خانه / آيينه داران آفتاب / مثل مادرش زینب

مثل مادرش زینب

محمّد بن عبدالله بن جعفر بن ابی‌طالب

ایستاده بود و از آن سوی پردۀ غلیظ غبار، با اشک و اندوه قافله را بدرقه می‌کرد. کاروان می‌رفت و همۀ هستی او را با خویش می‌بُرد. پژواک زنگ شتران می‌ماند و طرح کم‌رنگ هودج‌ها که در ابهام افق گم می‌شد.

سه‌شنبه هشتم ذی‌الحجّه است. امام با همراهان خویش طواف کعبه را شکسته و به‌شتاب بیرون رفته است؛ همه چیز رفته است؛ کعبه، مروه و صفا، مکّه و مِنا.

جان غم‌زدۀ محمّد مانده و برادرش؛ حتّی مادرش زینب و دایی عزیز و مهربانش حسین، رفته‌اند.

محمّد هنوز طنین کلام حسین را در گوش دارد: مرگ به زیبایی گردن‌بند دخترکان جوان است و من آن گونه شیفتۀ شهادتم که یعقوب، بی‌تاب دیدار یوسف. من آرزومند ملاقات گذشتگان خویشم. برای من شهادتگاهی برگزیده‌اند که باید به سوی آن بشتابم. گویا گرگان آزمند دشت نواویس را می‌بینم که بندبند وجودم را می‌گسلند و شکم‌های خویش را می‌آکنند. آن‌چه قلم تقدیر رقم زده، گریزناپذیر است. ما هر آن‌چه را رضای پروردگار است، رضای خاندان پیامبر می‌دانیم. شکیبای آزمون و بلای او هستیم تا او پاداش صابران را به ما عنایت کند. آنان که با رسول خدا خویشاوندند، او را رها نخواهند کرد.

– مگر من از خانوادۀ پیامبر نیستم؟ مگر عشق به شهادت همۀ ذرّات مرا لبریز نساخته است؟ چرا باید بمانم و در این تقدیر شیرین و شکوهمند شریک نباشم؟

دیگربار نگاهش را به دوردست بیابان دوخت. قافله دور شده بود و تنها ستونی از غبار به سمت آسمان قامت می‌کشید.

روزی که از مدینه می‌آمد، خود را خوشبخت‌ترین و کامیاب‌ترین مسافر می‌دانست. در وداع با مزار پیامبر همپای مادر و دایی اشک ریخته بود و حسّ روشن شهادت در نجوای حسین با پیامبر در آوندهایش دویده بود.

بیش از چهار ماه از آن روز گذشته است و عبدالله در همسایگی کعبه طواف و نماز و عشق و نجوا و اشک داشته است. ۱۵ رمضان پدرش سفیر کوفه شده و امروز هشتم ذی‌الحجّه همه رفته‌اند و سهم او تنها سوز و اندوه و غربت شده است.

کاش می‌مردم و نمی‌ماندم. کاش به جای قطره قطره ذوب شدن و نفس نفس مردن، به‌یک‌باره جان می‌دادم و خاکستر کاروان رفته میهمان دلم نمی‌شد.

محمّد بازگشت. دل او با کاروان رفته بود و گام‌هایش کُند و سنگین به سمت کعبه برمی‌گشت. خانه بی‌دوست صفایی نداشت. روح کعبه مسافر بیابان بود و حلقۀ گیج زائران همچنان می‌چرخید. محمّد چشم از کعبه گرفت. اشک تلاطم کرد. بُغضی سنگین گلوگاهش را فشرد. پدر را دید. در آغوشش گرفت. هق‌هق گریه شانه‌های جوان محمّد را می‌لرزاند. پدر دست‌هایش را فشرد. پیشانی‌اش را بوسید و آرام در گوشش گفت: عزیزم محمّد، نگران نباش. تو نیز به‌زودی به قافلۀ رفته خواهی پیوست. یادت باشد همه‌گاه و همه‌جا سایه به سایۀ او باشی و جان را سپر لحظه‌های خطر سازی. آماده باش که همراه برادرت همسفر امام خویش باشی.

