آفتاب بر نی

آفتاب بر نیReviewed by Admin on Dec 10Rating:

اول تن‌به‌تن با حسین می‌جنگیدند. دیدند نمی‌شود؛ هر که می‌رود کشته می‌شود.
عمرسعد فریاد زد: “این پسر کشنده‌ی عرب است. خون علی در رگ‌های اوست. یکی‌یکی به جنگش نروید.”
دسته‌جمعی حمله کردند به او. با شمشیر، با تیر، با سنگ، با نامردی.

***
نوشته‌اند: “عطش بین او و آسمان حائل شده‌ بود.”
یعنی از تشنگی آسمان را نمی‌دید. خون هم از بدنش می‌رفت، تشنگی‌اش بیشتر می‌شد. اما از هیچ‌کس آب نخواست.

***
بدنش زخم‌های زیادی برداشته بود. نمی‌توانست راه برود. با سرِ زانو حرکت می‌کرد. چند قدمی می‌رفت و می‌افتاد، دوباره بلند می‌شد. تیر که خورد به گلویش نشست. تیر را کشید بیرون. دست‌های خونی‌اش را کشید به صورتش.
گفت: “می‌خواهم این‌طوری به ملاقات پروردگارم بروم.”

***
یک نفر گفت: “راحتش کنید.”
کسی رفت که راحتش کند. نتوانست، لرزید، برگشت.
شمر گفت: ” چرا می‌لرزی؟ امان از ترس! خودم می‌روم.”
رفت. برگشت. آفتاب در دست. همان آفتابی که رفت روی نی. بدن خودش هم می‌لرزید.


منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی

telegram

همچنین ببینید

کهنه پیراهن…

یک لباس کهنه و زبر آورد، پاره‌پاره‌اش کرد. پوشید زیر لباس‌هایش. می‌دانست لباس‌هایش را غارت ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.