شب آخر

کسی داد زد: “حسین! آب را می‌بینی که رنگ آسمان است، به خدا یک قطره از آن را نمی‌چشی تا بمیری.”

حسین گفت: “خدایا! او را هیچ‌وقت نبخش و تشنه نگهش دار.”

بعدها مریض شد. هر چه آبش می‌دادند بالا می‌آورد؛ سیراب نشد تا مرد.

***

سه روز بود آب را به روی‌شان بسته بودند. عباس ولی چند باری زده بود به خط دشمن و آب آورده بود. حتی شب عاشورا غسل کردند. غسل شهادت.

***

نامه‌ی عبیدالله به عمرسعد رسید. سفارش کرده بود هرچه زودتر جنگ را شروع کند اما، حسین می‌خواست شب آخر را نماز بخواند و دعا کند. برادرش عباس را فرستاد تا مهلت بگیرد. عمرسعد سکوت کرد. یک نفر دیگرشان ولی گفت: “اگر این‌ها ترک و دیلم بودند قبول می‌کردیم حالا که خانواده‌ی محمدند.”

جنگ افتاد برای فردا.

منبع:  آفتاب بر نی/ زینب عطایی

telegram

همچنین ببینید

آفتاب بر نی

آفتاب بر نیReviewed by Admin on Dec 10Rating: اول تن‌به‌تن با حسین می‌جنگیدند. دیدند نمی‌شود؛ ...