لباس کهنه
میرسد خودش پدر
هدیه میدهد به من
میدهد به من خودش
روسری و پیرهن
باز هم به موی من
دست میکشد پدر
بوسه میزند به من
با همان لب و دهن
بس که راه سخت بود
کفشهام پاره شد
این لباس کهنه را
داشتم فقط به تن
خسته بودم، آه، داشت
میشکست زانویم
مثل آینه آسمان
بود روی دوشِ من
دختر سه ساله را
عمه جان که دیده است
موی او شود سفید
مثل موی پیرزن
وای! آمده پدر
من که نیستم به خواب
عمه چند قطره آب
روی صورتم بزن!
نویسنده: محمد سعید میرزایی