و صلی الله علیک یا مولای یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک السلام علی المرمل بالدماءِ، السلام علیالمسلوب العمامه والرداء السلام علی غریب الغرباء السلام علی شهید الشهداء السلام علی من بکته ملائکه السماء.
اربعین چیست و چه زمانی اتفاق میافتد؟
تا اربعین حسینی و رسیدن به رسوایی نهایی یزید و حضور چهل بارهی کاروان بر اجساد مطهر شهیدان چیزی نمانده است. اربعین یعنی فوارهی عشق، روشنی، ایمان و اخلاص و از سوی دیگر پس زدن همهی چهرههایی که خود را پشت نقابهای کاذب و دروغین پنهان کردهاند. در اربعین دیگر یزید قهرمان نیست و آن که خوشدل و شاد از پشت تپههای جیرون منتظر سرهایی باشد که افراشته بر نیزهها به جشن کاخ سبز او آورده میشوند. قصه در اربعین دیگرگونه میشود که موضوع این نشست، تحلیل و بررسی همین مسئله است. برای پرداختن اربعین باید به چند سؤال اساسی پاسخ داد:
۱٫ اربعین چیست؟ ۲٫ اربعین چه زمانی اتفاق افتاده است؟ آیا در همان سال و چهل روز بعد از واقعه اتفاق افتاده است یا اصلاً چنین مسئلهای در تاریخ رخ نداده است؟ چرا که بسیاری از شخصیتهای بزرگ روزگار ما در مورد مسئله اربعین تردید کرده و گفتهاند که قافله مستقیم از شام به مدینه برگشته است و با استناد به برخی از تاریخهای معتبر و بزرگی که در اختیار است، مسئله اربعین و آمدن قافله حضرت اباعبدالله را در همان سال اول و پس از ۴۰ روز به کربلا با در نظر گرفتن بُعد منازل و مسیری که طی شده و بعضی از واقعیّتهای تاریخی، کاملاً انکار کردهاند. هدف از طرح این بحث نام بردن از این شخصیتها و تحلیل و بررسی کتبی که در این زمینه وجود دارد نیست؛ بلکه هدف این است که به بررسی کل موضوع بپردازیم و به برخی از شبهات وارد به این مسئله پاسخ دهیم.
برای بررسی این مسئله ما ناگزیر از پرداختن به جریانهای پس از کربلا هستیم. چرا که بدون بررسی این مسائل پاسخ به سؤالی که مطرح شد، امکان پذیر نیست.
غروب روز عاشورا همه چیز تمام شده بود. در این زمان، عمرسعد در کربلا جشن پیروزی گرفت و از دوازده نفر خواست تا نعل اسبهایشان را تازه کنند و بر اجساد شهیدان بتازند. خُمیدبن مسلم یا حَمیدبن مسلم که یکی از گزارشگران کربلا است، میگوید من این ۱۲ نفر را به نام میشناختم و هیچ کدامشان را فرزند پاکدامنی نیافتم، همهی آنها فرزندان ناپاک دامنان بودند یا به زبان امروزی، حرام زاده بودند. در زیارت ناحیهی مقدسه امام زمان(عج) اشاره دارد که آن قدر بر اجساد شهیدان تاختند که «حتی طحنوا»؛ یعنی سینههایشان آرد و خمیر شد۱٫ نکتهی بعدی که حمیدبن مسلم می گوید، این است که پس از تاختن بر سینهها، اجساد را برمیگرداندند و بر پشت اجساد هم میتاختند. پس از تاخت و تاز بر اجساد، نوبت به غارت خیمهها رسید. سپاه عمرسعد هر چه توانستند از خیمهها بردند و سپس خیمهها را آتش زدند. شمر دستور داد همهی زنها و بچهها را که حدود۸۴ نفر بودند و ۱۹ نفرشان زن بود، در یک خیمه جمع کنند و آتش بزنند؛ اما با وساطت چند نفر از این کار منصرف شد. البته بعضی از بچهها دامنشان در آتش سوخت. بعد سعی کردند هرچه میتوانند غارت کنند. عمود خیمهها را بیرون میکشیدند و میدزدیدند، پارچهها را جدا میکردند و میبردند. زیورآلات زنان را میربودند. دختر ۱۳ سالهی حضرت اباعبدلله(ع) فاطمهی صغری، صحنهای بسیار تلخ را وصف میکند، او میگوید: عمه، همهی ما را جمع کرد. گفت: هر کس هر چه زیورآلات زینتی دارد بیرون بیاورد چون اگر حمله کردند به هیچ کس رحم نخواهند کرد و زیورآلات را با قساوت تمام از بدن شما جدا خواهند کرد. این دختر میگوید، هر که هر چه داشت جدا کرد اما من حاضر نشدم گوشوارههایم را کنار بگذارم، به این دلیل که یادگار پدر بودند. وقتی سپاه عمرسعد برای غارت خیمهها آمدند، حتی پارچهای را که روی سرهای ما بود، جدا کردند، من به جایی رسیده بودم که میدویدم دنبال عمه، خودم را به او رساندم و گفتم: «یا عمه هل لَکِ خرقه اُستُرُ بها» و عمه به من جواب داد: «عَمَتُک مِثلک».
