نزدیک سحر بود که خوابش برد. زود بیدار شد. خواب دیده بود انگار. پرسیدند: “چه خوابی دیدهای پسر پیامبر؟”
گفت: “خواب دیدم یک گله سگ حمله کردهاند به من. یکیشان که بدنش لک و پیس بود بیشتر حمله میکرد. شک ندارم که فردا کشته میشوم به دست کسی که بدنش لک و پیس است.”
***
پشت خیمهها گودال کنده بودند. صبح که شد تویش هیزم و نی ریختند و آتش زدند تا کسی نتواند از پشت حمله کند. چند نفری از لشکر دشمن آمدند. شمر هم بینشان بود. گفت: “مثل اینکه عجله داشتی؟ قبل از روز قیامت خودت را دچار آتش کردی.”
حسین گفت: “تو به درد آتش بیشتر میخوری تا من.”
یکی از یارانش خواست جواب شمر را با یک تیر بدهد. اجازه نداد. گفت: “نمیخواهم جنگ را من شروع کنم.”
***
صفین. خط مقدم. جبههی علیبنابیطالب. میجنگید در کنار حسین.
●
کربلا. خط مقدم. جبههی عمرسعد. میجنگید با حسین. فقط زمان توانست شمر را بشناساند.
منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی