خانه / آيينه داران آفتاب / هلال شب‌های کربلا

هلال شب‌های کربلا

از کوچه‌های کوفه می‌گذشت، قامت رشید، زیبایی چهره و ملاحت و فصاحت او همه‌ی چشم‌ها را به سویش می‌چرخاند. قاری قرآن بود و کاتب حدیث، نبردآزموده و اصیل و این همه ویژگی در کمتر کسی فراهم می‌آید.

چه تجربه‌های عظیم در جمل و صفین و نهروان اندوخته بود. هرکس او را می‌دید باور نمی‌کرد که این جوان برومند، در آزمونگاه بیست و پنج سال نبرد ورزیده و ساخته شده باشد.

هماره مأموریت‌های دشوار و سنگین را به او می‌سپردند و هیچ بار نبود که سرفراز صحنه‌ی مأموریت‌های خطیر نباشد.

در کوفه وقتی روزهای غربت مسلم و شهادت مظلومانه‌ی او و هانی را تجربه کرد، در اندوهی سخت، به چاره‌اندیشی پرداخت. مأموران عبیدالله به جست و جوی وی بودند و او مخفیانه و زیرکانه از کوفه‌ی وحشت و اختناق گریخت و منزل به منزل بی‌تاب و عاشق راه سپرد تا به کاروان حسین(علیه السلام) بپیوندد.

لحظه‌ی موعود فرا رسید. در عذیب الهجانات از دوردست افق قافله‌ای پیدا شد. حسین بود و همراهان و خانواده‌اش که رهپوی کربلا بودند. نافع به آرزوی خود رسیده بود.

وقتی به قافله‌ی حسین نزدیک شدند، شانه به شانه‌ی حسین حُرّ بن یزید ریاحی به هزار نفر سوار در مراقبتی سخت و سنگین راه می‌سپرد. چشم حُرّ به نافع و چهار نفر همراهش افتاد. اندیشه‌ی بازداشت آن‌ها کرد. امام به حمایت ایستاد و فرمود: این‌ها یاران من هستند و من همان‌گونه که از خویش دفاع می‌کنم، حامی آن‌ها خواهم بود. حُرّ به ناگزیر رهایشان کرد.

نافع با طرّماح بن عدی آمده بود. طرّماح راهنمای گروه بود. شعر می‌خواند و شتر خویش را راه می‌برد. نافع گاه با او دم می‌گرفت و صحرا از نوای مسافران و زنگ شتران پُر می‌شد. دیدار محبوب در محاصره‌ی شمشیرها دشوار و سخت بود. نافع تلخ و تند و خشماگین به حُرّ نگریست. اگر امام مانع نمی‌شد، شمشیر از نیام می‌کشید و گستاخی حُرّ را پاسخ می‌گفت. امّا امام گفته بود ما آغازگر جنگ نخواهیم بود؛ صبور باشید صبور.

طرّماح همسفری با حسین را نمیه‌تمام رها کرد. وقتی امام نماز ظهر برپا کرد و حُرّ و یارانش نیز با امام نماز گزاردند، امام خطبه‌ای کوتاه خواند تا اگر امید تحوّلی در قلبی و سوسوی بازگشت در جانی باشد، بازگردد. امّا تنها چند سری به شرم افتاده بود و چند نگاهی مبهوت و مات که میان حسین و حُرّ رد و بدل می‌شد.

نافع خطیب بود و سخنور. هنوز جماعت پراکنده نشده بودند که از امام اذن سخن گرفت. به اشارت امام آغاز سخن کرد و گفت:

– ای فرزند عزیز پیامبر، خوب می‌دانی که جدّت رسول خدا نتوانست همه‌ی دل‌ها را به روشنای حقیقت برساند. همه فرمان‌پذیر او نشدند و دوستی او را همه‌ی قلب‌ها قبول نکردند. چه بسیار دو رویان نفاق‌پیشه‌ای که با او هم‌پیمان شدند و وعده‌ی یاری دادند امّا درونی همه نیرنگ و فریب داشتند. شیرین‌تر از شهد سخن می‌گفتند و تلخ‌تر از حنظل عمل می‌کردند. حقیقت را چنان تفسیر می‌کردند که دنیایشان را تضمین کند و زیستن سیاه چندروزه‌شان را به خطر نیفکند.

پیامبر رفت و از دست چنین نامرد مردمی رها شد. پدرت علی نیز چنین بود. مردم با او هم‌پیمان شدند و عهد یاری بستند و در جمل و صفّین و نهروان با ناکثین و قاسطین و مارقین جنگیدند. گروهی به خلوت و عافیت خزیدند و گروهی نیز همه‌ی عمر با او دشمنی و مخالفت ورزیدند. سرانجام علی(علیه السلام) نیز رفت و به رحمت و رضوان الهی پیوست. امروز تو نیز همان پیامبری، همان علی(علیه السلام) و همان مجتبی (علیه السلام). هرکس امروز پیمان بشکند و انگیزه‌ی خویش تغییر دهد و همدل و همراه تو نشود، جز به خود خیانت و زیان نکرده است.

خدا از همگان بی‌نیاز است. اکنون برخیز و راه را برگزین و راهبر باش. ما را به هر سو خواهی ببر. خواهی سمت مشرق گیر و خواهی مغرب. به خدا سوگند، ما را از هرچه تقدیر باشد هراس و پروایی نیست. ترس در قلب و جان ما راه ندارد و از دیدار خدایمان پرهیز و گریز نیست. نیّت و بصیرت ما و درون و برون این است که با دوستانت دوست و با دشمنانت دشمن هستیم.

خطبه‌ی بلیغ و فصیح نافع تا ژرفای قلب‌ها را لرزاند. حُرّ در حیرت و سکوت جرعه جرعه کلام او را نوشید. در درونش غوغایی بود. یاران جز تحسین سخنی نداشتند و لبخند ملیح اباعبدالله قامت بلند نافع را از ایستادن تا نشستن بدرقه کرد. نافع چهره‌افروخته، مصمّم، داغ و گداخته بر جای نشست و اندکی بعد هرکس برخاست و طنین کلام نافع را به خلوت خویش کشاند.

کاروان حسینی به کربلا رسید. هر روز نافع شوریده‌تر و شیداتر می‌شد. مصاحبت با حسین و یاران جانش را شکفته‌تر می‌کرد. همه‌گاه و همه‌جا بلاغت و رشادت او گره‌گشایی می‌کرد.

در کربلا در میان شصت‌ودو خمیه خیمه‌ی نافع با خیمه‌گاه بنی‌هاشم چندان فاصله نداشت. او بود و همسرش؛ همسر جوانی که در آغاز راه زندگی با نافع، مسافر کربلا شده بود تا شیرین‌ترین روزهای زندگی را در عطش و آتش و شمشیر بگذراند!

شب‌های کربلا در سایه‌ی کم‌رنگ ماهتاب بر میدان، دو قامت رشید در دو سوی خمیه‌ها نگاهبان بودند. یک سو ماه بنی‌هاشم در ماهتاب قدم می‌زد و حریم حرم حسینی را پاس می‌داشت که صدای گام‌های او خواب آرام را مهمان چشم‌ها می‌کرد. در دیگر سو نافع بود که مصمّم و باوقار گام برمی‌داشت و حافظ خیمه‌های صحابه بود.

نافع منتظر مأموریت و حادثه نمی‌نشست. او هماره جست‌وجوگر بود که کاری بکند، گرهی بگشاید و اندوهی بزداید. در شب هفتم که بستن آب، تشنگی را بر حرم حسینی چیره کرد، امام ابوالفضل العبّاس و علی اکبر را طلبید تا همراه سی تن از یاران شبانگاه از فرات آب بیاورند. نافع چه شکفته و شاداب شد وقتی دست‌های حسین را بر شانه احساس کرد و خود را از ساقیان خیمه‌های عطش دید.

وقتی نافع به آب رسید عمرو بن حجّاج، نگاهبان فرات، راه بر او بست و پرسید کیستی؟

– نافع بن هلالم، پسرعموی تو و یاور حسین.

– برای چه آمده‌ای؟

-آمده‌ام آب بنوشم.

-بنوش گوارایت باد!

– وای بر تو! چگونه آب بنوشم و اهل‌بیت حسین و یارانش از عطش و بی‌آبی تا مرگ پیش رفته‌اند.

نافع یاران را صدا زد که وارد فرات شوید. جنگ درگرفت. نافع رزمی شورانگیز را در ساحل فرات آغاز کرد. برق شمشیر نافع قلب شب را می‌شکافت و شب‌زدگان جز گریز چاره‌ای نیافتند. نافع همراه یاران با چند مشک آب به خیمه‌ها رسید.

شب عاشورا فرا رسید. نافع آرام و گرم در زیر نور ماهتاب قدم می‌زد. صدای قرآن و استغاثه میدان را پر کرده بود. نافع گوش می‌سپرد. خود نیز گاه نرم و محزون می‌خواند:

یا دهر افٍّ لَکَ مِن خلیلِ                   کم لک بالاشراق و الاصیل

من صاحبٍ او طالبٍ قتیل                  والدّهر لایقنع بالبدیل

این سروده را از مولایش حسین شنیده بود و در خلوت و جلوت زمزمه می‌کرد.

قدم می‌زد و زمزمه می‌کرد که ناگاه حرکت شبحی را در سایه‌روشن ماهتاب احساس کرد. شمشیر کشید و آهسته نزدیک شد. شبح در جزر و مدّی شگفت می‌نشست و برمی‌خاست.

چه می‌بینم؟ چقدر این قامت آشناست.

– کیستی ای مرد و چه می‌کنی؟

ناگهان احساس کرد که در مقابلش عزیزترین و دلرباترین قامت ایستاده است.

– نافع، منم. خدایت رحمت کند.

– مولای من، در این سیاهی شب، نزدیک به دشمن آسیب و گزندی به شما نرسد.

– آمده‌ام این ارتفاعات را خوب‌تر بشناسم تا فردا غافلگیر حمله‌ی دشمن نباشم.

-مولای من، چرا می‌نشستی و برمی‌خاستی؟

– نافع! فردا وقتی در غربت این دشت کودکان و زنان، خسته و تشنه و بی‌پناه می‌گریزند، خارزارها پای نازکشان را خواهد آزرد. خارها را برمی‌دارم تا پای ظریف کودکان کم‌تر آسیب ببیند.

نافع طوفانی شد. اشک بود و لرزش شانه‌ها، بر زمین نشست. امام شانه‌هایش را نواخت. برخاست و با امام خشونت خارها را از حاشیه‌ی خیمه‌ها گرفت.

اندکی بعد، امام دست بر شانه‌اش گذاشت.

– نافع تو یاری وفادار و همراه بودی. خوب می‌دانی که فردای این دشت خون است و مرگ. سرها بازیچه‌ی تیغ می‌شود و تن‌ها سُمکوب اسب‌ها. می‌دانی این سپاه جز قساوت و شقاوت نمی‌دانند. می‌دانی؟

نافع در سکوت به سخنان امام گوش سپرد. امام اندکی سکوت کرد.

– آری، مولای من، می‌دانم فردا جز جنگ چاره‌ای نیست.

– اکنون شب است و تاریکی. جز من و تو هیچ کس در این‌جا نیست. این شکاف میان دو تپّه را می‌بینی. این نقطه‌ی کور میدان است. هرکس از این‌جا برود هیچ‌کس او را نمی‌بیند. اینک بیا و جان خود از این معرکه برهان. برو و راه سلامت و عافیت پیش گیر. من بیعت خویش برداشتم. خوب فرصتی است. برو. هیچ ملامت و ممانعتی نیست. برو نافع!

