شهادت مسلم(ع)

در راه کوفه بودند که خبر شهادت مسلم رسید. غمگین و گرفته گفت: “خدا رحمت کند مسلم را، به تکلیفی که بر عهده‌اش بود عمل کرد و به بهشت رفت. آن‌چه بر گردن ماست باقی مانده.”

بعد هم دختر مسلم را صدا کرد. نشاندش روی زانویش. نوازشش کرد. دختر انگار چیزی بفهمد گفت: “اگر پدرم کشته شود… .”

حسین گریه‌اش گرفت. گفت: “آن وقت من پدرت هستم. دخترهایم، خواهرهایت و پسرهایم، برادرهایت.”

 ***

توقف کرده بودند برای استراحت. یک نفر می‌آمد از آن دورها.

گفت: “از کجا می‌آیی؟”

مرد جواب داد: “از عراق.”

گفت: “مردمش را چه‌طور دیدی؟”

سرش را انداخت پایین. گفت: “دل‌های‌شان با تو است و شمشیرهای‌شان با بنی‌امیه.”


منبع:  آفتاب بر نی/ زینب عطایی

telegram

همچنین ببینید

آفتاب بر نی

آفتاب بر نیReviewed by Admin on Dec 10Rating: اول تن‌به‌تن با حسین می‌جنگیدند. دیدند نمی‌شود؛ ...