*****

روز دوازدهم ذی‌الحجّه است. چهار روز طاقت‌سوز از رفتن کاروان گذشته و محمّد سوخته و گداخته، هجران دایی و مادر را می‌گرید. عون نیز سوگوار و داغدار واماندن از قافله است.

روزی که امام می‌رفت، پدرشان عبدالله جعفر کوشید امام را منصرف کند؛ امّا تلاش بی‌فرجام بود. اینک در تلاشی دوباره، نامه نگاشته که تو را به خدا، به کوفه مرو؛ بیمناک آنم که تو و اهل‌بیت را قساوتمندانه به تیغ بسپارند. بی‌تو چراغ هدایت خاموش خواهد شد. تو راهبر هدایت‌یافتگان و امیرمؤمنانی. هُشدار که برای رفتن به عراق شتاب نکنی.

امام در پاسخش نوشته بود: ای پسرعمو، به خدا سوگند! هرجا پناه جویم، هرچند در نهانگاه جانواران باشد، بنی‌امیّه امان و زمان نخواهند داد و به بیداد و ستم خواهند کشت. اینان چون قوم یهودند که در شنبه تجاوز و بیداد روا داشتند. پس مرا نیز به هیچ عهد و پیمان رها نخواهند کرد.

عبدالله از دوست دوران کودکی‌اش، عمروبن سعید بن العاص، حاکم مکّه، امان‌نامه نیز گرفته بود تا امام را برگرداند؛ امّا هیهات که این امان‌نامه‌های سست و تارهای عنکبوت فریب تکیه‌گاه فرزند پیامبر باشد.

روز دوازدهم ذی‌الحجّه است. کاروان حسین به وادی عقیق رسیده است؛ وادی مبارک. امام فرمان درنگ می‌دهد. ناگاه از دوردست شبح‌هایی در غبار پیدا می‌شود. همه گردن می‌کشند. کم‌کم سواران نزدیک می‌شوند. شوق در هفت‌بند جان مسافران آهنگ وصال می‌خواند. حسّی شکفته در جان کاروان گواه رسیدن یاران تازه است.

زینب نیز جادّه را می‌نگرد. سواران نزدیک شده‌اند. با اشتیاق و شوری که از جان می‌جوشد، زینب فریاد می‌زند: عبدالله است! دو فرزند عزیزم عون و محمّد نیز آمده‌اند.

خوش آمدید، عزیزانم. منتظرتان بودم. می‌دانستم دل‌شکسته و غریب این روزهای فراق و درد را گذرانده‌اید. خوش آمدید، عزیزانم!

محمّد و عون میان آغوش دایی و مادر تقسیم شدند. اشک مجال گفت‌وگو را گرفته بود. امام شانه‌های صبور و استوارشان را فشرد. گرمای آغوش امام بهشت گمشدۀ فرزندان زینب بود. دمی بعد قامت رشید و رسای عبّاس در کنار دو پروانۀ سوخته‌جان رویید. به‌تبسّم فرزندان خواهر را نواخت.

خوش آمدید محمّد و عون! قافله بی‌شما چیزی کم داشت. خوش آمدید دسته‌گل‌هایی بهشتی. هیچ روزی مادرتان را این‌همه شکفته و شاداب ندیده بودم.

قامت دو جوان برومند عبدالله روح و قلب زینب را به خنکای آرامش، به زلال لذّتی عمیق و به روشنای احساسی آسمانی رسانده بود. مادرانه آغوش گشود و دو گلِ باغ زندگی‌اش را به گرمای سینه سپرد. نقطۀ پیوند اشک و لبخند بود، ملتقای شادی و غم؛ و کاروان با دو مسافر عزیزِ از راه رسیده آماده می‌شد تا از وادی مبارک بگذرد.

یاران گفتند: چه مبارک‌منزلی بود. دمی بعد مهاجرانی دیگر نیز رسیدند؛ عبّاد بن مهاجر و مجمّع بن زیاد. عبدالله بن جعفر امام را وداع گفت. عبدالله در آستانۀ هفتادویک سالگی دست دو فرزندش را دیگربار فشرد و در دستان حسین نهاد و گفت: عزیزانم، یار و پاسدار فداکار امام و مولای خویش باشید.