شب تارتر شد. عرقی سرد بر پیشانی نافع نشست. نفس پشت گلوگاه ماند. اندوهی غریب بر جانش پنجه انداخت. ناگهان بغضش ترکید و صدای گریه سکوت را درهم شکست.

– چرا گریه نافع؟ فرصتی عزیز پیش روست. جاده فراخ و شب دراز و دشمن در خواب و گریزگاه مهیّا. پسر هلال، وقت را مغتنم بشمار.

نافع سر بر خاک نهاد. دردی سنگین را در جان احساس کرد. به لابه و التماس گفت:

– ای فرزند پیامبر، به رفتنم می‌خوانی؟ جان برگیرم و بروم؟ جان بی‌تو هیمه‌ی دوزخ است. مرگ بی‌تو ذلّت و خواری است. مرگم باد که در پای تو نمیرم. دمی بی‌تو عمری پشیمانی است. من کجا بروم که بی‌تو خدا ببینم؟ یا حسین، نافع به شوق تو از کوفه بیرون خزیده است؛ به شوق تو.

نافع به پای امام افتاد و با همه‌ی وجود در تموّج اشک و التماس گفت:

– مولای من، من یک‌تنه با هزار نفر می‌جنگم. شمشیرم با هزار شمشیر و اسبم با هزار اسب برابر است. سوگند به یکتای بی‌همتا؛ از تو جدا نمی‌شوم تا در نبرد با دشمنان شمشیرم بشکند. من در بی‌شمشیری خوب‌تر خواهم جنگید. سنگ‌های صحرا را به یاری خواهم گرفت و دشمن را سنگباران خواهم کرد.

امام نافع را ستود و مهربانانه نواخت. امام نافع را می‌شناخت. او تیراندازی را از علی(علیه السلام) آموخته بود و عشق و وفاداری را در مکتب او.

شب از نیمه گذشته بود. امام نافع را به تبسّمی نواخت و به سمت خیمه‌ی زینب قدم گذاشت. نافع قدم می‌زد و در جذبه‌ای، ناگهان خود را در حوالی خیمه‌ی مولایش حسین یافت.

ناگهان گفت‌وگویی شنید. ایستاد. گوش سپرد. زینب سخن می‌گفت.

– برادرم حسین، یاران را آزموده‌ای تا در رزمگاه فردا رهایت نکنند؟ برادر، آیا از حرم رسول خدا دفاع خواهند کرد؟ آیا در بارش تیغ و تیر نخواهند گریخت؟

نافع تاب نیاورد. به سمت خیمه‌ی حبیب دوید. حبیب پیر فقیه کربلا غرق زمزمه بود. اشک سیمای روشن و محاسن سپیدش را زیباتر کرده بود.

– سلام ای حبیب. برخیز. دختر علی(علیه السلام) نگران فرداست. برخیز باید به او اعتماد و آرامش داد. برخیز حبیب.

حبیب برخاست. ماجرا را شنید. به‌شتاب اصحاب را صدا زد. یاران گرد آمدند. حبیب شانه به شانه‌ی نافع می‌رفت و یاران با گام‌های بلند همراهی می‌کردند. پشت خیمه‌ی زینب انصار گرد آمدند.

– سلام ای دختر پیامبر، سلام یادگار عزیز امیرمؤمنان و فاطمه زهرا. ما به جان آماده‌ایم. اگر نبود فرمان مولایمان حسین، هم‌اکنون شمشیرها نیام را رها می‌کردند و جان‌ها عاشقانه تقدیم می‌شدند. ای دختر پیامبر، عهد و پیمان می‌بندیم که جان خویش را قربانی مولایمان حسین کنیم.

