شب از کرانههای غفلت سر برآورده بود. مارهای خفته جان گرفته بودند. زهر و زخم، بیدار بود و مرهم گم و ناپیدا. خفّاشان حکم میراندند و ظلمت دیجور، زشت و شوم و پلشت قهقهه میزد.
چه ساده فراموش میشوند خوبیها و زیباییها و چه پرشتاب چیره میشوند درشتیها و پلشتیها. مگر چند سال از روزگار روشن رسول گذشته است؟ مگر همینجا زادگاه نور و پژواکگاه وحی نیست؟
مرد میگریست و خیل طوافگران را از پشت پردهی اشک مرور میکرد. چرخش گیج، دَوَران جاهلانه و عبادتهای تهی و بیروح و سرد فضای کعبه را آکنده بود.
میدید که حرمتها شکسته شده، تبهکاران دیروز را برکشیدهاند و خورشیدهای معصوم را به انزوا کشاندهاند. دردی هستی سوز قلبش را پر میکرد و اندوهی عظیم تار و پودش را میلرزاند.
اینک قدرت به یزید رسیده بود؛ مردی زنباره و بدکاره و خونخوار، مرزشکن و کینهتوز و پتیاره، که از همان آغاز، قتل حسین را کمر بسته و جنایت و خیانت را آماده شده بود.
حسین (علیه السلام) که فرزند پیامبر، یادگار دامان زهرا (سلام الله علیها) و علی (علیه السلام) بود از مدینه به مکّه آمده و خانهی امن خدا را پناهگاه و فریادگاه خویش ساخته بود. کاروانها به شوق زیارت و برگزاری حج گروه گروه میآمدند و حسین (علیه السلام) فرصتی مییافت تا با آنان سخن بگوید و به بیداری و قیام و حقطلبی دعوتشان کند.
لذّتی داشت کنار کعبه ادراک حسین؛ هم فرصت نجوای عاشقانه بود و هم مجال شنیدن تندر و طوفان فریاد ستمکوب فرزند پیامبر و او هر روز تشنهترِ شنیدن میشد و بیتابترِ فشردن قبضهی شمشیر قیام و مبارزه.
۱۲ رمضان بود که به مکّه رسید. او بود و قیس بن مسهّر صیداوی که دوّمین پیک سران و شیعیان کوفه بود. شمیم رمضان در فضا پیچیده بود. عبدالرّحمن فضا را میبویید تا سینه را از عطر پیامبر پُر کند. مکّه دیار رسول بود و شهر وحی و اینک در ماه نزول قرآن، در بارش صدای خدا، مجالی بود تا مسافر کوفه جان را صفا و صیقل بیشتر ببخشد.
آخرین سفیران کوفه پس از عبدالرّحمن رسیدند. هفت سفیر چالاک در سه مرحله آمده بودند؛ سعید بن عبدالله حنفی، عبدالله بن سبع، عبدالله بن وال تمیمی، عماره بن عبید سلولی، قیس بن مسهّر صیداوی و هانی بن هانی سبیعی و خودش، عبدالرّحمن ارحبی!
هر روز کنار کعبه صفایی وصفناشدنی داشت. عبدالرّحمن گاه در جستوجوی جای پای ابراهیم بود و گاه در طلب ردپای اسماعیل و روشنای حضور رسول خدا. عشق و دلباختگی عبدالرّحمن به اهلبیت زبانزد بود. خیره در دیوار کعبه مینگریست تا نقطهی ورود فاطمه بنت اسد را بیابد و زادگاه مولود کعبه را بوسه زند.
وقتی به مکّه رسید، همهی اندوه و دلواپسی خویش را در سستعهدی کوفه بر پای مولای خویش گریست. با شامّهی خویش حادثه را حس میکرد و با بصیرت ویژهاش دورنمایی از فردای شهرش را فراچشم داشت. او هنوز تلخکام بیوفایی دیروز کوفه و شرنگی بود که در کام امام مجتبی ریختند. او نالهها و فریادهای مولایش علی را بر منبر کوفه درگوش داشت که بدعهدی و سستی و پیمانگریزی مردم را ملامت و سرزنش میکرد.