عبدالله دور می‌شد و قافله از عقیق سر کوچیدن داشت.

*****

پنج‌شنبه، دوم محرم است. کاروان منزل به منزل آمده و به ارض موعود رسیده است. محمّد، بیست روز است که همسفر کاروان است. چه حادثه‌ها دیده و شنیده، چه پیوستن‌ها و گسستن‌ها را نظاره کرده تا به کربلا رسیده است؛ خبر شهادت هانی و مسلم، شهادت سفیران پیشاهنگ، عبدالله بن یقطر و قیس بن مسهّر، بی‌وفایی کوفه و رویارویی عزیز و در روایات شنیده از پیامبر، نامش را دریافته بود؛ کربلا، کربلا، کربلا.

قِفوا و لاتَرحلوا منها فَهاهُنا و اللهِ مَناخُ رِکابنا وَ هاهُنا والله سَفکُ دمائَنا.

بایستید و گام پیش‌تر مگذارید. همین جا بار خواهیم گشود. همین جا به خدا، ریزشگاه خون ماست.

محمّد به خاک افتاد. بوسید و بویید. سجده کرد و به شوق اشک ریخت.

خاک بوی بهشت می‌داد. فضا لرزشی غریب داشت. ستون‌هایی از نور تا آسمان قامت می‌کشید. خیمه‌ها افراشته شد و محمّد در کنار برادرش عون، در همسایگی مادرش زینب روز حماسه و خون و پرواز را آماده شدند.

هر لحظه رسول حادثه‌ای و هر روز زادگاه رویدادهایی بود که عاشقان را برای مجاهده و ایثار آماده‌تر می‌کرد. آمدن عمرسعد، نامه‌نگاری‌های امام به کوفه و محمّد حنیفه، گفت‌وگوی نمایندگان عمرسعد با امام، نامۀ عبیدالله، بستن آب و آمدن شمر به کربلا، چشم خفتۀ شمشیرها را از نیام می‌گشود و سینه‌ها و سرها را برای زخم و تیر و نیزه آماده می‌کرد.

محمّد روزها همنشین یاران بود و هم‌صحبت علی‌اکبر و عبّاس و عبدالله و عثمان و جعفر و شامگاهان چشم در چشم مادر به ترنّم دلنشین و روح‌بخش و آسمانی‌اش گوش می‌سپرد. ترجیع‌بند کلام مادر این بود که عزیزم محمّد، نور چشمم عون، کارما با این قوم جنگ است و زبان تیغ؛ پایدار و صبور و فداکار باشید و از جان در راه حفظ حریم آل رسول دریغ نکنید.

شب عاشورای سبکروحان و سبکبالان عاشق طالع شد. حلقۀ سرمستان بسته شد. امام از فردا گفت و شهادت. وقتی قاسم کنجکاوانه پرسید: عمو! آیا دشمن به خیمه‌ها نیز خواهد تاخت، امام پس از درنگی فرمود: عمو فدایت شود، عبدالله رضیع کشته خواهد شد. کام من از عطش خواهد سوخت. به خیمه باز خواهم گشت تا آبی بیابم و دریغا که نیست. من‌گویم فرزندم را بیاورید تا از کام او بنوشم! او را می‌آورند و دست‌هایم مهربانانه او را می‌نوازند. او را به لب‌هایم نزدیک می‌کنم که ناگهان تیر تبهکاری فاسق حلقومش را می‌شکافد. بر دست‌هایم دست و پا می‌زند. خونش را به آسمان می‌افشانم و با خدا زمزمه می‌کنم که خدایا، صبر و شکیبمان عنایت کن و این را در حساب خویش آور. در آن لحظه آتش خندق زبانه می‌کشد. تیرها از هرسو بر من می‌بارد. به دشمن حمله می‌برم و آن تلخ‌ترین لحظۀ دنیاست و هرچه ارادۀ پروردگار است، همان می‌شود.