زینب سپاسشان گفت و فرمود: ای بزرگواران، ای پاکان پاکباز، فردا از حریم دختران پیامبر دفاع کنید.

یاران بازگشتند و صدای امام می‌آمد که: خواهر، گفتم که وفادارتر و خوب‌تر از یارانم نمی‌شناسم. آنان آن‌چنان شیفته‌ی مرگند که کودک به سینه‌ی مادر. آنان صخره‌های ستبر کوهستانند و قلّه‌های رفیع مقاومت و ایثار.

نافع می‌شنید و از آرامش زینب و اعلام وفاداری یاران در جان خویش شعف و شکفتگی احساس می‌کرد.

 *****

روز عاشورا، روز عظیم خدا، آغاز شد. بوی حادثه همه‌ی شامّه‌ها را می‌نواخت. ایمان می‌ورزید. عشق می‌تابید. شوق می‌بارید و درختان تناور دعا تا خدا قامت می‌کشیدند. آن سو نیز شیطان می‌خندید. زشتی نعره می‌زد. درشتی عربده می‌کشید و پلیدی و پوکی دندان می‌نمود. نافع هیچ‌گاه خود را این همه سبک‌روح ندیده بود. آشنایان کوفه نیز هیچ‌گاه او را این همه با نشاط ندیده بودند. جوان‌تر از همیشه می‌نمود. لباس رزم برازنده‌تر از همیشه قامت رشیدش را زینت بخشیده بود. همسر جوانش قامت بلندش را مرور می‌کرد. اشک می‌ریخت و همسرش را چند گامی تا اردوگاه حسین(علیه السلام) بدرقه کرد.

امام صحنه‌ی وداع زوج جوان را دید و باران اشک دختر جوان را در بدرقه‌ی همسر. نافع را طلبید و فرمود: همسرت جوان و نگران است. دریغ است در جوانی سوگوار شود و در بدایت راه زندگی فراق و هجران تو هستی‌اش را خاکستر کند. بیا و از این بیابان برو و کام نو عروس زندگی‌ات را تلخ نکن.

ابن‌هلال هنوز از داغ گفت‌وگوی دیشب زخمی بر جگر داشت. قاطع و استوار گفت: ای فرزند رسول خدا، اگر در رنج و سختی و تنگنا رهایت کنم و به شادکامی و خوشی خویش بپردازم، فردای قیامت پاسخ جدّت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را چه خواهم گفت؟

نبرد آغاز شد. پس از تیرباران دشمن نیمی از یاران شهید شده بودند. نوبت به نبرد تن به تن رسیده بود. اندک‌اندک یاران اندک می‌شدند. دشت بر پاک‌ترین بدن‌های قطعه قطعه بوسه می‌زد و آفتاب تاب از سواران می‌گرفت. عطش لحظه به لحظه چیره‌تر می‌شد و شوق یاران به جان‌فشانی افزون‌تر.

نافع، درس‌آموز مکتب علی(علیه السلام)، تیرانداز شجاع جمل و صفّین و نهروان، پیش آمد با کمانی بر دوش و تیردانی که هفتاد چوبه تیر در خویش داشت؛ بر هر تیر نام خویش نگاشته بود. تیری از ترکش کشید، به امام نشان داد و گفت: ای فرزند پیامبر، نام خویش را بر تیرها نوشته‌ام. نام نافع، نافذ است؛ دل‌ها را می‌شکافد، سینه‌ها را می‌دَرد و جان‌های سیاه را به ضیافت جهنّم می‌برد! تیرها زهرآگین است؛ بوسه بر جان‌های مسموم خواهد زد!

امام بازوی ستبر نافع را فشرد. لبخند زد و اجازه‌ی میدان داد.

