخش گویید هرچند زشت و فریب‌کار است.

  • چه می‌خواهی؟ چه می‌گویی؟
  • ای خواهرزادگان من، همگی در امان هستید. امان‌نامه‌تان را از امیر گرفته‌ام. بیایید و تن به کشتن ندهید. امیرالمؤمنین یزید را گردن نهید. دریغ است خونتان ریخته شود.
  • خدا تو و امان‌نامه‌ات را لعنت کند. آیا ما در امان باشیم و فرزند پیامبر را امانی نباشد. آیا به اطاعت تباه‌ترین و سیاه‌ترین حکومتمان می‌خوانی؟ هرگز! هرگز!

شمر شکسته و شعله‌ور از خشم بازگشت.

عبّاس و برادرانش نیز به خیمه‌ی امام آمدند تا گزارش و فریب شمر را بازگویند. زهیر و جمعی از یاران نیز بودند. زهیر خود را کنار عبّاس رساند و کمربند او را گرفت و گفت: بگذار ماجرایی بزرگ را برایت بازگویم. پدرت امیرالمؤمنین از عقیل، که آشنای انساب عرب بود، خواست تا همسری برایش بیابد که از تبار شجاعان باشد؛ درشت استخوان و سروقامت تا از او فرزندانی بایسته‌ی امروز کربلا پیدا شود؛ دلیر و پاکباز و فداکار. تو امروز ذخیره‌ی دیروزی. پدرت تو را برای کربلا اندوخته کرد. مبادا از حسین روی برتابی و دست از یاری او و خواهرانت برداری؟

چهره‌ی عبّاس برافروخته شد. خشمی درشت بر پیشانی‌اش چین انداخت. به زهیر گفت: یا زهیر، أفی هذا الیوم تُشَجِّعُنی؟ مرا به شجاعت فرا می‌خوانی؟ به خدا سوگند، آنچه را به تو نشان خواهم داد، هرگز ندیده باشی و هیچ چشمی چنین پاکبازی و فداکاری را به یاد نداشته باشد.

زهیر سکوت کرد. اندکی بعد سر بلند کرد. در چشمان عبّاس نگریست. لبخند زد و عذر خواست و گفت: آرام شدم. می‌دانستم و می‌دانم که تو بزرگ‌تر از آنی که ایمانت را تنها بگذاری.

خورشید در آستانه‌ی غروب بود. همه‌چیز بوی جنگ و خون می‌داد.

شمر، خلاصه‌ی شقاوت و شرارت، به خیمه‌ها نزدیک شد. شیهه‌ی اسبان و هیاهوی مردان و برق تیغ‌ها و نیزه‌ها هراس در قلب کودکان می‌ریخت.

زینب به خیمه‌ی برادر آمد.

  • برادرم صداهایی را که نزدیک می‌شود، می‌شنوی؟
  • آری، می‌شنوم. دمی پیش در خوابی نرم و کوتاه پیامبر را دیدم که می‌گفت: به سوی ما می‌آیی.

صدای گریه‌ی زینب موجی از گریه در همه‌ی خیمه‌ها برانگیخت. عبّاس نیز به خیمه درآمد و گفت: برادر، لشکر به ما نزدیک شده است.

  • برادرم برو و بپرس برای چه آمده‌اند.

عبّاس همراه با زهیر بن القین و حبیب بن مظاهر و هجده تن دیگر به سمت سپاه عمرسعد حرکت کردند.

چهره‌ی مصمّم و آرام عبّاس به همه آرامش و اطمینان می‌بخشید. رو به روی شمر رسیدند. شمری که ناکام از امان‌نامه‌ی فریب بُغضی سنگین در سینه داشت.

  • برای چه آمده‌اید؟
  • آمده‌ایم تا فرمان عبیدالله را ابلاغ کنیم: یا تسلیم یا جنگ.
  • پیام شما را به برادرم حسین خواهم رساند.

