جنگ که به پا شد انگار صدایی رسید به گوش حسین یا ندایی به گوش دلش: “پیروزی بر دشمنان یا ملاقات پروردگار؟ انتخاب کن.”
انتخاب کرد، اما نه پیروزی بر دشمنان را.
***
سه بار برای لشکر عمر سعد سخنرانی کرد. از اسب میآمد پایین، میرفت بالای شتر تا همه ببینندش. عمرسعد دفعهی آخر گفت: “دستهایتان را بزنید به دهانتان و هلهله کنید تا صدای حسین را نشنوید.”
ترسید حرفهای حسین اثر کند توی دل لشکریانش.
***
سوار شتر شد و رفت. برگشت. لباس محمد را پوشید. عمامهی او را گذاشت سرش، دوباره رفت. شاید کسی از آنها به خود بیاید.
چند نفر اگر از چندینهزار نفر جدا میشدند باز هم حسین کشته میشد. اگر این کارها را میکرد فقط به خاطر آنهایی بود که غفلت آورده بودشان مقابل پسر پیامبر.
منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی