شب عاشورا

همه را جمع کرد. گفت: “خیمه‌هایتان را نزدیک هم بزنید و طناب‌هایشان را ببندید به هم. از جلو با دشمن رو‌به‌رو هستید، خیمه‌ها پشت‌سرتان یا طرف راست و چپ‌تان باشد. شمشیرهای‌تان را تیز کنید.”

و رفت توی خیمه‌اش ایستاد به دعا و نماز. شب عاشورا بود.

***

تا صبح صدای زمزمه بود و مناجات. مثل صدای زنبورها. دعا می‌خواندند و نماز. نه فقط آن‌هایی که با حسین آمده بودند، آن سی‌و‌دو نفری که از لشکر عمرسعد به لشکر او پیوستند هم.

***

راه افتاده بود توی بیابان خارها را می‌کند. می‌گفت: “فردا بعد از من خیمه‌ها را آتش می‌زنند. بچه‌ها که بیرون می‌دوند، این خارها فرو می‌رود توی پای‌شان.”

منبع:  آفتاب بر نی/ زینب عطایی

telegram

همچنین ببینید

آفتاب بر نی

آفتاب بر نیReviewed by Admin on Dec 10Rating: اول تن‌به‌تن با حسین می‌جنگیدند. دیدند نمی‌شود؛ ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.