عبّاس اسب را هی زد و با شتاب به اردوگاه امام آمد تا پیام بگزارد. زهیر و حبیب و همراهان آنجا ایستادند. حبیب هشدارشان داد. از فردای ناگزیر قیامت گفت و از دست‌هایی که به جنایتی بزرگ آلوده خواهند داشت.

  • به خدا سوگند، رسوایان قیامت خواهید بود آن‌گاه که در دادگاه عدل خدا حاضر شوید. چه پاسختان خواهد بود وقتی بپرسند چرا فرزندان پیامبر و خاندان او و شب‌زنده‌داران پارسای نمازگزار را کشتید؟

عزره بن قیس گفت: فرصت خودستایی یافته‌ای!

زهیر سکوت خود را شکست.

  • ای عزره، خداوند ستایشگر و هدایتگر است. از خدا بترس. من از سر خیرخواهی‌ات می‌گویم. نگران خویش باش؛ مبادا از آنان باشی که بیدادگران گمراه را در کشتن پاکان پارسا یاری کرده باشی.

عزره با لحنی، که در آن شماتت و تمسخر موج می‌زد، گفت: زهیر! پیش از این شیعه‌ی این خاندان نبودی؛ تو را طرفدار عثمان می‌انگاشتم.

زهیر گفت: این قدر فهم و درایتت هست که دریابی اکنون از کدام موقعیّت با تو سخن می‌گویم. من شیعه‌ی حسینم، شیعه‌ی حسین. به خدا سوگند، من همچون تو نبودم که نامه برای حسین بنویسم و دعوتش کنم و سپس پیمان بشکنم. نه نامه نوشتم و نه وعده و پیمان داده‌ام؛ امّا در راه، راه را یافتم و سعادت همراهی و یاری حسین را.

زُهیر از عزره روی برگرداند. عبّاس بازگشته بود و پس از گرفتن شبی فرصت همراه با زهیر و حبیب و یاران برای عاشقانه‌ترین شب هستی، لیله‌القدر کربلا، به خیمه بازگشت.

*****

شب شگفت عاشورا فرا رسیده بود. این سو شهد و شیرینی و زمزمه بود و آن سو شرنگ و تلخی و زشتی و همهمه. این سو درستی و آن سو پلشتی و درشتی. این سو ایمان و آرامش و لبخند و خدا و آن سو شیطان، وحشت، اخم و جان‌های سیاه.

میانه‌ی شب امام یاران خود را فراهم آورد. نگاه مهربان امام سایه‌بانی از طمأنینه و عشق گشوده بود:

  • خداوند بزرگ را ثنا می‌گویم و در شادکامی و تلخ‌کامی او را می‌ستایم؛ خداوندی که ما را با پیامبری کرامت بخشید، قرآنمان آموخت و معرفت و درک دین ارزانی‌مان داشت. خدایا، تو را سپاس که گوش و چشم و قلبمان دادی و از مشرکان جدایمان ساختی. من یارانی برتر و خوب‌تر از یارانم نمی‌شناسم و خاندانی نیکوتر و وفادارتر از خاندانم.

ای یاران! تردیدم نیست که فردا روز رویارویی ما با دشمن است. اینک شب است و تاریکی. من همگان را رخصت می‌دهم که با رضا و خشنودی من بروند. شب را مرکب راهوار خویش گیرند و جان از مرگ‌ریز فردا بیرون کشند. هر یک از شما یکی از افراد خانواده‌ام را همراه کند و برود. روستاها و شهرهای امن را برگزینید تا خداوند گشایش دهد. این جماعت فقط مرا می‌طلبند و اگر بر من دست یابند، به جست‌وجوی دیگران نمی‌پردازند.

آتش در جان‌ها افتاده بود. اشک بود و هق‌هق و شانه‌های لرزان. کجا بروند؟ چگونه کربلا را رها کنند؛ وقتی خدا این‌جاست، بهشت این‌جاست و همه‌ی منظومه‌ها گرد همین زمین می‌چرخند.

