تو حرّی

آن‌قدر کم بودند که باید یکی‌یکی می رفتند، یکی‌یکی می‌جنگیدند، یکی یکی کشته‌می‌شدند. حسین هم یکی‌یکی پیکرهای‌شان را می‌آورد. اول یارانش آمدند برای اجازه گرفتن. تا زنده بودند نگذاشتند کسی از خانواده‌ی حسین برود میدان.

***

آمده بود اجازه بگیرد. غلامش بود. گفت: “تو آزادی! می‌توانی بروی. در کنار ما زندگی راحتی داشتی. نمی‌خواهم در سختی‌های زندگی‌مان هم شریک شوی.”

غلام هرچه اصرار کرد جوابش نه بود. گریه‌اش گرفت. گفت: “فهمیدم چرا اجازه نمی‌دهید. من با این چهره‌ی سیاه و بدن بدبو لیاقت جنگیدن برای شما را ندارم.”

حسین این را که شنید راضی شد.

***

سر تا پای وجودش می‌لرزید. یک نفر گفت: “اگر از من می‌پرسیدند توی کوفه کی از همه شجاع‌تر است تو را می‌گفتم. حالا این چه وضعی است پیدا کرده‌ای؟”

گفت: “نمی‌دانم؛ مانده‌ام بین بهشت و جهنم.”

سرش را بالا آورد، نگاهی کرد به لشکر طرف مقابل. گفت: “بهشت را انتخاب می‌کنم، حتی اگر قطعه‌قطعه شوم و سوزانده.”

راه افتاد. حسین که گفت توبه‌ات قبول است، صبر نکرد. راند سمت میدان. کشت تا کشتندش. جان که می‌داد، حسین سرش را گرفته بود توی بغلش. همان‌طور که خاک‌های صورتش را پاک می‌کرد گفت: “تو حرّی؛ همان‌طور که مادرت اسمت را گذاشت. آزادمردی در دنیا و آخرت.”

منبع:  آفتاب بر نی/ زینب عطایی

telegram

همچنین ببینید

آفتاب بر نی

آفتاب بر نیReviewed by Admin on Dec 10Rating: اول تن‌به‌تن با حسین می‌جنگیدند. دیدند نمی‌شود؛ ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.