قاسم بلند می‌گریست و محمّد هم‌صدا با او ضجّه می‌زد. در هق‌هق گریه می‌گفت: فدایت شوم دایی عزیز! کاش در آن لحظه باشم و تن را سپر تیرها و تیغ‌ها کنم.

محمّد شب عاشورای عشق را میان نماز و زیارت امام و دیدار مادر تقسیم کرد. صبح چشم‌هایش را که از سلوک اشک و استغاثه آمده بودند، به دیدار سلسله‌جبال ایمان و اخلاص و عشق رساند.

یاران همگی متبّرک از ذکر و دعا و زمزمۀ قرآن، روشن‌تر از روشنی، گرم‌تر از هزار خورشید در منظومۀ آفتاب حسین بودند؛ آمادۀ مجاهدت و فداکاری و سماع ارغوانی.

نماز صبح با اذان اکبر شنیدنی و خواندنی بود. جمعه دهم محرّم، روز خدا، روز پاکان بی‌پروا و فرصت پرواز جان‌های رها بود.

محمّد در صف جماعت صبح، با امام فاصله‌ای نداشت. دعای امام را می‌شنید: اللهم اَنتَ ثقتی فی کُلّ کرب و اَنتَ رجائی فی کلّ شدّه.

نماز و خطبۀ کوتاه امام پایان یافت. سپاه آراسته شد. آتش پشت خیمه‌ها افروخته شد. دشمن با آرایش نظامی غرق در سلاح نزدیک‌تر آمد. امام به موعظه پرداخت. هیچ دلی نلرزید. محمّد شیون خیمه‌ها را شنید. عبّاس و اکبر مأمور آرامش اهل حرم بودند. صبوری و وقار زینب در دل محمّد تحسین برمی‌انگیخت. چند بار سجده کرده بود عظمت و وقار و شکیب مادر را. خدا سپاس گفته بود به پاس همراهی مادرش کاروان کربلا را.

احتجاج امام و یاران با سپاه دشمن حاصلی نداشت. اتمام حجّت و روشنگری راهی به ظلمات قلب‌ها نگشود. جز حُرّ و چند تن کسی به امام نپیوست. تیرباران آغاز شد و پنجاه تن از سالکان و عاشقان عاشورا نخستین پیوستگان به بهشت شدند.

دشمن جسورتر و گستاخ‌تر می‌شد. هلهله و عربده با شیهۀ اسب‌ها و چکاچک شمشیرها و شیون خیمه‌ها گره می‌خورد. عمرسعد به پایان حادثه می‌اندیشید و یاران حسین (علیه السّلام) به پایان شکوهمند خویش، بدایت وصل، آغاز وصل، آغاز پرواز در ناکجاهای اثیری و لاهوتی.

میدان به نبرد تن به تن می‌رسد. عشق لگام می‌گسلد. ایمان بند نعلین نابسته به میدان می‌تازد. شوق عابس را برهنه به ضیافت شمشیر می‌خواند، و رزمگاه آیینه می‌شود؛ آیینۀ خدا، جلوه‌گاه همۀ فضیلت‌ها و عظمت‌ها.

خورشید نیمی از آسمان را پیموده است. دشت گلگون و داغ و غبارآلود است؛ یاران اندک و دشمن آزمندانه و بی‌تابانه به فرجام می‌اندیشد.

نگاه ابوثمامه سلوک خورشید را که مثل چشمی درشت از قلب آسمان میدان را می‌کاود، پی می‌گیرد. هنگام نماز است. باید این لحظه را به امام گزارش داد.

عشق است با امام آخرین نماز را گزاردن و پس از آن در رکوع و سجود شمشیر، محراب وصال را درک‌کردن.

محمّد صفِ بستۀ یاران را مرور می‌کند. اندکند و بسیار تنهایند و با پشتوانه‌ای بزرگ. خسته و تشنه‌اند و کوهواره‌ها و صخره‌های ستبر و استوار.