در غروب روز عاشورا پس از آتش زدن خیمهها، کودکان در بیابان سرگردان میشوند، لحظاتی بعد هلهله و جشن پیروزی در کربلا شروع میشود. میخندند، قهقهه میزنند، میرقصند، میچرخند. صدای شیههی اسبها به گوش میرسد. شب که می شود همه خستهاند و میخوابند، این طرف هم که خیمههای سوخته قرار دارند و تعدادی زن و بچه که در کنار همین خیمههای سوخته شب را به سحر میرسانند. در این موقعیت اندکی آب به بچهها میرسانند ولی پوشش مناسبی نیست و گرسنه هستند. از حضرت امکلثوم روایت است که آن شب تا صبح، کسی نخوابید، همه بیدار بودند. فردا صبح که میشود سرها را یکی یکی از بدنها جدا میکنند (۵ یا۶ تا از سرها را روز عاشورا از تن جدا کردند و بقیه را روز بعد) و بر نیزه میگذارند. حمیدبن مسلم می گوید وقتی قصهی کربلا تمام شد، عمربن سعد مرا زودتر به کوفه فرستاد. فاصله کوفه تا کربلا فاصله کمی است و چند ساعت بیشتر طول نمیکشید تا این فاصله را طی کنند. حمیدبن مسلم میگوید که عمربن سعد مرا فرستاد، تا به خانوادهاش مژده بدهم. عین جملهاش این است:« ابشرهم بفتح اللهِ علیه و عافیته » خبر بده که هم پیروز شدم و هم سالم هستم و در سلامت کامل به سر میبرم. به این ترتیب خبر پیروزی به کوفه میرسد و کوفه آمادهی جشن میشود. البته این جشن در کوفه نمی توانست دوامی داشته باشد چرا که، کوفه شهری بود که ۲۰ سال قبل، حضرت زینب(س) را دیده بود، اباعبدالله را دیده بود و این چهرهها برای کوفه بیگانه نبودند. حضرت علی(ع)، پنج سال بر شهر کوفه حکومت کرده بود. کوفه با شام فرق میکرد. اصلا تا به آن روز عبور اهل بیت به شام نیفتاده است و کسی آنها را در شام نمیشناخت اما کوفه متفاوت بود.
پس در کوفه جشنی برپا شد. ابن زیاد، کاخ خود را آماده کرد. بعد سواران میآمدند، اطراف کاخش میچرخیدند. هلهله و شادی میکردند و با عبیدالله سخن میگفتند که ما از صحنه جنگ پیروز برگشتیم، به ما مژدگانی و صله بده:
«اوفر رکابی فضه و ذهبا
انی قتلت سیداً محجبا»
رکاب مرا از طلا و نقره پر کنید که من از قتل شخصیتی بزرگ برمیگردم .
عبیدالله فکر نمیکرد که فضا به این سرعت برگردد. کاخ را آراسته و بارعام داده بود. او، قدرت بیان فوق العادهای داشت و ترس عجیبی را بر مردم حاکم کرده بود.