هنوز دو سه روز از آمدنش به مکّه نگذشته بود که امام مسلم بن عقیل را مأمور و سفیر خویش به کوفه کرد و سه پیک چالاک آمده از کوفه را به همراهی با مسلم فرا خواند.
عبدالرّحمن باید بازمیگشت همراه با قیس بن مسهّر و عمّاره بن عبید. ۱۵ رمضان بود و او هنوز مجال عشقبازی با کعبه و یادها و یادگارها نیافته بود که درای کاروان فراق و جدایی را فریاد میکرد.
باز دشت بود که آغوش میگشود؛ تختهسنگهای عبوس، زمین تفتیده، خارهایی که در هوهوی باد ناله میکردند، درّهها، و مارهایی که هراسآور و پیچان در سوراخها میخزیدند.
جدایی از حسین و کعبه سخت بود؛ امّا فرمان فرمانِ محبوب بود و عبدالرّحمن جز تسلیم و پذیرش عاشقانه به چیزی نمیاندیشید. او خوش نداشت که دیگربار کوفه را ببیند. تشویش در هر گام در جانش میجوشید و نگرانی و درد تا ژرفای وجودش ریشه میدواند.
بیست روز بعد، پنجم شوّال، روز ورود به کوفه بود. آن روز کجا و هشتم ذیالحجّه کجا؟
روز ورود از بام و کوچه فریاد شوق میبارید و هشتم ذیالحجّه بر غریب تنهای کوفه سنگ و آتش. روزی که آمد، هجدههزار دست بیتابِ فشردن دستش بودند و شصت و هفت روز بعد دستها از در و بام بر سرش آتش و سنگ و خاکستر میافشاندند.
چه بود و چه گذشت! هرچه بود پیمانشکنی و فریب و نیرنگ و عهد تار عنکبوتی بود و هرچه گذشت بیداد و ناجوانمردی و نامردمی. عبدالرّحمن هرگاه به گذشتهها و عصر مولایش علی و حسن میاندیشید، جز اشک و آه بدرقهی راه نداشت.
پس از آنکه تزویر و تهدید و تطمیع فرزند زیاد، مسلم را فراز دارالاماره کشاند و سپس تن بی سر را میان کوچهها، عبدالرّحمن پنهان شد. مأموران عبیدالله در تعقیب او بودند و او از شهر شبانگاه سر به بیابان نهاد تا محبوب و مراد خویش را دریابد و همراهی کند.
در کدام منزل آهنگ وصل نواخته شد، نمیدانیم؛ امّا قطره به دریا پیوست، ذرّه به خورشید و عاشقی که صد روز جدایی دردناک را با خاطرههای هستیسوز پشت سر نهاده بود، به امام و مولای خویش رسید.
هنگام پیوستن، سپاه امام همسفر سپاهی ناخواسته بود؛ همسفر حُرّ بن یزید ریاحی و عبدالرّحمن با پانصد تن یاران حسین و هزار نفر همراهان حُرّ به کربلا رسید.
وقتی امام خاک را بویید و بشارت ورود به مشهد عاشقان را داد و با گریهای میان شوق و اندوه کربلا را خیمهگاه عاشقان و ریزشگاه خون پاکان معرّفی کرد، عبدالرّحمن زیر لب زمزمه کرد:
ربّنا افرغ علینا صبراً و ثَبّت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین.
روز سوم عمرسعد با چهار هزار سوار به کربلا رسید. شبانگاه امام فرمان تجمّع یاران داد. در تاریکی شب عبدالرّحمن سپاهیان را فرا میخواند تا به تصمیم امام گرد آیند.
