خانه / قصه ها و داستانها / داستان از آغاز / کربلا – سال ۶۱ هجری – دوم محرم

کربلا – سال ۶۱ هجری – دوم محرم

کربلا – سال ۶۱ هجری – دوم محرم

صدای زنگوله اشتران، تنها صدایی است که سکوت این بیابان بی پایان را می شکند. مرکب ها تشنه و خسته اند، اما حرکت ادامه دارد. به سوی سرزمینی که هیچ کس نمی داند کجاست و تا رسیدن به آن، چقدر فاصله باقیست. چه کسی باید پا بر زمین بکوبد و دست ها را بالا برد و اعلام نماید که همین جا اتراق می کنیم؟!
فرستاده ابن زیاد همچنان پا به پای سپاهیان حر پیش می رود تا از اجرای امر امیر توسط او اطمینان یابد! تنها نامه ای، به خط ابن زیاد، اینگونه، این کاروان را به سوی ناکجاآباد سوق می دهد! به سوی سرزمینی که بی آب و علف باشد و خشک! سرزمینی که به ندامتگاهی برای سرباز زدگان از بیعت با یزید، تبدیل شود! اما… چه کسی می داند آن نقطه کجاست؟
بیابان از هر سو به بی نهایت می رسد!
اسبی از حرکت می ماند و از ادامه راه سرباز می زند. پای بر زمین می کوبد و شیهه می‌کشد. او را چه پیش آمده که این گونه بی تابی می کند؟
حسین بن علی (ع) از اسب خود پایین می آید، افسار آن را در دست می گیرد و دستی بر سر و روی ذوالجناح می کشد. آنگاه رو به یارانش، می گوید: نام این سرزمین چیست؟
ـ نینوا
ـ نام دیگری ندارد؟
ـ شاطی الفرات
ـ و نام دیگر؟
ـ کربلا!
حسین(ع) آهی می کشد و به سرزمینی که در آن توقف کرده اند، می نگرد. سپس با چشمانی نمناک رو به کاروانیان می گوید: « اَرضُ کَربٍ و بَلاءٍ»
ـ فرود آیید و از اینجا به جای دیگری کوچ مکنید. این جا، جایگاه سواران ماست. جایگاه بر زمین ریختن خون ما. جایی که درآن حریم حرمت ما شکسته می شود. مردان ما کشته و کودکانمان ذبح خواهند شد! در اینجا روزی قبور ما زیارت خواهد شد، همان سرزمینی که جدم محمد(ص) مرا به خاک آن وعده داده بود و وعده ی او تخلف ناپذیر است!
بدانید که مردم، بنده های دنیایند و دین، را همانند چیزی که طعم و مزه داشته باشد، می انگارند تا مزه ی آن را بر زبان خود احساس کنند. آن را نگاه می دارند و هنگامی که بنای آزمایش باشد، تعداد دین داران اندک می شود…
سپاه حر نیز در همان جایی که قافله حسین بن علی(ع) فرود آمده، توقف می کند. پس حر، که دستور ابن زیاد را اجرا نموده، دست به قلم می برد و او را از اتراق امام در کربلا آگاه می کند.
و حسین بن علی(ع) نیز دست بر قلم برده و نامه ای خطاب به بزرگان کوفه، می نویسد.
ابن زیاد نیز به محض دریافت نامه حر، پاسخی نوشته و برای حسین بن علی (ع) می فرستد: « به من خبر رسیده که در کربلا فرود آمده ای.
امیرالمؤمنین یزید، به من نوشته است که سر بر بالین ننهم و نان سیر نخورم تا تو را به خداوند لطیف و خبیر ملحق کنم! و یا به حکم من و حکم یزید بن معاویه بازآیی! والسلام.»
امام، نامه بی شرمانه ابن زیاد را به گوشه ای می اندازد و می گوید: رستگار نشدند آن مردمی که خشنودی مخلوق را به خشم خالق خریدند!
فرستاده ابن زیاد به حسین(ع) می نگرد و در انتظار پاسخ او می ماند. امام در پاسخ می فرمایند: « این نامه را پاسخی نیست و شما جوابی نزد من ندارید. زیرا که وعده عذاب الهی درباره ی او قطعی است.»
فرستاده ابن زیاد با همین جمله از حسین بن علی(ع)، به سوی کوفه باز میگردد تا امیر کوفه، خشمگین از شنیدن این پاسخ، رو به سوی عمربن سعد کند و به او دستور حرکت به سوی کربلا را بدهد!
