خانه / آيينه داران آفتاب / ای من، شکیبا باش!

ای من، شکیبا باش!

آیینه‌ی آرزوها شکسته بود. شهر کوفه در قُرق قلب‌های قسی، دنیازدگان فریبکار پیمان‌شکسته و تیغ‌های آخته‌ی شبگردان و جاسوسان عبیدالله بن زیاد بود.

مگر چند روز از فاجعه‌ی هشتم ذی‌الحجّه گذشته بود؟ ابوخالد در خلوت خود می‌گریست و اندوه غربت مسلم و هانی را مرور می‌کرد.

فریادهای یاری هانی در دارالاماره خاموش شد و شیخ شیفته و فریب‌خورده‌ی دنیا، شریح قاضی، زمینه‌ساز قتل مظلومانه‌ی او شد.

مسلم بسته در زنجیر به دارالاماره آورده شد و دیگر روز همه دیدند که پیشاهنگ انقلاب حسین (علیه السلام) از فراز دارالاماره با تن بی‌سر به کوچه‌های رخوت و خیانت پرتاب شد.

عمرو در کوفه یاور مسلم بود، مبلّغ فرهنگ حسینی و رسواگر و افشاگر بیداد و فساد اموی. بیان رسا و شیوا، بلاغت و شجاعت و سماحت و ملاحت در رفتار و گفتارش همه را شیفته می‌کرد.

در کوفه‌ی نیرنگ مجال درنگ نبود. جاسوسان و مأموران همه‌سو در پی او بودند. در کوفه‌ی شلوغ و آشفته همه او را می‌شناختند. بارها در مجامع سخنان گرم او را شنیده بودند. پرشور و آتشین با پشتوانه‌ای از آیات و روایات سخن می‌گفت. در سال‌های جوانی از محضر مولایش علی (علیه السلام) بهره‌ها گرفته بود و درس‌ها آموخته بود. خطبه‌های امام مظلوم کوفه را در جمل و صفّین و نهروان می‌دانست و طنین آشنای آن صدای آسمانی غریب را هماره در خاطر داشت.

تعقیب و گریز رسم چندروزه‌ی او شده بود. صله‌ی عبیدالله شعله‌ی آزمندی و جست‌وجوگری را در بسیاری برانگیخته بود. خطر همسایه‌ی لحظه‌ها بود و نگرانی دستیابی مأموران به او جدّی.

روزنه‌های خبر بسته بود. عمرو راهی می‌جُست تا از امام خویش خبری دریافت کند.

سرانجام در مخفیگاه خبر رسیدن امام و محبوب خویش به حاجز را دریافت کرد. امام روز سه‌شنبه ۱۵ ذی‌الحجّه، یک هفته پس از حرکت از مکّه، به حاجز رسیده بود.

حاجز جایگاه دریافت تلخ‌ترین و ناگوارترین خبرها بود؛ خبر شهادت مسلم بن عقیل، هانی بن عروه و قیس بن مسهّر صیداوی. چند روز بعد، شب‌هنگام خبر ورود امام به حاجز به عمرو رسید. باید خود را به او می‌رساند تا اوضاع کوفه را گزارش دهد و مولای خویش را همراه و یاریگر باشد.

دیرگاهی از شب پنهان و پوشیده آمادگی خود را برای سفر به مجمّع بن عبدالله، یار صمیمی و دیرینه، و جناده‌بن حارث سلمانی رساند.

هنوز سپیده‌ی شنبه ۲۶ ذی‌الحجّه ندمیده بود که هفت مسافر مهاجر در سکوت و آرامش از کوفه‌ی غدر و غرور و غفلت بیرون زدند. ابوخالد با فرزند برومندش خالد، طرّماح بن عدی، مجمّع بن عبدالله، جناده بن حارث، غلام نافع بن هلال و غلام ابوخالد، سعد (سعید)، هفت مسافری بودند که با شتاب و شکیب و آرامش به بیابان می‌پیوستند.

گزمه‌ها هر سو پرسه می‌زدند. کمتر مسافری از گزندشان امان می‌یافت. اینک هفت یار همسفر با اسب و ناقه خود را به بیراهه سپرده بودند تا به دیدار محبوب سفر کرده‌شان، حسین، برسند. طرّماح بن عدی راهنمای کاروان بود و فرزند نافع بن هلال بجلی اسبی «کامل» نام را یدک می‌کشید. طرّماح قصد مکّه داشت تا کالاهای همراه را به خویشان و آشنایان برساند و بازگردد و حسین را یاری کند.

به منزل عذیب الهجانات رسیدند. دوّمین روز بیراهه‌پیمایی بود. ناگهان کاروانی پیدا شد و کمی بعد کاروانی بزرگ‌تر، که با فاصله‌ای اندک قافله‌ی نخست را همراه بود.

طرّماح پیش‌تر رفت. همین که دریافت به قافله‌ی حسین بن علی نزدیک شده است، گرم و عاشقانه سرود:

یا ناقتی لاتذعری مِن زجری              و شمّری قبل طلوع الفجر

بِخَیرِ رُکبانٍ و خیرُ سَفرٍ                    حتّی تحلّی بکریم النّجر

الماجدُ الحُرِّ رحیبُ الصدر                 اَتی به الله لِخیرِ امرٍ

ثمّه اِبقاهُ بقاءَ الدّهر

ای شتر راهوار من، اندوهگین و آزرده‌خاطرِ ضربه‌هایم مباش و پیش از سپیده‌دمان به مقصد و مقصودم برسان. در بهترین سفر و با بهترین همسفران مرا به مردی برسان که کریمانه زیستنش در سرشت و تبار اوست؛ بزرگ‌منش و آزادمرد و صبور و سینه‌گشاده‌ای است که پروردگار برای کاری سترگ او را بدین جا رسانده است. هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.

هفت مسافر صحرا به کاروان امام و محبوب خویش رسیدند. طرّماح همچنان می‌خواند و پیش می‌راند. عمرو به زیارت محبوب رسیده بود. اشک می‌ریخت و در تلاطم شانه‌ها و بارش مداوم و بی‌امان از مسلم گفت و هانی و کوفه‌ی فریب و فتنه.

امام با درنگ و تأنّی گوش سپرد و فرمود: اَمَ والله اِنّی لارجو اَن یکونَ خیراً ما ارادَ اللهُ بِنا، قُتِلنا او ظُفِرنا؛ به خدا سوگند، امیدوارم خواست و اراده‌ی حق برای من خیر باشد؛ چه کشته شویم و چه پیروز.

هنوز گفت‌وگو به پایان نرسیده بود که سپاه گران حُرّ فرا رسید. دور تازه‌پیوستگان حلقه زدند. حُرّ اندیشه‌ی دستگیری، بازداشتن از همراهی امام و بازگرداندن آنان داشت. لحن حُرّ اندکی تند و خشونت‌بار بود. به امام گفت: این چند تن از کوفه آمده‌اند. همراهان تو نیستند؛ من آنان را برمی‌گردانم یا دستگیر می‌سازم.

امام قاطع و محکم رو به روی حُرّ ایستاد و با پاسخی که در آن خشم و هیجان موج می‌زد، فرمود: لَاَمنعنَّهُم ممّا اَمنَعُ مِنهُ نفسی انّما هؤلاء انصاری و اعوانی و قد کُنتَ اعطیتنی اَن لاتُعرّضَ لی بشیءٍ حتّی یأتیک کتابُ ابن زیاد؛ من آن‌سان از ایشان دفاع می‌کنم که از خویشان. اینان یاوران و پشتوانه‌های من به شمار می‌آیند. تو عهد و پیمان داده بودی که تا نامه‌ی ابن زیاد نرسد، متعرّض من نشوی.

حُرّ سکوت کرد و پس از اندکی درنگ گفت: آری، درست می‌گویی؛ امّا اینان همراه تو نیامده‌اند. امام بی‌درنگ پاسخ داد: هُم اصحابی وَ هُم بمنزلهِ مَن جاءَ مَعَی، فَاِن تَمَمتَ عَلَیَّ ما کانَ بینی و بینک و اِلّا ناجزتُکَ؛ آنان یاران منند و همچون کسانی هستند که از آغاز همراه من بوده‌اند. اگر بر پیمان و عهد خویش نیستی با تو خواهم جنگید.

حُرّ سر فرو افکند و فاصله گرفت. طرّماح به امید رفتن به مکّه و برگشت و همراهی حسین، دور شد و عاشقان همراه با کاروان حسن از عذیب‌الهجانات گذشتند.

*****

یک هفته زیستن در ساحت سماحت و شجاعت و عشق، یک هفته همنفسی با نفس‌هایی که بهشت در آن‌ها می‌وزید و یک هفته در کربلای حسین بودن، برای عبور از هفت آسمان کافی است.

عمرو با فرزندش خالد و مجمّع و جناده و سعد هم‌خیمه بودند. یک هفته زیر آفتاب زندگی‌بخش حسین بودن، خورشید شدن است. هفت روز سلوک با فرزند پیامبر از هفت شهر عشق گذشتن است. همین بود که صبح عاشورا این چهار پروانه به شیدایی و شوریدگی دیگر یاران شهادت را انتظار می‌کشیدند. پس از تیرباران صبح یاران مانده، از هم سبقت می‌گرفتند و لحظه به لحظه شهادت را تشنه‌تر می‌شدند.