در هنگام وارد کردن سرها، قبایل مختلف سرها را بین خودشان تقسیم کرده بودند و به تعداد سرهایی که با خود آورده بودند، افتخار میکردند. بعضی از آنها سرها را به ترک اسب شان بسته بودند؛ مثلا ًسر حضرت حبیب را به اسب بسته بودند. پسرش سر را دید۲٫ این بچه هفت، هشت ساله، مرتب دنبال اسب این قاتل میرفت. سوار از او پرسید: تو کیستی که مرا رها نمیکنی؟ گفت: این سر پدر من است. این پسر آنقدر قاتل پدر را دنبال کرد تا یک روز، در جنگ با مصعب، وقتی در چادر خوابیده بود، او را در خواب به قتل رساند.
پس، سرها و حضرت زینب(س) و دیگر اسرا را در بدترین شرایط به کوفه وارد کردند؛ در حالیکه لباسهایشان پاره بود، پوشش کافی نداشتند، سوار بر محملهایی بودند که شترهایشان، شترهای مناسبی نبود. به گونهای که فاصله ی ۷۰ – ۸۰ کیلومتری را با رنج و سختی فراوان طی کردند. بر آنها تازیانه میزدند و آزارشان میدادند. سرها را لابهلای محملها پراکنده کرده بودند، چون از پایبندی آنها به ناموس و شرفشان آگاه بودند، می دانستند وقتی سرها لا به لای اسرا باشند، نگاه مردم بیشتر به آنها می افتد و بیشتر عذاب میکشند. این عذاب روانی از لحظهی خروج از کربلا آغاز شده بود، زمانی که از کنار گودال کربلا عبورشان دادند تا پایان راه که با زجر و شکنجه و تازیانه همراه بود. فاطمهی صغری، جریانی را که در راه کوفه اتفاق افتاده تعریف میکند که بسیار دردناک است. میگوید به قُطقُطانیه رسیدیم، عمرسعد و یارانش راه را گم کردند. من و خواهرم، سکینه، در یک محل و روی یک شتر بودیم. هوا بسیار گرم بود و تشنگی به ما فشار میآورد. سپاهیان عمرسعد به هر سویی میرفتند و دنبال آب میگشتند اما پیدا نمیکردند. کم کم همه را پیاده کردند. وقتی همه پیاده شدند، سکینه که خیلی خسته بود رفت و در جایی، زیر سایهی یک درختچه شنها را کنار زد تا به زمین خنکی برسد و سینه بر آن بگذارد و یک لحظه بخوابد. وقتی آب پیدا کردند و کاروان خواست حرکت کند من دیدم که سکینه نیست. گریه میکردم و ساربان مرا می زد. به اجبار ما را بر شتر سوار کردند. من چند بار خودم را از شتر پایین انداختم.( اگر کسی شتر دیده باشد و یا بر آن سوار شده باشد میداند افتادن از شتر یعنی چه؟! آنهم افتادنی که همراه با تازیانه باشد.) تا سکینه را پیدا کرده و با خود همراه کردم.
کاروان را با این سختیها به سمت کوفه میبردند. در کوفه هم با وضعیتی وارد کردند که شنیدهاید، بعضی از مردم به آنها ترحم میکردند و با حالتی تحقیرآمیز، از پشت بامها به آنها لباس و خرما میدادند. گاهی هم با حالتی استهزا آمیز با آنان برخورد میکردند. اسرا را با زنجیر بسته بودند. زنجیری بسیار درشت با گوشههایی تیز که وقتی حرکت می کردند، پشت گردنشان را خراش میداد و تأثیری شبیه ضربهی چاقو میگذاشت. آنها را به زنجیری بسته بودند، که یک طرف آن به امام سجاد بود و طرف دیگرش به حضرت زینب(س)، وسط هم بچهها بودند و به این ترتیب، خود به خود شتاب یکسانی نداشتند. تصور کنید یک دختر ۹ ساله و یک دختر ۴ ساله را به زنجیر ببندند و با تعدادی مرد و زن، همه را در یک ردیف حرکت بدهند، چه اتفاقی میافتد؟ دائما میافتادند و وقتی می افتادند زنجیر کشیده می شد و روی خاک و روی زمین کشیده میشدند. از طرفی در اثر تابش آفتاب بر زنجیرها، بدنها میسوخت. آنقدر به آنها تلخ گذشت که گفتهاند وقتی از زندان خارج شدند، چهرهی بچهها پوست انداخته بود و زیر این زنجیرها چرک شده بود. پاها آبله زده بود. صورتها سوخته، شانهها تازیانه خورده، موها کشیده شده و بعضی چنگ چنگ شده بود. موی بچهها را از سر جدا می کردند. این بچهها دیگر توان راه رفتن نداشتند. همانطور که گفتیم، آنها را زندانی کرده بودند و در زندان به آنها شکنجهی روحی میدادند. مثلاً شب که می شد، کسانی را مأمور کرده بودند که بیایند و از پشت زندان، سنگ بیندازند. دیوار زندان هم بلند نبود، به طور کلی زندان و خرابهای که از آن سخن گفته میشود، نه زندان است، نه خرابه، بلکه به تعبیری زبالهدان شهر محسوب میشود. این محل سقف نداشت و آفتاب بر بدنهایشان میتابید و بدنشان را میسوزاند. یکبار سنگی انداخته بودند که دور آن نوشته شده بود که وقتی صدای تکبیر شنیدید، بدانید که فرمان قتلتان صادر شده است و بعد از چند ساعت ناگهان تکبیر شروع شد. فضایی ایجاد کرده بودند که آنها نتوانند یک لحظه آرام بخوابند و استراحت کنند. از طرفی وضعیت غذا هم بسیار نامناسب بود. امام سجاد(ع) میفرماید: که سهم نانی را که به حضرت زینب میدادند،مثلاً اگر بخشی از قرص نان بود، گوشهای از آن را میخورد و بقیهاش را به بچهها میداد، چون بچهها گرسنه میشدند. ولی من در تمام این مدت ندیدم که عمهام نماز شبش را نخواند، نماز شبش را میخواند، اما نمیتوانست ایستاده بخواند چون دیگر توان ایستادن نداشت.
منهالبن عمرو، بعدها وقتی در شام امام سجاد را دید با تعجب گفت: مدت زمان زیادی از دیدار ما نمیگذرد. چرا در این فاصلهی کوتاه اینقدر شکسته شدهاید؟
اما با خطبهی شکوهمندی که حضرت زینب(س) خواند، قدرت عبیداللهبنزیاد در کوفه شکسته شد. برای روشن شدن وضعیت آن روز کوفه، و شناختن آن فضا خوب است از یک مثال کمک بگیریم. شما در نظر بگیرید در مشاجره و دعوا، کسی بخواهد حرف بزند، بیش از دو دقیقه به او مجال حرف زدن نمیدهند. حال ببینید چگونه است که حضرت زینب(س) میتواند یک خطبهی بلند بخواند و سخنش را قطع نکنند، چهقدر این کلام گیراست. چه متانت و وقاری در ایستادن! آنچنان نستوه و باشکوه ایستاده است که نفسها را در سینهها حبس میکند و کسانی مانند عبیدالله و یزید را که خودشان فصیح و سخنورند به سکوت وا میدارد. قدرت سخنوری عبیدالله بسیار عجیب است. وقتی سخنرانیهای او را در تاریخ میخوانید، بدنتان میلرزد. بسیار قاطع و محکم صحبت میکرده است. هم خوب آغاز میکرد و هم خوب به پایان میبرد و به راحتی از مردم زهر چشم میگرفت. میگویند وقتی پس از واقعهی کربلا به شام رفت و جریان فتح کوفه و شکست حضرت مسلم را گفت، یزید آنقدر خندید که به پشت بر زمین افتاد. عبیدالله، طراح نقشههای عجیب بود. او در ۲۳ سالگی فاتح خراسان و مناطقی از ایران بوده است. جالب است بدانید که در جریان کربلا عبیدالله بن زیاد و یزید تقریبا ًهم سن و سال بودند و ۳۴ یا ۳۳ سال بیشتر نداشتند. ابنزیاد، بسیار سیّاس