نافع کنار میدان آمد. زانو زد. تیر از چلّه‌ی کمان رها شد و او زمزمه کرد:

ارمی بها معلَمهً افواقُها                     مَسومهً تجری علی اَخفاقها

لَاَمَلأنَّ الارضَ مِن اِطلاقها                 فالنّفسُ لاینفعها اشقاقُها

اذا المنایا حَسَرَت عن ساقها                لَم یُثنِها اِلا الّذی قد ساقها

با تیرهایی نشانه‌دار و زهرآگین که به شتاب دشمن را نشانه می‌گیرد، نشانه می‌گیرم.

زمین را از پرتاب تیرها لبریز می‌کنم. از مرگ ناگزیرم آن‌گاه که چهره نشان دهد. هیچ کس بازدارنده‌ی مرگ نیست مگر آن کس که آن را مقدّر کرده و پیش آورده است.

آخرین تیر از ترکش رها شد. دوازده نفر تا هفتاد نفر را قربانیان تیرهای نشان‌دار مسموم او نوشته‌‌اند.

نافع ترکش تهی و کمان را به گوشه‌ای افکند؛ شمشیر کشید و رجزخوان به جناح شمر حمله‌ور شد. می‌جنگید و می‌خواند:

اَنا الغُلامُ الیمنی البَجَلی                     دینی علی دینِ حُسینٍ و علی

اِن اُقتَلَ الیومَ فهذا اَمَلی                     فذاکَ رأیی و ألاقی عَمَلی

من جوانی یمنی و از تبار بجیله هستم. آیین و روش من، آیین و روش حسین(علیه السلام) و علی(علیه السلام) است. اگر امروز در خون شناور شوم، جز این آرزویی ندارم و پاداش شیرین و جاودانه‌ی خویش را دریافت می‌کنم.

صفوف سپاه شمر شکافته می‌شد و تیغ جان‌شکار نافع در سینه‌ها و بر سرها می‌نشست.

قیس، از سواران مشهور سپاه عمرسعد، پیش آمد و بی هیچ درنگ، سرش بازیچه‌ی شمشیر نافع شد. سیزده تن بر خاک افتادند. انبوه لشکر محاصره‌اش کردند. هر دو بازویش شکسته شده بود.

کوه بلند قامت او بر خاک افتاد. اسیرش کردند و شکسته‌بال و خون‌چکان نزد عمرسعدش آوردند. خون بر محاسن سیاه نافع نشسته بود.

عمرسعد خشمگین و شماتت‌آمیز و تمسخروار گفت: وای بر تو نافع! بر خویش رحم نیاوردی و خود را به این حال و روزگار افکندی.

نافع سر برداشت. خون از محاسنش می‌چکید. سیمای مردانه و غبارگرفته‌‌اش شکوهی شگفت یافته بود. مردانه و قاطع گفت: ای فرزند شقاوت! خدا می‌داند که من بر اراده و باور خویش هستم. هرگز خود را ملامت نمی‌کنم. در نبرد، کوتاهی نکردم. اگر دستم سالم بود، یارایی اسارت من نداشتید. دریغا که دست شمشیرزنم نمانده است.

شمر آشفته و خشن فریاد زد: او را به قتل برسان.

عمرسعد گفت: تو او را آورده‌ای. خودت بکش.

شمر خنجر کشید؛ همان خنجر که غروب عاشورا حنجر تشنه‌ی حسین را نشانه رفت.

نافع گفت: ای بی‌شرم و گستاخ! اگر مسلمان بودی، برایت دشوار بود که خدا را ملاقات کنی و خون ما بر گردنت باشد. سپاس خدای را که مرگ ما را به دست شوم‌ترین و شریرترین خلق قرار داده است.

خنجر شمر حلقوم خطیب جوان و شجاع کربلا را فشرد. خون فوّاره زد و نافع سرود:

انّا لله و انّا الیه راجعون.

آسمان کربلا را همهمه‌ی بال فرشتگان پر کرده بود.

امام زمان، به پاسداشت آن ایمان و رشادت می‌سراید:

السّلام علی نافع بن هلال بن نافع البَجَلی المرادی.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.