محمّد پشت سر امام خویش به نماز می‌ایستد. دشمن در حوالی صف‌های کوچک نور سیاه و سنگدل ایستاده است؛ به تیرباران آخرین یاران می‌اندیشد.

ایمان، هراس را تارانده است. شوق پیوستن تیزی تیرها و زخم جانگزای پیکان‌ها را نمی‌بیند و توفیق نماز آخرین با امام درد و رنج و مرگ را میرانده است.

  • الله اکبر!
  • الله اکبر!

محمّد تکبیر می‌گوید. فاصلۀ صف‌های نماز تا خیمه‌گاه اندک است. غوغایی است در تشنه‌کامی خیمه. بوی غریبی و تنهایی و اسارت به مشام می‌رسد.

تیر می‌بارد و چشمه چشمه خون از تن پاسداران نماز می‌جوشد. سعید بن عبدالله، زهیر بن قین و هانی بی‌هراس و بشکوه ایستاده‌اند و تیرها را به سینه صبورانه پذیرایند.

هیچ امانی نیست. هیچ مهری در آن سو نمی‌جنبد. هیچ عاطفه‌ای رگ‌های سیاه سپاه دشمن را نمی‌نوازد. نماز پایان می‌یابد. محمّد چشمان اشکبار امام را در بدرقۀ یاران شهید می‌بیند. گره‌خوردن لبخند سعید با نگاه مهربان و لبخند صمیمی امام تماشایی است.

چند تن یاران بازمانده اجازه نمی‌دهند که بنی‌هاشم به میدان بروند. جز این، شوق سبقت می‌آفریند؛ هرکس پرواز پیش از غروب را دل‌بسته است. هیچ کس نمی‌خواهد دیرتر به محبوب برسد. امّا عاشقان را دلواپسی دیگری نیز هست؛ بمانند و امام خویش را کشته ببینند. این دشوارترین و تلخ‌ترین رویداد ممکن است؛ پس شتاب حرف اوّل گام‌ها و جان‌هاست. همین است که شیفتگان شتاب‌زدۀ دل‌شده زود و سرودخوان به نبردگاه گام می‌نهند و جان می‌بازند.

نوبت به بنی‌هاشم رسیده است.

آغوش‌ها به وداع گشوده می‌شود. تلاطم اشک و ترنّم هق‌هق و لرزش شانه‌هاست. امّا کدام باید نخستین شهید این قبیله باشد؟

همه بی‌تاب و پیشتازند. امّا امام کدام را بر خواهد گزید؟ همه چشم می‌چرخانند.

کاش من نخستین قربانی بنی‌هاشم باشم. کاش چرخش نگاه امام به من برسد. کاش…

امّا ناگهان همۀ نگاه‌ها بر پیامبر کربلا قرار می‌گیرد. رشادت غیور عاشورا، تبلور ادب و وقار، آن‌که پدر او را به روی و خوی و گفت‌وگو چون پیامبر خوانده است، نوازش دست پدر را حس می‌کند. او شهید اوّل بنی‌هاشم است.

چه کوتاه، ستارۀ حسین در مشرق میدان می‌درخشد و در خون غروب می‌کند تا در افق جاودانگی طلوعی ابدی را آغاز کند. مگر چند ستارۀ دیگر از منظومۀ عاشورا مانده است؟ مگر تا تنهایی آفتاب چند نیزه و شمشیر فاصله است؟ قاسم و عبدالله و جعفر نیز میدان را آماده‌اند.

  • تو چه می‌کنی محمّد؟ شیهۀ اسب تو کدام آشوب را در تاروپود تاریک دشمن خواهد افکند؟ برخیز؛ پیش چشم امام جان‌فشانی شکوه دیگری دارد. برخیز؛ دایی منتظر توست.

محمّد بر اسب می‌نشیند. ساعتی پیش به خیمه رفته و با مادر وداع کرده است. مادر پیشانی‌اش را بوسیده، چشم‌هایش را به سرمه نواخته، کودکانه مویش را شانه زده، لباس رزم بر تنش پوشانده و تا کنارۀ چادر بدرقه‌اش کرده، امّا گام از خیمه بیرون ننهاده است.