همه گوش و خاموش نشسته بودند. امام بر صخرهای نشست. خدا را سپاس گفت و فرمود:
ای قوم، آنگاه که با من بیرون آمدید، ما آهنگ دیدار مردمی داشتیم که با دل و زبان همپیمان ما شده بودند؛ اینک آن پیمان شکسته است. شیطان همگان را فریفت. خدا را فراموش کردند و اکنون به قتل من و هر که همراه من است، کمر بستهاند. پس از کشتن من و یاران غارت خیمهها آغاز خواهد شد و پس از آن اسارت بازماندگان خواهد بود. من بیمناک و اندیشناک آنم که شما فرجام و پایان کار را ندانید و اگر بدانید شرم و آزرم اجازهی بازگشتتان ندهد. در مکتب ما اهلبیت نیرنگ و دروغ حرام است. هرکس اندک کراهت و ناخوشایندی از این سفر دارد، بازگردد. شب تاریک است و چهرهها ناپیدا و راه روشن و فرصت مناسب. هرکس بماند و بذل جان کند، با ما در بهشت خواهد بود. بدانید که جدّ من رسول خدا فرمود: فرزند من حسین در طفّ کربلا غریب و تنها و تشنه کشته میشود و کسی که یاریش کند، مرا یاری کرده است و نصرت و یاری من یاری قائم آل محمّد است و هر کس به زبان یاریگر ما باشد در رستاخیز یار ما خواهد بود.
عبدالرّحمن همهمهی رفتن را میشنید. جزر و مدّ قامتهایی که در تاریکی شب جان تاریک خویش را به عافیتکدهی زندگی میبردند. خاطرهی کوفه مرور شد؛ تنهایی مسلم، کوچههای غریب و تنها، زنی که به تنهایی مسلم لبّیک گفته بود:
درها همه بسته بود در قحطی مرد فریاد نشسته بود در قحطی مرد
یک زن شب کوچههای بنبست غریب مردانه شکسته بود در قحطی مرد
عبدالرّحمن ساعتی بعد در خلوت خویش ضجّه میزد. در همان شب صدای استغاثهای پیچیده بود؛ صدای استغاثه و شکوای حسین به پیشگاه محبوب پس از گسستن یاران سست عنصر؛ صدای امام میآمد که میگفت: خدایا، این جماعت خوارمان کردند. پس ایشان را قرین خواری و خذلان بدار. دعوتشان را اجابت مفرمای و در زمین مسکن و مأمنی کرامت مکن و فقر و درماندگی را بر ایشان چیره ساز و در قیامت از شفاعت جدّمان بیبهره گردان.
کربلا روز به روز انبوهتر میشد. تاسوعا رسید و شمر به کربلا آمد. عبدالرّحمن بر تلی ایستاد و صحرا را نگریست. شیههی اسبان بود و همهمهی سواران. دشت از جمعیّت موج میزد. شمر برای عبدالرّحمن ناشناخته نبود. کینهتوزیها، شرارتها و شقاوتهایش را میشناخت. هنوز در این اندیشه بود که صدای شمر در کربلا پیچید.
– پسران خواهر من کجایند؟ مرا با ایشان گفتوگویی است.
امام صدایش را شنید. شمر آمده بود تا عبّاس و برادرانش را از صحنه دور کند. عبّاس علمدار و ستون خیمههای کربلا بود و شمر به شیوهی معاویه و تجربهی عصر امام حسن (علیه السلام) قصد فریب و جذب فرماندهان داشت.
عبّاس و برادران روی برگرداندند. امام فرمود: هرچند فاسق است، پاسخش گویید.
– چه میگویی و چه میخواهی؟
– ای فرزندان خواهر من، شما در امانید. خود را بیهوده به کشتن ندهید. از این رزمگاه و قتلگاه که جز شمشیر و خون و قتل بر آن حکم نمیراند، کناره بگیرید و فرمان یزید را بپذیرید.
پشت عبدالرّحمن لرزید. نکند کربلا بیعبّاس بماند. امّا عبّاس پروانهگون دور حسین میچرخد. عبّاس معیار عاشقی است؛ میزان و اسوهی اطاعت و همراهی با حسین.