بود. خودش تعریف میکند که در هنگام ورود به کوفه، پول کافی با خودم نداشتم، از طرفی برای اداره و حفظ شهر به پول نیاز بود. برای حل این مشکل، به دنبال سران قبایل میفرستادم و به هر کدام از آنها میگفتم به هیچ کس به اندازهی تو اعتماد ندارم. تو چشم راست منی، سوابقش را پیدا می کردم و در آنجا مطرح میکردم. به این ترتیب، آن فرد جذب میشد، بعد به او میگفتم، چون تو خیلی مهمی من از تو انتظار دارم که قبیلهات را خوب مهار کنی، و این هم مبلغ ناچیزی است که امیرالمؤمنین یزید فرستاده که من به شما تقدیم بکنم. دو، سه، کیسهی دروغین میگذاشت که مبلغ اندکی درآنها بود. کیسهها را تکان میداد تا صدای سکهها به گوش رئیس قبیله برسد. میگفت من باید این سکهها را به شما تقدیم کنم اما چون الآن مقداری نیاز دارم، از شما میخواهم اجازه دهید این پولها در اختیار من باشد تا چند روز دیگر که کاروانی بزرگ از امیرالمؤمنین یزید به سمت کوفه حرکت می کند و چند میلیون دینار و کالا و درهم و ابزار و وسایل با خود میآورد. آن زمان من این سکهها را به شما تقدیم خواهم کرد. اگر هم شما میتوانید، به اینها بیفزایید و به من برسانید من بعداً به شما برمیگردانم. به این ترتیب هم پولی را که قرار بود بدهد، نگه میداشت و هم مقداری پول از رئیس قبیله میگرفت. عبیدالله با استفاده از این روشها، رؤسای قبایل را خام کرد، بعدا همهی آنها را جمع کرد و گفت: من در قبایل، مأمور گماشتهام، اگر در قبیلهای تخطی اتفاق بیفتد قبل از هر کس رئیس قبیله را به قتل خواهم رساند. اینها شیوههای پلیسی و رفتارهای خاص ابن زیاد بود که توسط حضرت زینب(س) شکسته شد. زمانیکه حضرت زینب(س) به کاخ وارد شد، داشتند به لب و دندان امام چوب میزدند، حضرت زینب(س) این جمله را گفت: «لِعمری لَقَد قَطعتَ فرعی واجتثثتُ اصلی فان کان هذا شفاؤکَ فقداشتفیت»۳؛ این شروع سخن حضرت زینب است، بسیار زیبا و با سجع۴، کاملا شبیه پدر سخن میگوید. آنقدر این جملات زیباست که عبیدالله مسحور زیبایی کلام او میشود. نفس در سینههای همه حبس شده است. عبیدالله بعد از آن احساس میکند که دیگر نمیتواند این قافله را در کوفه نگه دارد، چون با ورود آنها، فضای کوفه منقلب میشود و حرکتها، فریادها، گریهها و اعتراضات حتی شمشیر کشیدن بعضی از مردم، را در پی دارد. گفته شده، پس از خطبهی حضرت زینب(س) ده هزار نفر به سمت خانهها دویدند، شمشیرها را بیرون کشیدند و به امام سجاد گفتند تو فرمانده ما باش ما هم اکنون خلیفهات می کنیم؛ که امام سجاد(ع ) با شدت خاصی با آنها برخورد کرد و پیمان شکنی آنها را به خاطرشان آورد و گفت میخواهید درست همان قصه تکرار شود. پس عبیدالله نتوانست قافله را در کوفه نگه دارد و آنها را به سمت شام فرستاد. در راه شام حدود ۱۸ منزل وجود دارد که وقایع آنها بسیار شنیدنی است. در این مسیر گاه اتفاق میافتاد که مجبور بودند از راهی که آمدهاند برگردند تا با مردم درگیر نشوند و این مسئله سبب میشد که طی مسیر طولانیتر شود. استاد شهید مطهری معتقد است که ورود قافله به شام، روز دوم ماه صفر بوده است. البته بیشتر تاریخها، روز اول ماه صفر را نوشتهاند.