شیفتگان و عاشقان حسین گدازه‌های درون را بر زبان آوردند. ایمان، مذابِ گفته‌ها را شعله‌گون ساخته بود. عبّاس نخستین قامت رسایی بود که در نگاه حسین شکفت و ایستاد: برویم؟ خدا آن روز را نیاورد که ما باشیم و تو نباشی. تو باشی و ما همراه نباشیم. دیگران نیز از ارادت و عشق و وفاداری گفتند. زهیر آخرین سخنگوی مجلس بود. برخاست. اشک در چشم‌هایش حلقه بسته بود. صدایش می لرزید. آن سوی صدا عشقی موّاج و سیّال جریان داشت:

  • به خدا سوگند، دوست دارم کشته شوم، دیگربار زنده شوم، باز کشته شوم تا هزار بار بلاگردان وجود عزیز تو و جوانمردان باشم. من شیفته‌ی زندگی با تو و مرگ برای تو و آرمانت هستم.

امام تبسّم زد. رضایت و خشنودی در نگاهش درخشید. همه را به شهادت بشارت داد. جان‌های شکفته و متبسّم برخاستند. در خیمه‌ها جز نیایش و نماز و استغاثه نبود. شهدآفرینان و شیرین‌دهنان کربلا را کندوی عسل عشق ساخته بودند.

*****

صبح عاشوراست؛ روزی که مثل هیچ روزی نیست. یاران حسین تشنه، امّا از شوق و شیدایی سرشار و سیراب‌اند. امام فرمان‌دهی جناح چپ سپاه را به حبیب بن مظاهر، پیر کربلا، سپرده است. و فرمان‌دهی جناح راست را به زهیر بن القین.

جنگ آغاز شد. غبار و شیهه و شمشیر فضا را پر کرد. خون گرم یاران زمین داغ کربلا را داغ‌تر می‌کرد. در تیرباران صبح چوبه‌های تیر سپاه عمرسعد نیمی از یاران حسین را ارغوانی و خندان تا بهشت دیدار بدرقه کرده بود.

امام به میدان آمد. دیگربار زبان به نصیحت گشود تا اگر هنوز سوسوی ایمانی در جانی و امید پشیمانی و بازگشت در وجدانی باشد، حجّت تمام کند.

خنده بود و عربده، شوخ‌چشمی و بی‌پروایی و امام عنان برگرداند و بازگشت.

  • جان و هستی‌ام فدایت، اجازه می‌دهی من نیز سخنی بگویم؟
  • ای زهیر، برو. شاید در این دل‌های سنگی و جان‌های سیاه روزنه‌ای بگشایی.

زهیر سواره و غرق در سلاح، مصمّم و مطمئن رویاروی سپاه ایستاد.

  • ای مردم، حسین فرزند پیامبر است. چراغ هدایت بیابید و از سمت تاریک خویش به روشنای او پناه برید. بیایید تا فوز و فلاح بیابید. فردا برای پیامبر چه پاسخی دارید؟ مگر شما نامه ننوشتید؟ این رسم جوانمردی و آزادگی نیست که بخوانید و به شمشیر مهمان کنید.

شمر تیر در کمان نهاد و نشانه گرفت و فریاد زد:

  • خاموش باش زهیر، که تو و حسین را به مرگ بشارت می‌دهم.
  • مرا از مرگ می‌ترسانی؟ به خدا، کشته‌شدن با حسین را هزار بار بهتر از ننگ زیستن با شما می‌دانم.

زهیر بازگشت. دشمن از سه طرف حمله را آغاز کرد. زُهیر همرا حُرّ می‌جنگید؛ در گسسته‌ی دیروز و پیوسته‌ی امروز، دو تن که هم‌شیوه و هم‌سرنوشت بودند، دو عاشق، دو رسته از خویش.

ظهر عاشورا شده بود. به اشارت ابوثمامه صائدی قامت یاران به امامت آفتاب در شکوهمندترین نماز ایستاد. زهیر همراه سعید بن عبدالله پیش ایستادند تا سپر تیرهای دشمن باشند.