دشت خون‌رنگ و داغ و سوزان شقاوت برای قتل عام گل‌های پیامبر حریص‌تر می‌شدند. شیهه در شیهه در گوش‌ها می‌ریخت و با برق نیزه‌ها و شمشیرها صبوری چشم‌ها از هم می‌گسیخت.

ناگهان پنج قامت رشید، پنج غیرت به غلیان رسیده، مقابل نگاه امام شکفت.

عمرو بود و خالد و سعد و جناده و مجمّع. هر پنج، سر نبرد همراه و دوشادوش داشتند. عمرو بر «کامل»، اسب نافع بجلی، نشسته بود. از اسب پیاده شد. با تمام ادب و وقار دست بر سینه گذاشت. صدای او در پرنیان شرم پیچیده بود.

– السّلامُ علیک یا اباعبدالله! فدایت شوم. عزم آن کرده‌ام که به یاران شهید بپیوندم. دوست ندارم زنده بمانم و غربت و تنهایی و کشته‌شدنت را ببینم. رخصت میدانم بده.

امام پنج رشید غیور را بدرقه کرد. دو تن سوار و سه تن پیاده، در انبوه تیغ و نیزه و تیر و سنگ فرو رفتند. غوغایی غریب برخاست. چکاچک شمشیرها و صفیر تیرها و شیهه‌ی اسبان و رزم دلیران بود. غبار تا آسمان قامت می‌کشید. درد تا ژرفای مویرگ‌ها می‌پیچید. زخم بر زخم می‌شکفت. عطش تاب و توان را تحلیل می‌برد؛ امّا عشق توان دوباره می‌بخشید. صدای حماسی تکبیر سعد در میدان می‌پیچید. عمرو رجز می‌خواند و می‌گفت:

الیکِ یا نفس الی الرّحمن                  فابشری بالرّوح و الرّیحان

الیوم تجزین علی الاحسان                 قد کانَ منک غابر الزّمان

ما خُطّ فی اللّوح لدی الدّیان                لاتجزعی فکلَّ حیّ فان

والصّبرُ احظی لک بالامانی               یا معشر الاَزد بنی‌قحطان

ای نفس! مژده بادت که با آرامش و شادکامی به سوی خدای رحمان راه می‌سپری. امروز به احسان و نیکی پاداش می‌یابی. دلواپس آنچه پیش‌تر، از گناه و لغزش بر لوح اعمالت نگاشته شده مباش (شهادت همه‌ی گناهان را خواهد شست.)

ای نفس، بی‌تابی نکن که هر زنده‌ای خواهد مُرد.

ای گروهِ ازد بنی‌قحطان شکیب در رزمگاه و عرصه‌ی جهاد، لذّت‌آفرین‌تر و شادی‌بخش‌تر از امان خواستن برای دنیا و آرزوهای دور و دراز و دست‌نایافتنی است.

چرخش تیغ‌ها و تکبیر و رجز پنج مجاهد همراه اندک‌اندک در هیاهو و شیهه و حلقه‌ی محاصره‌ی دشمن گم شد. امام کنجکاوانه صحنه‌ی نبرد را می‌کاوید. همین که احساس کرد پنج شوریده‌ عاشق در تنگنا افتاده‌اند، برادرش ابوالفضل را فرا خواند.

– فدایت شوم عبّاس! زودتر بشتاب و حلقه‌ی محاصره را بشکن.

مگر می‌شود حسین اشاره کند و عبّاس تسلیم عاشقانه‌ی اشارت برادر نباشد.

هوا موج برداشت. زمین لرزید. اسب شیهه زد. عبّاس به محاصره‌شدگان پیوست. سپاه دشمن از هم گسست. رشادت حیدری بود و شجاعت حسینی. قامت عبّاس سایه‌ی مرگ بر سپاه دشمن افکند. پنج مجاهد خونین‌تن از محاصره رستند.

امّا آنان شیفتگان شمشیر و شهادت بودند. دیگربار بازگشتند و ساعتی بعد در داغ‌خیز میدان بر زمین افتاده بودند.

ابوخالد در کنار عزیز در خون شناورش افتاده بود.

یاور رشید و غیور حسین، ابوالفضل العبّاس، از کنارش گذشت. دمی ایستاد.

– سلام مرا به مولایم حسین برسان.

نسیم پا به پای عبّاس پیام‌رسان و سلام‌رسان شهید غیور عاشورا بود.

سلامش باد که نشان سلام موعود بر گردن دارد: السّلامُ علی عمر بن خالد الصیداوی…

و سلام بر فرزندش خالد و غلام رشید و پاکبازش که سلام مهدی به او گواه عظمت مقام و جایگاه اوست که: السّلام علی سعید مولاهُ.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.