وضعیت ورود به شام و فضای آن کاملا با کوفه متفاوت است. اگر در کوفه، روزی امیرالمؤمنین حکومت کرده است، شام سالها تحت حکومت معاویه بوده و مردم با اهلبیت آشنایی ندارند. در شام سالها تبلیغات ضد علوی صورت پذیرفته و حقایق و روایات تحریف شده است. معاویه را “خالالمؤمنین” مینامیدند. شاید باور این نکته سخت باشد که بعضی از بزرگان، معاویه را میستایند و حتی به خودشان اجازه ندادند به یزید بد بگویند و گفتند حساب او را به قیامت واگذارید. از جمله این افراد می توان به امام محمد غزالی و خواجه ربیع اشاره کرد. خواجه ربیع یکی از عرفا و شخصیتهای بسیار بزرگ در عصر امیرالمؤمنین(ع) است. دربارهی میزان عبادت او گفته شده: دختری یک روز به پدرش گفت: پدر، ستونی را که هر شب اینجا میدیدیم، امشب نمیبینیم. گفت آن که تو فکر میکردی ستون است، خواجه ربیع بود که به عبادت میایستاد. او برای خود قبری کنده بود، در آن میخوابید و عبادت میکرد. زمزمههای عجیبی با خود داشت. اما وقتی قصهی کربلا را برای او گفتند، اندکی اشک ریخت و گفت من هیچ قضاوتی نمی کنم. نمی توانم بگویم حسین برحق است یا یزید! امر را به خدا وامیگذارم. فضای تبلیغی به گونهای است که حتی این چهرههای بزرگ هم نمیتوانند قصهی کربلا را برای خودشان هضم کنند. اگر نگاهی به مثنوی معنوی مولانا بیندازید خواهید دید که، مولانا با تمام عظمتش معاویه را میستاید، علی را هم می ستاید، اما بخش قابل توجهی از دفتر دوم مثنوی ستایش معاویه است، معاویه را به عنوان یک عارف، کسی که بر نفس خود تسلط دارد، نماز اول وقت می خواند و شیطان قادر نیست در قلمرو وجودش نفوذ کند، میداند. این مسئله عجیب نیست، بسیاری از بزرگان دیگر هم چنین تفکراتی نسبت به این چهرهها داشتهاند. شام ۴۲ سال تحت فرماندهی معاویه قرار داشته و این حکومت امروز به یزید رسیده است. روایت است که قافله را از باب توما وارد کردند. به طور کلی، سوریه را به این دلیل سوریه میگویند که قلعه داشته است، کلمهی «سور» یعنی قلعه و سوره را به این دلیل سوره میگویند که گویی چند آیه در یک حصار و قلعه قرار گرفتهاند. سوریه هفت قلعه و هفت باب داشته است. و مردم از هر دری میتوانستند وارد این شهر بشوند. به نظر میرسد، شلوغترین در، باب الساعات۵ بوده است.
حضرت زینب و امام سجاد(ع) تقاضا کردند که آنها را از دری وارد کنند که شلوغ نباشد، اما اتفاقاً اینها را از دری وارد کردند که شلوغترین قسمت شهر بود. با بدترین وضعیت، لباسهای پاره و سر و وضع آشکار. آنها را در محملهایی روباز قرار داده بودند و سرها را هم بین آنها تقسیم کرده بودند، تا نگاههای بیشتری را متوجه خود کند.
به نظر میرسد یزید در بیرون شهر برای خودش یک کاخ ویژه برای تفریح و خوشگذرانی آماده کرده بود، در هنگام آمدن اسرا هم به این کاخ رفت.۶
او بالای این کاخ در انتظار سرها نشسته بود. تپهای در مقابل این کاخ وجود دارد به نام «تپهی جیرون». هر قافلهای که از این سمت میآمد، این تپه را طی میکرد و از پنجرهی کاخ دیده میشد؛ همین که سرها را رساندند، یزید از بالا آنها را دید و شروع کرد به خواندن این اشعار:
فلما بدت تلک الحمول و اشرقت
تلکالشموس علی ربی جیرون
نعبالغراب فقلت صح اَوْ لاتصح
إنی اخذت منالغریم دیونی۷
همینکه این بارها و سرهای افراشته بر نیزه پیدا شد، و این خورشیدها از پشت تپهی جیرون آشکار شد، ناگهان کلاغ خواندن آغاز کرد. من به کلاغ گفتم بخوانی یا نخوانی من انتقام خودم را از کسی که باید می گرفتم، گرفتم که منظورش پیغمبر است. یعنی میگوید من انتقامم را از پیغمبر گرفتم و منظورش از انتقام، انتقام بدر است کما اینکه وقتی سر اباعبدالله را جلویش گذاشتند، میخواند:
لیت اشیاخی ببدر شهدوا
جزعالخزرج من وقعالاسل
یعنی: “ای کاش کشته شدگان جنگ بدر امروز بودند و این جا شادی میکردند و گریه و نالهی زنها را در این جا میدیدند” یعنی گریهی زنها در این جا تلافی گریهی زنها در جنگ بدر است. چون در جنگ بدر وقتی ۷۰ نفر کشته شدند پیغمبر دستور داد اجسادشان را درون چاه بریزند که در این زمان شیون زنها بلند شد. خیلی از این کشتهشدگان، از چهرههای بسیار بزرگ بودند؛ یزید به آن روز اشاره کرده و میگوید من انتقام خودم را گرفتم؛ اما در فاصلهای بسیار اندک قصه عوض شد.