سعید با بالی از تیر آسمان در آسمان پرنده شد و زهیرِ خونین و خندان توان بازمانده را به رخصت امام به میدان آورد. پس از نماز به حضور امام رسید و در هیئت سروده‌ای اجازه‌ی میدان طلبید.

اُقدِمُ هُدیتَ هادیاً مهدیّاً

فالیومَ القی جَدَّکَ النّبیّا

ای چراغ هدایت اُمّت، آیا اجازه هست که نبرد آغازم، پیش بتازم و به پیشگاه جد بزرگوارت بار یابم و سر برافرازم؟

لبخند امام بدرقه‌ی گام‌های بلند زهیر شد. می‌جنگید و می‌خواند:

اَنَا زهیرُ و اَنَا ابن القینِ         اذوّدکُم بالسّیف عن حُسین

اِنّ حُسیناً احَدُ السبطین          مِن عترهِ البرّ التّقی الزّین

ذاک رسولُ الله غیر المَین      اضربکم و لا اریَ مِن شین

یا لَیتَ نفسی قُسّمَت قسمین

من زهیر بن قین‌ام که با شمشیر از حریم حسین پاسداری می‌کنم. حسین یکی از دو فرزند پیامبر و از عترت پاک و بی‌آلایش اوست. می‌جنگم و باک و پروایم نیست که در راه رسول خدا پاکبازی و جان‌نثاری می‌کنم. ای کاش وجودم قطعه قطعه شود و در این نبرد شیرینی شهادت را دریابم.

رقص شمشیر زهیر، چالاکی و بی‌باکی او، آوردگاه کربلا را بر دشمن تنگ و تار ساخت. پس از جنگی حماسه‌گون دیگربار به حضور امام رسید. عرق کرده و خونین، دست بر شانه‌ی امام گذاشت تا همه‌ی ایمان و عشق و باور خویش را در نگاه امام بازگوید.

  • جانم به فدای تو که هدایت‌یافته و هدایتگری. امروز جدّت پیامبر را زیارت خواهم کرد. امروز موعد دیدار برادرت حسن، پدرت علی مرتضی، عمویت جعفر طیّار و همه‌ی جوانمردان سلاح‌پوش شهید است. امروز روز ملاقات شهید زنده، حمزه‌ی سیّدالشّهداست.

امام دستی به نوازش بر شانه‌اش نهاد.

  • زهیر، چنین است. من نیز پس از تو آنان را ملاقات خواهم کرد.

دیگربار میدان بود و شمشیر و زخم که بر زخم می‌شکفت و عطش که به وسعت جان زهیر دهان گشوده بود. زهیر خوشه‌خوشه خون بر کشتزار کربلا می‌افشاند و اندک اندک به فراخنای سبز دیدار، دیدار پیامبر و علی و حسن و جعفر و حمزه، نزدیک‌تر می‌شد.

زهیر افتاده بود و حسین در کنارش. لبخند حسین با اشک زهیر درآمیخت. زهیر بر زانوان امام آرام گرفت. جان زهیر خیمه در بهشت زده بود. امام دستی بر پیشانیش کشید و زمزمه کرد:

خدایت رحمت کند و قاتلان تو را لعنت؛ همان‌گونه که نسل‌های ستمگر پیشین را لعنت کرد؛ همان نسل‌هایی که در هیئت میمون و خوک درآمدند.

امام برخاست. چشمان باز زهیر امام را بدرقه می‌کرد.

پاورقی:

  • زرود به معنی بلعنده است. زمین ریگزار بود و بلعنده‌ی آب و به همین دلیل این‌جا را زرود می‌گفتند.
  • می‌گویند در کودکی روزی زهیر در پی حسین دویده بود. خاک پای حسین را بوسیده بود و پیامبر او را در آغوش گرفته و به شیوه‌ی فرزندش حسین، بوسیده و گفته بود: هرکس حسینم را دوست بدارد او را همچون حسین دوست خواهم داشت. شاید امام حسین (علیه السلام) این خاطره را به یاد زهیر آورده باشد.
telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...