سعد ابی وقاص فاتح جنگ قادسیه بود؛ همان کسی که در سَریه ی عبیده بن حدث، نخستین تیر را به سوی اردوی قریش پرتاب کرد و این، اولین تیری بود که در اسلام به سوی اردوی دشمن افکنده می شد. همان کسی که در نزاع سپاهیان اسلام با ایرانیان با وجود بیماری ، جنگ را هدایت و رهبری نمود و یکی از آن ده تنی به شمار می آمد که پیامبر در هنگام مرگ از آنان رضایت کامل داشت. حال کمتر از نیم قرن از آن رشادت ها و دلاوری ها گذشته که عمر، پسر سعد جایگزین پدر شده و رهبری سپاهیان را بر عهده گرفته است. و همچون پدر که در جنگ قادسیه، هنگام حمله به دشمن می گوید:« ای لشکر خدا! سوار شوید و مژده باد شما را » رو به سوی سپاهیان همین جمله را تکرار می کند .
اما سپاه او عازم کدام جنگ و کدام دشمن است؟
لشکر او با چه کسانی رو در رو خواهد شد؟
چه کسی این مأموریت را به او داده است؟
آیا احوال ابن زیاد و کردار و اعمالش بر او آشکار نیست که حال در پی دستور او باید شتابان از شهر خارج شود؟ و رو به سوی مسیری نهد که در آن قافله حسین (ع) را بیابد؟
شاید در خیال او، این سربازان تنها برای همراهی او به دنبالش می آیند و او قرار نیست جز بازگرداندن حسین(ع) به شهر خویش یا گرفتن بیعت از او کار دیگری انجام دهد!!
اما آیا حسین(ع) با او سازش خواهد کرد؟ آیا می پذیرد که به مکه بازگردد و چون سایر مسلمانان در آنجا زندگی کند یا به سرزمینی جز حجاز و عراق رود؟ و یا حتی مسیر شام را در پیش گیرد و دست بیعت در دستان یزید بگذارد!؟
و اگر موفق به راضی کردن حسین(ع) به یکی از این شروط شود، به حکومت ری که طالب آن است، خواهد رسید؟ همان گونه که ابن زیاد در پایان صحبتش با او گفت: چون از این مأموریت فراغت یافتی، آن گاه به سوی «ری» روانه شو! «ری»! همان شهری که ابن سعد آرزوی حکومت بر آن را دارد و انصراف از امیری آن، برایش بسیار ناگوار خواهد بود. پس عمر بن سعد از ابن زیاد مهلتی می طلبد، تا در این باره اندیشه کند. شبی که او در تصمیم گیری برای انجام کارش در بیداری به سحر رساند و مدام با خودزمزمه می کرد: حکومت ری! آن را رها کنم؟! و حال آنکه آرزوی من است یا باز گردم و با کشتن حسین(ع)، خود را در معرض مذمت و شماتت خلق خدا قرار دهم!؟ در کشتن حسین(ع)، آتشی است که نمی توان از آن گریخت! حکومت ری هم نور چشم من است!…
اطرافیان نیز به او گفتند: اگر همه دنیا از آن تو باشد و آن را از تو بگیرند، بهتر است از آنکه به سوی خدا بشتابی در حالی که خون حسین(ع) بر گردن تو باشد… حتی امیر مؤمنان علی (ع) نیز در زمانی پیش تر از آن شب سرنوشت ساز، عمر بن سعد را به تصمیمی شوم خبر داده و فرموده بود: وای بر تو یابن سعد! چگونه باشی آن گاه که میان بهشت و دوزخ بایستی و دوزخ را انتخاب کنی؟!
عمر، دوزخ را بر می گزیند و در تردید برای ماندن یا رفتن، راه کربلا را در پیش می گیرد… اما آیا از کربلا به ری نیز راهی هست!؟ آیا او بر نگرانی های خود از سرزنش مردمی که می بینند پسر یکی از اصحاب پیامبر به روی فرزند او می ایستد و اینگونه آنان را وادار به انجام امر خود می کند، فائق خواهد آمد؟ همان مردمی که خود برای حسین(ع) نامه نوشتند و او را به کوفه خواندند و پس از غروب، فرستاده اش را در محراب تنها گذاردند تا در روز بعد، از دارالاماره به پایین کشیده شود؟ آیا هم اینان، بعدها از کرده خود پشیمان نمی شوند و او را به خاطر آنچه با حسین(ع) خواهد کرد، شماتت نمی‌کنند؟
او با این بدنامی چه خواهد کرد؟ شاید می رود به امید آنکه او را راضی به سازش کند و امیدوار است که در این راه، وادار به بیرون آوردن شمشیر از نیام نشود.
پرده هشتم
هنگامه شب است و گویی رستاخیز گشته. آن خورشید درخشان چون رحمت بی منتها مفتاح زندان مستمندان آمده است. می خروشد که: در میانه شب، بیعت از شما برداشتم. خصم دون نیتی جز جان من ندارد. حیات خویش برگیرید و بی آنکه از نظر در روی من شرمگین شوید، در این تاریکی نجات خود باز خرید که من از شما راضی ام…
بانگ هیهات از جمع بر می خیزد. ناله های اندرون با ژاله های اشک چشم همرهی می‌کنند و فدائیان سردار کمال و جمال، چنان در خلوت خویش می گریند که صدایشان در گنبد هفت آسمان در می پیچد.
یکی بانگ در می دهد: دیدگانم نابینا، اگر تن دهم به آنکه زمینی را ببینم که پای مبارکت در آن نمی نشیند فرزند رسول خدا(ص).
و دیگر می خروشد: آتش عشقت را به جانمان افکنده ای، جام ذلّت و خفّت مان را در شکسته ای، گلزار و باغ و چشم و چراغ عالمی، چون دست از دامنت کشیم؟…
جوانمرد دیگری از جای بر می خیزد: ای شهسوار هل أتی، ای ساقی شیرین ادا، ای چشم مست دلربا، ای مظهر لا حول ولا، چون مهمانان خوان هدایتت را می رانی؟ رحمت و عطایت از ما دریغ مکن که خورشید تابنده بر مفلسان محتاجی. جان شیدای مان بامی غیر بام تو ، نامی غیر نام تو و جامی غیر جام تو نمی شناسد.
پیرمردِ جوان دلی، می سراید: حسینم تو ساحل دریای جانی، امامم تو شاه و سلطان جهانی، دستگیر عاشقانی، نور عین علی(ع) و زهرائی، جسمم را چون کاهی از گندم جان جدا کن. شیفته آنم که رسول خدا جان بازیم را تحسین کند. تا سراپرده وصال چند قدم باقیست؟ و نوجوان دیگری چون پیر پخته ای زبان می گشاید: عمو جان! مگر نه آنکه شعشعه شمس الضحی، شکر لب شیرین لقا، روح و روان مصطفی و حجت و دلیل راهنمایمان تویی؟ طالع خورشید اکبر را به ظلمت کدام غیری باز فروشیم؟ ذره ذره جهان، عاشق کمال تواند. در این بازار پربها، حیاتمان متاع محقریست. از ما بپذیر که شیدای ورود بر کوثر و ورد احمر و دلارام داوریم.
و آن دیگری همچنین و آن دیگر و دیگر و دیگر هم…
حسین(ع) از تماشای این همه روح و روان مصفا به جان سجده می کند و زمزمه که: خدایا! مبارکت چنین بندگان سربازی… مبارکت که در این کویر تفتیده، آفتاب جمالت چنان در سینه های این بندگانت تافته است که چنین باغ و گلشن مصفایی روئیده است…
و در این پهنه وسیع و گسترده، دیگر نی، نوازشگر نیست که از خود بدر گشته و می خروشد. بر می جهد و پر و بال می‌زند. می رقصد و در خود می غلتد.
و نی نوا، ناظر و شاهد دست های پاک و عزیزی است که برای گرمی، حرارتِ خورشید می طلبند، دست هایی که بر هم فرو می نشینند و بیعت تازه می‌کنند…
تا صبح تنها یک قدم باقیست…
سپاه عمربن سعد از کوفه خارج شده و بر زمین کربلا پا نهاده است! به جایی که قبل از رسیدن آن ها،قافله حسین بن علی(ع) در آن اتراق نموده و نیروهای حر بن یزید نیز آن ها را تحت نظر گرفته اند. اینک از سوی سپاه عمربن سعد که به نیروهای حُر پیوسته اند، کسی باید پیغامی برای امام ببرد. اما از میان کسانی که همراه عمرسعد هستند، همه آنان سر به زمین می اندازند، کیست که این مسؤلیت را بر عهده گیرد؟ چرا در برابر پیشنهاد عمرسعد، همه آنان سر به زمین می اندازند و از قبول آن طفره می روند؟
آنان که خود به خوبی می دانند روزی فرستنده نامه هایی به شهر مکه بوده اند، برای فرزند پیامبر، حسین بن علی(ع)! جهت دعوت او به شهر خودشان! نامه ای که خبر از انتخاب او به عنوان پیشوا و امام آنان می داد، خبر از سرباز زدن آنان از بیعت با یزید و گرایش به سوی حسین(ع).
و چه خوب است که فراموش نکرده اند که حال به جای حضور در میان یاران حسین(ع)، در سپاه یزید جا خوش کرده اند!
و چه خوب است که شرم می‌کنند و برای او پیغام نمی برند!
اما آیا این شرم برای آنان کافیست؟
کثیر بن عبدالله که مردی گستاخ است، از رویارویی با حسین(ع) ابایی ندارد. پس به سوی خیمه گاه او می رود تا از جانب عمرسعد از او بپرسد که « چه تصمیمی دارد و چرا به آن سرزمین آمده است؟»
کثیر به سوی خیمه گاه حسین بن علی(ع) و یارانش می رود. ابوثمامه صائدی، از اصحاب امام، او را به خوبی می‌شناسد و از بد نامی او نزد حسین(ع) سخن می گوید و راه رسیدن او را به خیمه امام می بندد.
کثیر از قبول خواسته ی ابوثمامه که از او می خواهد شمشیر از کمرش باز کند و به نزد امام برود، سرباز می زند.
« من فرستاده هستم. اگر بگذارید پیام خود را می رسانم، در غیر این صورت باز می گردم!»
ابوثمامه می گوید: پس من دستم را روی شمشیرت خواهم گذاشت تا تو پیغامت را ابلاغ کنی!
کثیر باز هم نمی پذیرد! ابو ثمامه می گوید: پس پیغامت را به من باز گو تا من آن را به امام برسانم ، زیرا تو مرد درستکاری نیستی و من نمی گذارم نزد امام بروی!
کثیر این پیشنهاد را نمی پذیرد و به سوی سپاه عمر بن سعد باز می گردد. عمر، به ناچار شخص دیگری را می فرستد که «قره بن قیس حنظلی» نام دارد و یاران امام او را می شناسند. پس قره نزد حسین(ع) رفته و آنچه را عمر بن سعد به او ابلاغ کرده، برای او بازگو می کند.
پس از مدتی به سوی عمر بر می گردد و آنچه را از حسین بن علی(ع) شنیده، برای امیر خود بازگو می کند. عمر با شنیدن سخنان او می گوید: خدا مرا از جنگ با حسین(ع) برهاند!
قاصدی به تاخت از سپاه عُمر فاصله می گیرد تا پیغام او را به ابن زیاد برساند. پیغامی که در آن نوشته شده است:« چون من با سپاهیانم در برابر حسین(ع) و یارانش پیاده شدم، قاصدی نزد او فرستاده و از علت آمدنش جویا شدم. او در جواب گفت: اهالی این شهر برای من نامه نوشته، نمایندگان خود را نزد من فرستاده و از من دعوت کرده اند. اکنون اگر آمدنم را خوش ندارید و اندیشه ایشان در این باره دگرگون شده، از نزد ایشان باز می گردم.»
اما جواب ابن زیاد به نامه عمر که از پاسخ حسین بن علی(ع)، خوشحال شده و به خاتمه یافتن ماجرا بدون ریخته شدن قطره ای خون، امیدوار گشته، او را دوباره در دلهره و نگرانی فرو می برد!
ابن زیاد پس از خواندن نامه، پاسخ می دهد: «حال که چنگال ما به او بند شده است، می خواهد خود را خلاص کند ولی چنین چیزی ممکن نیست!»
پس در نامه ای برای عمر می نویسد: «کار را بر حسین سخت بگیر و آب را بر روی او و یارانش ببند، مگر اینکه حاضر شوند با شخص من به نام یزید بیعت کنند.»
حال عمر به این مهم پی می برد که عبیدالله بن زیاد، خواهان عافیت و صلح نیست!
مبنع: ویژه‌نامه‌ی نی‌نوا، محرم۱۴۲۹ ، مرکز آموزش سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران

telegram

همچنین ببینید

نی نوا – سال ۶۱ هجری

 پرده هفتم از مادر که زاده گشت، حرّ نامیده شد. که یعنی آزاده بماند و ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.