یزید جشن گرفته و مجلسش را آراسته بود. ابتدا سرها و بعد اسرا را وارد کردند. سرها را به گونهای قرار داده بودند که سر مبارک اباعبدالله الحسین(ع) در وسط تشت قرار گرفته بود. یزید هم وارد شد و روی تختش نشست، تختی مجلل و مرصّع. بسیاری از مردم و بهویژه بزرگان شهر در این مجلس حضور داشتند، یزید حتی برای این جشن از سفرای کشورهای دیگر هم دعوت کرده بود، به احتمال قوی یزید به دولت روم نامه نوشت و خبر پیروزیاش را داد. او تمام اقوام و خویشاوندان خودش را هم جمع کرده بود و زنان بنیامیه را در پشت پرده قرار داده بود.
همهچیز برای جشن پیروزی آماده بود. یزید، سرمست از بادهی غرور با چوب خیزران بر لبان امام میزد. لبها را باز میکرد و با تمسخر به حضرت زینب(س) میگفت: برادرت عجب دندانهای سفیدی داشته است! که خطبهی حضرت زینب(س) آغاز شد و تمام معادلات یزید بههمخورد. پس از این خطبه اعتراضات شروع شد. یک نفر نصرانی از وسط مجلس بلند شد و با تعجب گفت: شما جشن قتل فرزند پیغمبر خودتان را گرفتهاید؟ من در سرزمینی به سر میبرم بین عمان و سین.( به نظر میرسد این سین همان چین باشد) در جزیرهای دوردست در میان دریا، کلیسایی قرار دارد که مردم ما، حداقل سالی یک بار برای زیارت به آن کلیسا میآیند. ظرفی از جنس طلا از سقف محراب این کلیسا آویزان است که یک ناخن در آن قرار دارد. مردم اعتقاد دارند، این ناخن سم الاغی است که حضرت عیسی مسیح بر آن سوار میشد، پس به احترام حضرت عیسی آن را زیارت میکنند. آنوقت شما بلافاصله بعد از پیامبرتان، فرزند او را میکشید؟! که یزید دستور دستگیری و قتل او را صادر کرد. مرد نصرانی گفت: من در هنگام آمدن پیغمبر شما را در خواب دیدم که به من گفت: تو می روی، ولی به سعادت میرسی. اکنون دلیل این خواب را میفهمم، سپس به سرعت به سمت سر اباعبدالله رفت و در آغوشش گرفت، اما از پشت بر سرش زدند و پس از این اتفاق مجلس عوض شد. پیرمرد دیگری که وزیر امپراطور روم و تاجر بود، بلند شد و گفت: من سالها پیش پیغمبر را درک کرده و مسلمان شدهام اما کسی از این موضوع اطلاع ندارد، من و چهار دخترم مسلمان هستیم، اما اسلاممان را به کسی نگفتهایم. هنگامیکه به دیدار پیغمبر در مدینه رفتم، جاذبهی سیما و رفتار او مرا به خود جذب کرد. این سر چهقدر شبیه آن چهره است. چند روزی با پیامبر زندگی کردم و در این چند روز با حضرت سلمان دوست شدم. سلمان برای من تعریف میکرد که یک روز حسن و حسین خدمت پیغمبر آمدند و گفتند: ما یک ساعتی است که با هم کشتی میگیریم اما هیچ کدام برنده نمیشویم. پیامبر فرمود: به جای کشتی بروید خط بنویسید و خطتان را بیاورید من ببینم. آنها رفتند و خطشان را به خدمت پیغمبر آوردند. سلمان میگفت: وقتی خطها را آوردند پیامبر گفت من در خط تخصص ندارم، خطتان را ببرید به نزد پدرتان تا قضاوت کند، او خط خوبی دارد.