در این هنگام زهیر بن القین، یار صمیمی و فداکار حسین، نزد عبّاس آمد. داستان ازدواج پدرش علی (علیه السلام) و امّ البنین را بازگفت و به تمنّا خواست که از حسین جدا نشود.
عبّاس خشماگین پای در رکاب نهاد؛ آنسان که بند رکاب گسسته شد و با صدایی که همچون آذرخش و رعد در کربلا میپیچید، گفت: ای زهیر، در چنین روزی شجاعتم میآموزی؟ به خدا چیزی خواهی دید که تا کنون ندیدهای. آنگاه اسب تاخت و به میانهی میدان آمد و بر سر شمر فریاد کشید:
– دستهایت بریده باد برای امانی که آوردهای. نفرین بر تو باد ای دشمن خدا. ما را امر میکنی که مولای خود، برادر خود و فرزند فاطمه (سلام الله علیها) را رها کنیم و سر به فرمان ناپاکدامنان بسپاریم؟ آیا ما را امان میدهی و پسر رسول خدا را امان نباشد؟
شمر شرمسار و شکسته بازگشت. عبدالرّحمن خود را به رکاب علمدار کربلا رساند. بر رکابش بوسه زد و به شوق دست بر زانوان عبّاس کشید و بر چشمها نشاند.
شب عاشورای نیاز و نماز و نیایش فرا رسید. زیباترین نمایشی که هستی به خاطر دارد. فردای سپید و روشن عاشورا از سینهی چنین شبی سیراب میشد. عبدالرّحمن در کنار یاران به عبارت و قیام و قعود و سجود پرداخت. سپیدهدم عاشورا در سیمای او و سالکان شبِ شورانگیز نشاط و درخششی عجیب دیده میشد. پس از تیرباران و شهادت جمعی از یاران جنگ تن به تن آغاز شد. اندک اندک صحابهی عشق اندکتر میشدند. نظارهی غریبیِ حسین آتش در جان عبدالرّحمن میزد.
تاب نیاورد. خود را به امام رساند. چشمان اشکبارش با تماشای لبان خشکیدهی امام و شور و شیون خیمهها جوشانتر شد. اجازهی میدان طلبید و امام رخصت داد.
عبدالرّحمن زیر چتری از محبّت و لبخند امام به میدان قدم گذاشت. صدای بلیغ و فصاحت دشمنکوبش بال و پر بر رزمگاه گشوده بود. آنچنان به سپاه دشمن حمله کرد که موج در سپاه افتاده بود. شمشیرش را به چابکی و چالاکی میچرخاند و در پنجاه سالگی شور جوانی یافته بود.
تیرباران بود و نیزه و شمشیر و سنگ که از هر سو میبارید. سوار قهرمان کربلا لحن رجز خویش را دگرگون کرد. به جای گفتوگو با دشمن به زمزمه با خویش پرداخت.
صبراً علی الاسیاف و الاسنّه صبراً علیها لِدُخولِ الجنّه
ای نفس، به پاس ورود به بهشت در هجوم شمشیرها و نیزهها شکیبا باش.
گاه نیز برمیگشت و یاران اندک باقیمانده را به جانفشانی و ایثار دعوت میکرد.
عبدالرّحمن با صدایی رسا خود و آرمان خویش را بازمیگفت:
اِنّی لِمَن ینکرنی ابنُ الکدن اِنّی علی دین حسینٍ و حَسَن
هر که انکارم کند من فرزند کدنم و بر دین و راه حسین و حسنم.
ساعتی بعد صدای عبدالرّحمن افول کرد. یار باوفای حسین، پاره پاره و گلگون زمین داغ کربلا را طراوت و زیبایی بخشید.
به پاس همین حماسهی ارغوانی و ایثار و جانفشانی امام زمان سلامش میدهد و میگوید:
السّلامُ علی عبدالرّحمن بن عبدالله بن الکدن الارحبی.
