خانه / بایگانی برچسب: مؤسسه عاشورا (صفحه 35)

بایگانی برچسب: مؤسسه عاشورا

نیزه‌ها را شکیبا باش

شب از کرانه‌های غفلت سر برآورده بود. مارهای خفته جان گرفته بودند. زهر و زخم، بیدار بود و مرهم گم و ناپیدا. خفّاشان حکم می‌راندند و ظلمت دیجور، زشت و شوم و پلشت قهقهه می‌زد. چه ساده فراموش می‌شوند خوبی‌ها و زیبایی‌ها و چه پرشتاب چیره می‌شوند درشتی‌ها و پلشتی‌ها. مگر چند سال از روزگار روشن رسول گذشته است؟ مگر ...

ادامه نوشته »

دو ستاره

ما سرودخوانان قافله‌ی عشقیم؛ راهنوردان جاد‌ّه‌های شوق؛ پایکوبان دشت‌های وصل و تشنگان دیدار محبوب. از کوفه آمده‌ایم با شعله‌ی طور در دل، اشتیاق یعقوب در جان، نیایش و نغمه‌ی داود بر لب و اراده‌ی نوح در گام‌ها و ره‌سپردن‌ها. مجمّع همراه طرّماح، فرزندش عائذ، عمر بن خالد، جناده بن حارث، واضح و سعد، از کوفه بیرون زده بودند. طرّماح پیشتر ...

ادامه نوشته »

هلال شب‌های کربلا

از کوچه‌های کوفه می‌گذشت، قامت رشید، زیبایی چهره و ملاحت و فصاحت او همه‌ی چشم‌ها را به سویش می‌چرخاند. قاری قرآن بود و کاتب حدیث، نبردآزموده و اصیل و این همه ویژگی در کمتر کسی فراهم می‌آید. چه تجربه‌های عظیم در جمل و صفین و نهروان اندوخته بود. هرکس او را می‌دید باور نمی‌کرد که این جوان برومند، در آزمونگاه ...

ادامه نوشته »

عزیزم، حسین را دریاب

خدایا، نفس رحمانی پیامبر را چشیدم. از حنین به سلامت گذشتم. اندوهم باد که اندوه علی(علیه السلام) را در صفّین دیدم. خدایا نامردمی و کج‌فهمی‌های مارقین را راست‌قامت به جهاد ایستادم. محراب خونین کوفه را دیدم. دردهای کوه‌شکن مجتبی(علیه السلام) و گدازه‌های جگرش را حس کردم. اینک مپسند عزیز پیامبر را کشته ببینم. مرا بیش از این درنگ ماندن در ...

ادامه نوشته »

ای من، شکیبا باش!

آیینه‌ی آرزوها شکسته بود. شهر کوفه در قُرق قلب‌های قسی، دنیازدگان فریبکار پیمان‌شکسته و تیغ‌های آخته‌ی شبگردان و جاسوسان عبیدالله بن زیاد بود. مگر چند روز از فاجعه‌ی هشتم ذی‌الحجّه گذشته بود؟ ابوخالد در خلوت خود می‌گریست و اندوه غربت مسلم و هانی را مرور می‌کرد. فریادهای یاری هانی در دارالاماره خاموش شد و شیخ شیفته و فریب‌خورده‌ی دنیا، شریح ...

ادامه نوشته »

بی‌هراس از زخم و خون

برده است؛ امّا نه تن بسته‌ی زنجیر است نه اندیشه و روح. رها و رسته از همه‌ی اسارت‌ها همدم و همخانه‌ی عمرو است. میان او و خالد صمیمیّتی سیّال و شیرین جریان دارد. یک هفته از مرگ معاویه گذشته است و خبر به کوفه رسیده. شعف و شادی و شکفتگی در سیمای شهر موج می‌زند. فریادهای خفته و عقده‌های نهفته ...

ادامه نوشته »

از صفّین تا کربلا

به ابروان سپید و خطوط چهره و چین پیشانی نگاه مکن. من در نبردگاه، جوانانه می‌جنگم؛ عاشقانه سر می‌بازم و به یُمن توانی که از زیارت آقا و مولایم حسین می‌یابم، به مهابت و شجاعت شیران صف‌های دشمن را درهم خواهم شکست. این پاسخ جناده به عمرو بود، وقتی به او گفت: من از کوفه خواهم رفت. خبر رسیده است ...

ادامه نوشته »

در مشرق جاودانگی

تیغ‌های هرزه‌گرد کُفر و شقاوت، به انگیزه‌ی قتل‌عام باغ توحید حریصانه می‌چرخیدند. برای دو برادر تماشای صحنه‌ی خونین و غم‌رنگ دشوار بود. غم و اندوه عقب ماندن از کاروان شهیدان جانشان را می‌فشرد. آن‌چنان شیفته و دل‌باخته‌ی حسین بودند که هر حادثه را بهانه‌ی حضور، عشق‌ورزی و ارادت می‌ساختند. یاران عاشورا همه آنان را می‌شناختند. جدّشان، حرّاق، به بزرگ‌منشی، جنگاوری، ...

ادامه نوشته »

نبرد در غبار

گرد و غبار که فرونشست، آفتاب ارغوانی یاران شهید در افق میدان می‌درخشید. پیش از او جون، سیاه سپیدموی عاشورا، یار و همراه ابوذر غفاری، به میدان رفته بود. امام از میدان بازمی‌گشت؛ از کنار جون با دامنی خونین و دستانی که آخرین بار بر پیشانی عرق‌گرفته و زخم‌خورده‌ی یاور ابوذر کشیده بود. هنوز ساعتی از نماز ظهر نگذشته بود. ...

ادامه نوشته »

روز شیرین

بازوان نیرومند، شانه‌های ستبر، قامت رشید و بلند، نگاه نافذ و چالاکی و بی‌باکی به او شخصیّتی محبوب و آشنا بخشیده بود. اصالت یمنی داشت و تا آن‌جا که به خاطر می‌آورد در کوفه زیسته بود و چهره‌ی آشنای حادثه‌ها و نبردهایی خونین بود که این شهر پشت سر گذاشته بود. روزی که کوفه همه خیانت و تزویر شد، اندوه ...

ادامه نوشته »