  • مادر، چه قدر بزرگ و کریمی! شرمساری برادر را تاب نمی‌آوری. می‌دانم نگاه تو را تاب نخواهد آورد. امّا … تلّ زینبیه خالی است. بی‌تو همه‌چیز کم است. کاش مقابل نگاهت می‌جنگیدم تا فداکاری فرزندت را شاهد باشی. امّا نه … به میدان نیا مادر. امام را تاب نگاه تو نیست.
  • سیّد و مولای من، اجازۀ نبرد و شهادتم می‌دهی؟

محمّد زیبا و نستوه و به التماس کنار امام ایستاده است. چشم امام به سیاحت قامت فرزند خواهر برمی‌خیزد. پلک می‌گشاید و از پا به سمت قامت سلوک می‌کند. نگاه امام به سیمای محمّد می‌رسد؛ چشم‌های درشت سیاه سرمه‌زده، ابروان کشیده، نگاه روشن و نافذ، لبان متبسّم و عزمی شگرف که چهرۀ او را به صلابت و وقار و عظمت نشانده است.

درنگی کوتاه و سکوتی سنگین و سرانجام آغوش وداع امام و اشکی که صورت محمّد را می‌نوازد، گواه رخصت امام است.

محمّد به شتاب تیر رهاشده از کمان به میدان می‌شتابد. زیبایی و رسایی قامت با شجاعت و فصاحت او اعجاب و اضطراب در دشمن می‌آفریند. صدای رسای او تا دوردست سپاه طنین می‌افکند:

نشکو الی الله مِنَ العُدوان

فِعالَ قَومٍ فی الرَّدی عِمیانِ

قَد بَدَّلوا مَعالِمَ الفُرقانِ

و محکم التنزیل و التبیانِ

و اظهروا الکفر مَعَ الطغیان

از دشمنان و گروهی که کوردلانه و ابلهانه رویاروی حقیقت لشکر آراسته‌اند، به خدا شکایت می‌برم. اینان آموزه‌های درخشان قرآن و آیات محکم و روشنگر آن را به تحریف و تبدیل کشاندند و کفر و سرکشی و تبهکاری خویش را آشکار کردند.

رجز محمّد ترجمان بصیرت و درک و دشمن‌شناسی او بود. پسر عقیلۀ بنی‌هاشم تنها شمشیر نمی‌زد؛ که نقاب از چهره‌ها پس می‌زد تا فریب و فتنه و دروغ را عریان و رسوا کند.

دین‌شناس هجده‌سالۀ عاشورا با رجز خویش تیغ روشنگری می‌چرخاند و با شمشیر برّان ژرفای تاریک سرها و قلب‌ها را به روشنای مرگ مهمان می‌کرد.

زخمی‌ها می‌گریختند و کشتگان بر هم پشته می‌شدند. ده تن به جهنّم پیوستند. محمّد در باران سنگ و نیزه و شمشیر بود. خونین و زخمی گاه رجز می‌خواند و گاه تکبیر می‌گفت و گاه یامحمّدگویان در عطش و زخم و درد موج مهاجم دشمن را پس می‌راند.

عامر به نهشل تمیمی نزدیک‌تر شد. محمّد در جوشش رگ‌ها آخرین قطره‌ها را به پای عشق می‌ریخت. نیزۀ عامر بر کمرگاهش نشست. فرو افتاد. نیزه‌ها و سنگ‌ها باریدن گرفت. زخم بر زخم می‌شکفت. صدای محمّد خاموش شد.

سواران از هم گسستند. مهاجمان عقب نشستند. امام به دیدار محمّد شتافت. گرمای آغوش حسین آخرین رمق پنهان در تاروپودش را به پلک‌ها بخشید.

  • مرحبا بر تو فرزند خواهر، خوب فداکاری کردی. بهشت گوارایت باد.

لبخندی نیمه‌تمام لبان محمّد را نواخت و در بدرقۀ اشک امام و دایی و محبوبش، به جاودانگی پیوست.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.