عمرسعد آمده بود با او مبارزه کند. گفت: “میدانم چرا با من میجنگی. همهاش به خاطر حکومت ری است. حتی اگر مرا بکشی گندم ری را هم نمیتوانی بخوری.”
عمرسعد خندید. گفت: “حالا گندم نبود به جو هم راضی هستیم.”
حسین را کشت اما، خواب ری را هم ندید چه برسد به حکومتش را.
***
باز هم حرف زد برایشان، مثل شب قبل. به یادشان آورد که خودشان دعوتش کرده بودند. اما فایدهای نداشت. جنگ را شروع کردند. نابرابر. یک طرف حدود سیهزار نفر و یک طرف حدود صدوپنجاه نفر.
***
عاشورا. کربلا. جنگ با یک تیر شروع شد. با یک تیر هم تمام شد. تیر اول را عمرسعد زد و گفت: “لشکر شاهد باشید و شهادت بدهید پیش عبیدالله که اولین تیر را من زدم.”
تیر آخر را هم وقتی زدند که دیدند نمیشود با حسین جنگید. تیر زهرآلود که خورد به قلبش، جنگ تمام شد.
منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی