خانه / قصه ها و داستانها / داستان از آغاز / نی نوا – سال ۶۱ هجری

نی نوا – سال ۶۱ هجری

 پرده هفتم
از مادر که زاده گشت، حرّ نامیده شد. که یعنی آزاده بماند و سرفراز. و تن به بندگی و ذلت و فرو مایگی نسپرد. پس چرا؟ چرا در مهلکه رویارویی حق و باطل، چنین در صف باطل جای گرفته است. و چرا به جای سرسپردن به سالار نور و رستگاری، پای بند عهد و فرمان حاکم بد نام و بد ذات کوفه گشته است. عبیدا… پسر زیادبن ابیه کجاو حسین بن علی(ع) سبط رسول خدا(ص) کجا؟

حرّ به حکم عقلش عمل کرده است. عقل به او گفته است فرمان حاکم، عبیدا… بن زیاد اینست که باید راه را بر لشکر حسین(ع) بست؟ اما کدام لشکر؟ این کاروان که هیچ شباهتی به لشکر ندارد! قافله سالار آن ، خورشید مجسم است و همراهان و یارانش، اهل بیت عصمت و نبوت. نهیب به جان حرّ می خورد که این مگر عقل است که حکم می کند؟ آخر کدام عقل؟ عقل معاش کوته بینی که دین خود را به دنیای فرزندان نیرنگ و تباهی آل امیه فروخته است؟ پس چرا نشانه ای از عقل معاد، تجلی نمی یابد تا حرّ از این تردید و حیرانی رها شود…
امام (ع) در جواب گستاخی حرّ که می خواهد راه را بر امام ببندد، می فرماید: مادرت در عزایت! و حرّ در حیرت می ماند که من در جواب چه بگویم؟ مگر نه اینکه مادر حسین(ع)، دخت رسول عشق و رحمت و امید است که مادر پدرش بود….
تردید و حیرانی همچنان و پی در پی در اندرون حرّ جرقه می زند و کشاکش رسوایی طلبانه عقل معاش با خیراندیشی دل بالا می گیرد.
شب، سایه خود را بر همه عالم گسترده است و حرّ، در این ظلمت هولناک، هدایت می خواهد. جمال آسمانی فرزند رسول خدا(ص) پرده و نقابی ندارد، اما دل را باید صاف نمود و غبار راه را باید از آن نشاند تا دیده، تاب نظر بر جمال را بیابد.
و حرّ همچنان در کشاکش است…
گویی امام عارفان و سالکان، جوهره هدایت را در ذات وی یافته و دستی به آسمان بلند کرده است. پرده ها از منظر دیدگان حرّ بن یزید ریاحی فرو می افتد، شاهراه رهروان چالاک بر او گشوده می گردد و قرعه قسمتش بر عیش و سعادت و آزادگی زده می شود.
شعله چراغ هدایت، افروخته شده و برق غیرت درخشیده است. دست غیبی، آن سرگشته به ذات آزاده را به تماشاگه راز آورده است…
این جان تابناک حرّ است که فریاد بر می آورد: یابن رسول ا…! با این همه غفلت و گمراهی، توبه ام را پذیرائی؟
و پاسخ آن امام رحمت و مهر که : رحمت خدا بر تو باد که حق شناس گشتی و آزاده. لباس اغیار از تن بدر کردی و حُلّه یاران پوشیدی. حرّ گشتی و آزاده…
و اینک نی، نوای دیگری دارد. سر خوش است و رامشگر. نمی نالد و نمی نوازد و نینوا، اینک نوازشگر این روایت پرمعناست که:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
قافله حسین به «شراف» رسیده است. نقطه ای برای توقفی کوتاه پس از طی مسافتی طولانی و آنگاه دوباره در سحرگاه، حرکت به سوی کوفه! حسین جوانان را دستور می دهد که آب و آذوقه فراوان برگیرند که دشواری هایی که انتظارش را می کشیدند، به زودی آغاز خواهد شد. قافله به راه می افتد و تا نیمه روز، پیوسته طی طریق می کند.
در آن هنگام ، مردی بانگ «الله اکبر» بر می آورد. امام از او علت تکبیرش را می پرسد و او در پاسخ می گوید: من در آن دور دست ها درختان خرما می بینم.
درختان خرما! در بیابانی که دوردست هایش را سراب پر کرده است!
مردان بنی اسدیِ همراه با قافله حسین(ع)، می گویند: اینجا سرزمینی است که ما هرگز در آن درخت خرما ندیده ایم! به یقین این ها، گوش اسب هاست.
حسین(ع) به نقطه سیاهی که در انتهای بیابان هر لحظه بزرگ تر می شود، می نگرد و آنگاه از یارانش می پرسد: در اینجا، پناهگاهی که به آن پناه بریم و آنان را پشت سر قرار دهیم، نداریم؟
برخی پاسخ می دهند: در سمت چپ، منزلی است به نام ذوحِسم. اگر از آنان پیشی گیریم، انجا چنان است که ما می‌خواهیم.
پس قافله راهی آن منزل می شود و قبل از رسیدن آن لشکر یک هزار نفری، « ذوحسم» را تصرف کرده و در آن اتراق می‌کند.

*« ای حر، تو را به بهشت بشارت باد»
حر به قافله کوچکی که پیش روی چشمان او و هزاران سربازش، در وادی «ذوحسم» اتراق کرده‌اند، می نگرد و باز آن ندایی را که در هنگام خروج از کوفه شنیده بود، با خود تکرار می کند.
تا «ذوحسم» راه زیادی نمانده، سپاهیان خسته و اسبان بی رمق اند و گرمای طاقت فرسای نیم روز بیست و هفتم ذی حجه، توان ادامه راه را از آنان ربوده است؛ اما حر بیش از خستگی و تشنگی به چیز دیگری می اندیشد. به آن ندا و طنین صدایی که هیچ راوی برای آن نیافت! و اینک او در این وادی حیرت و سرگردانی، در دل صحرایی که قافله پیش رویش را در میان امواج خروشان سراب، محو و ناپیدا کرده، به دنبال کسی است که از بی تابی درونش برای او سخن بگوید و …
ـ تو کیستی؟
ـ حر بن یزید.
ـ با مایی یا بر علیه ما؟
ـ بر علیه شما!
ـ « لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم»
سپاهیان با لبانی تشنه به حر می نگرند و بنی هاشم با نگاهی نگران به امام خویش. به نظاره گفتگوی آن دو، که رو در روی هم ایستاده و به چشمان هم می نگرند. یکی سر تا پا مسلح و آماده دفاع و دیگری وضو ساخته و روانه محراب نماز.
ـ سیرابشان کنید. خود و اسبانشان را.
هنگام صلوه ظهر است و خورشید در میانه آسمان صحرا، سایه از آدم ها برگرفته است. اهل قبیله مشک هایی را از چوبه های کنار خیمه بر می گیرند و به سراغ سپاهیان می روند.
و آنگاه حسین(ع) رو به آنان می گوید: « ای مردم، من به نزد شما نیامدم تا آن گاه که نامه های شما به من رسید و فرستادگان شما به نزد من آمدند، که پیش ما بیا، زیرا ما امام و پیشوایی نداریم و امید است خدا به وسیله تو ما را راهنمایی کرده و حقیقت را فراهم آورد. پس اگر سر همان گفته ها و سخن خود هستید، من به نزد شما آمده ام. شما پیمان و عهدی به من بدهید، و اگر این کار را نمی کنید و آمدن مرا خوش ندارید از آنجا که آمده ام به همان جا باز خواهم گشت.»
حال، صدای صوت مؤذنی به گوش می رسد که به امر امام اذان می گوید و حسین(ع) پشت به سوی سپاهیان کوفی و رو به سوی مکه، قامت می بندد و یاران، یک به یک پشت سر او می‌ایستند و پشت به سپاهیان می‌کنند.
ـ تو با اصحاب خود نماز می گذاری؟
ـ خیر، شما نماز بخوانید، من نیز پشت سر شما نماز می گذاریم.
در بیابان، مردمانی دیده می شوند که عده ای بر عده دیگر راه را بسته اند و شمشیر بر کمر دارند، و حال در هنگامه نماز، همه به یک سو گشته اند. و بر یک خاک، سر فرود آورده اند!
و پس از نماز، ندایی همه ی آن ها را با شمشیر یا بی شمشیر، به یک چیز فرامی خواند:
« ای مردم، اگر تقوی پیشه سازید و حق را برای کسانی که اهلیت آن را دارند، بشناسید خدا را خشنود می سازید. ما اهل بیت، سزاوارتر به ولایت بر شما هستیم، از مدعیانی که ادعای حقی را می‌کنند که برای آن ها نیست و رفتارشان با شما بر اساس عدالت نبوده و در حق شما جفا روا می دارند. اگر شما برای ما چنین حقی را قائل نیستید و تمایلی به اطاعت از ما ندارید و نامه های شما با گفتارتان یکی نیست، من از همین جا باز خواهم گشت.»
حر پاسخ می دهد:« به خدا سوگند که من از این نامه ها و فرستادگان آن ها هیچ نمی دانم!»
به امر حسین(ع)، دو خورجین نامه ای را که همراه دارند، در مقابل حر، بر زمین می ریزند. حر با دیدن کاغذها می گوید: «ما از آن کسانی نیستیم که این نامه ها را برای شما نوشته اند. ما تنها مأموریت داریم که چون تو را دیدار کردیم، از تو جدا نشویم تا تو را در کوفه بر عبیدالله در آوریم.»
اما پاسخ حسین(ع) به او جز این نیست که « مرگ بر تو از این آرزو، نزدیک تر است.»
پس، خیمه ها برچیده می شود. زنان و کودکان، سوار بر اسبان و شتران گشته و قافله عزم حرکت می کند، اما سپاهیان حر بر گِرد قافله، حلقه زده اند!
ـ مادرت در عزای تو باد! از من چه می خواهی؟
ـ اگر جز تو عرب دیگری این سخن را به زبان می آورد، در هر حالتی، دهان به پاسخی سزاوار می گشودم. هر چه بادا باد! اما مرا حقی نیست که نام مادر تو را جز به نیکی بر زبان آورم!
ـ چه می خواهی؟
ـ می خواهم شما را نزد امیر کوفه ببرم.
ـ سوگند به خدا، که من به دنبال تو نخواهم آمد!
ـ من نیز، سوگند به خدا، دست از تو باز ندارم.
این سخنان، تکرار می شودو کار به نتیجه نمی رسد. پس حر می گوید: من دستور جنگ با شما را ندارم. وتنها دستور دارم از تو جدا نشوم تا شما را به کوفه ببرم. اکنون که از آمدن به کوفه خودداری می کنید، پس راهی در پیش گیرید که نه به کوفه برود و نه به مدینه، و میانه من و شما انصاف برقرار گردد تا من در این باب، نامه ای به عبیدالله بنویسم. شاید خدا کاری را پیش آرد که سلامت دین من در آن باشد.
قافله به سوی راه قادسیه و راه عَذیب، روانه می شود و سپاه حر نیز پا به پای آن ها پیش می‌رود.
حال دیگر یاران حسین(ع) نیز دریافته اند که راه بازگشتی وجود نخواهد داشت که این چنین در صحرایی بی انتها و از هر سو منتهی به بی نهایت چون اسیران به سوی مقصدی نامعلوم سوق داده می شوند.
حسین (ع) نیز در سخنانش به آن ها می گوید:
آنچه را که روی داده و پیش آمده است، می بینید دنیا دگرگون شد. آنچه نیکو بود از آن روی گردانده شد؛ و از آن نمانده است، مگر ته مانده ای همانند آن آب که در ته ظرفی بماند و آن را دور ریزند؛ و زندگی پست و ناچیز است مثل چراگاه ناگوار، مگر نمی بینید که به حق، عمل نمی شود و از باطل، پرهیز نمی‌کنند. من مرگ را جز شهادت نمی یابم و زندگانی را غیر از ننگ و خفت نمی دانم!
زهیر، همان که به اشاره ی حسین(ع) دل از خانه و کاشانه اش گسست و همسرش را طلاق داد و در نیمه راه به کاروان او پیوست، در پاسخ او می گوید: ای فرزند رسول خدا، سوگند به خدا که اگر ما می توانستیم برای همیشه در این دنیا زندگی کنیم و تمام دنیا و امکانات آن را هم در اختیار داشتیم، باز هم شمشیر زدن در رکاب تو را انتخاب می کردیم.»
در آن هنگام، حر که همچنان دوشادوش قافله حسین(ع) پیش می رود، به او می گوید: ای حسین(ع)، به خاطر خدا، حرمت جان خویش را پاس دار که من بر این باورم که اگر ستیز کنی، کشته خواهی شد! و در پاسخ می شنود:« آیا مرا از مرگ می ترسانید؟ مگر بیش از کشتن من نیز کاری از شما ساخته است؟ شأن من شأن آن کس نیست که از مرگ می ترسد. چه قدر مرگ در راه وصول به عزت و احیای حق، سبک و راحت است! مرگ در راه عزت، نیست مگر حیات جاوید، و حیات با ذلت، نیست مگر موتی که نشانی از زندگی ندارد. آیا مرا از مرگ می ترسانی؟ هیهات! تیرت به خطا رفت و ظنی که درباره من داشتی به یأس رسید. من آن کسی نیستم که از مرگ بترسم! »
حال، حر سراپا گوش سخنان حسین بن علی(ع) است. هم او که وقتی صدایش را می شنود، گویی راوی آن ندای آسمانی را یافته است!
قافله در مسیر جدیدی که در پیش گرفته و در کشاکش فراز و فرودهایش، نقطه ای دیگر را برای فرودآمدن و تجدید قوا بر می گزیند. آنگاه حسین(ع)، بار دیگر رو به سپاهیان حر می گوید:
ای مردم، همانا رسول خدا فرموده است: کسی که دیدار کند سلطان ستم پیشه ای را که حرام خدا را حلال کرده است، عهد او را شکسته و در میان بندگانش، مخالف با سنت رسول خدا(ص)، با ظلم و جنایت حکم می راند، حق است بر خدا که او را در همان دوزخی که مدخل آن سلطان ستم پیشه است، وارد کند! زنهار که اینان نیز به اطاعت شیطان گراییده اند و از اطاعت رحمان، روی برتافته اند!… ای کوفیان، اگر هنوز هم بر آن بیعتی که با من بسته اید، استوارید و راه رشد خویش را بازیافته اید، پس این منم، حسین بن علی(ع). فرزند فاطمه(س). دختر پیامبر. جان من و جان شما. اهل من و اهل شما. و منم بر شما اسوه ای حسنه که باید از آن تبعیت کنید .اما اگر پیمان خویش را بریده اید و بیعت مرا از گردنتان باز گرفته اید، این از شما عجب نیست، چرا که با پدر و برادر و عموزاده ام مسلم نیز این چنین کردید…آن که پیمان بریده است باید پذیرای عاقبت آن نیز باشد که به او باز خواهد گشت و امیدوارم که به زودی خداوند مرا از شما بی نیاز گرداند…
«اِنّا للّه واِنّا اِلَیهِ راجِعونَ و الحمدَللهِ رَبِّ العالَمینَ…» علی اکبر با شنیدن این سخن، بی تعلل به سوی پدرش می شتابد. حسین(ع) را چه پیش آمده که این سخنان را تکرار می کند و بیتابی اش هر آن، افزون می گردد؟
ـ هم اکنون خواب مرا درربود و سواری بر من ظاهر شد که می گفت: این قوم می روند و مرگ نیز با آنان همراهی می کند!
ـ مگر ما بر حق نیستیم؟
ـ آری. ما جز به راه حق نرویم.
ـ اگر چنین است، چه باک از مردن در راه حق!
چه شیرین است این سخن از علی اکبر بر جان حسین(ع)…
نی نوا – سال ۶۱ هجری – اول محرم
و حال، کاروانی که تاریخ را به دنبال خود می کشاند و در هر توقف اش، برگی بر برگ های آن می افزاید، به نینوا رسیده است. به صحرایی که از دور دست هایش سواری به آنان و سپاهیان حر که هنوز پا به پای کاروان امام اند نزدیک می شود، حامل خبری از کوفه.
حر نامه ابن زیاد را می خواند: «هر جا که این نامه به تو رسید، کار را بر حسین(ع) سخت و تنگ کن و مگذار فرود آید جز در زمینی بی آب و علف… و بدان که این فرستاده ی من، مأمور است که از تو جدا نشود و همواره با تو باشد تا این امر را به انجام برسانی.»
حر، نامه را خوانده و چاره ای جز اجرای آن ندارد. پس نزد امام می رود و آنچه بر او امر شده را باز می گوید. امام، غاضریه را برای اتراق کاروان انتخاب می کند تا بتواند برای زنان و کودکان وسایل مناسب تری فراهم آورد، اما حر، از حضور قاصد نامه، که ناظر به اعمال او خواهد بود می گوید و اینکه ناچار به اجرای امر ابن زیاد است!
سرزمینی بی آب و علف و خشک در نزدیکی نینوا… این قافله رو به هر سو می نهد سوی دیگری رانده می شود. گویی گریزی نیست، جز رسیدن به سرزمین موعود…
زهیر، از اصحاب امام، ندا بر می آورد: ای فرزند پیامبر، جنگ با اینان سهل تر از جنگ با کسانی است که از این پس به مقابله ی ما می آیند. بعد از اینان، کسانی می آیند که ما طاقت مبارزه با آن ها را نخواهیم داشت!
و باز هم حسین(ع) باید در میان تردید یارانش، در شتاب هایشان و در آگاه کردنشان از آنچه نمی دانند،… سخنی به میان آورد!
چگونه است کنار زدن پرده های اسراری که فقط او محرم آن هاست؟
و فقط او شنوای نداهایی که از سوی رفتگانش به گوش می رسند…
آنانی که در انتظار آخرین بازمانده ی خانواده ی خویش اند و لحظه شمار پیوستن او به خویش؟
پس حسین(ع)پاسخ خواهد داد: من نیستم آن که جنگ را آغاز کند!
مبنع: ویژه‌نامه‌ی نی‌نوا، محرم۱۴۲۹ ، مرکز آموزش سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران

telegram

همچنین ببینید

کربلا – سال ۶۱ هجری – دوم محرم

کربلا – سال ۶۱ هجری – دوم محرم صدای زنگوله اشتران، تنها صدایی است که ...