۸ بچهها نزد پدرشان رفتند، پدر هم گفت من نمیتوانم قضاوت بکنم ببرید پیش مادرتان، مادر شما بهتر از هر کس می تواند قضاوت کند. خطها را نزد مادرشان حضرت زهرا (س)، بردند. آنحضرت گردنبندی داشت با دانههای دُر. این گرد نبند را باز کرد، هفتتای آن را روی زمین ریخت. گفت هر که دانهی بیشتری جمع کرد،برنده است؛ یعنی، در موضوعی که میدانید خدشهای به شخصیت فرزندانتان وارد میشود به داوری نیاز ندارید. بچهها شروع کردند به جمع کردن. هر کدام سه دانه جمع کردند. خداوند جبرییل را فرستاد تا یک دانهی باقی مانده را بشکند. دانهی هفتم به دو نیم شد. نیمی را حسن برداشت و نیمی را حسین، و بعد هر دو مساوی شدند. یزید! پیامبر خدا، یک لحظه ناراحتی حسین را نخواست، آنوقت تو سرش را در تشت گذاشته با چوب به دندانهایش میزنی؟ من حسین را دیدم که به سینهی پیغمبر میچسبید. پیغمبر نفس که میکشید، حسین را بو میکرد. صورتش را میبوسید. او را میخواباند، سینهاش را میبوسید. معروف است که میگویند هر وقت از پیغمبر سؤال کردند چرا این مواضع را میبوسید میگفت: اینها مواضع شمشیرها و تیرها هستند. یزید این چه کاری است با فرزند پیامبر خدا؟ دستور قتل این فرد هم صادر شد. به این ترتیب فضای شام کاملاً عوض شد. یزید وقتی دید قدرت مقابله با این وضعیت را ندارد، اقداماتی انجام داد: ۱) همهجا گفتگو از اباعبدالله و نهضت اباعبدالله بود. یزید برای شکستن فضا، دستور داد در مسجدها قرآنها را به صورت جزء جزء بخوانند. به این ترتیب که به هر کس در هنگام ورود، جزئی از قرآن را میدادند تا به خواندن مشغول شود و دربارهی حسین(ع) سخن نگوید.۲) برای تلطیف فضا و نشان دادن چهرهای رئوف از خود، خانهای در اختیار اهل بیت قرار داد تا در آن عزاداری کنند. مردم دسته دسته میرفتند و پای سخن حضرت زینب(س) مینشستند. که در نهایت این گفتگوها و خطبهخوانی امام سجاد در مسجد شام، به ضرر یزید تمام شد. ۳) سعی کرد متهم را عوض کند. گفت: من به کشتن حسین راضی نبودم، ما با هم اختلافی نداشتیم. او پسر عم و عزیز ما بود. قاتل حسین(ع) را به من معرفی کنید تا انتقام او را بگیرم. ابتدا عبیدالله بن زیاد، متهم شد و او هم تقصیر را به گردن کسی به نام «قیس بن ربیعه» انداخت؛ که چهرهای کاملا گم و ناآشنا بود. می گویند وقتی او را به مسجد آوردند، دیگرانی مانندشمر، سنان، خولی و حرمله هم بودند. یزید رو به این فرد کرد و گفت: می گویند تو حسین را کشتهای. گفت: حال که تو میگویی حتماً چنین است. اما اگر به من امان دهی میگویم چه کسی حسین را کشت. گفت: امانت می دهم. گفت: آن کسی که دستور برافراشته شدن پرچمها و آماده کردن سپاه را داد؛ یعنی،خودت. شرایط تغییر کرد و قهرمان دیروز، زیر پای حضرت زینب و امام سجاد، دست و پا میزد. خطبههای داغ و آتشین حضرت فاطمهی صغری و حضرت سکینه،همه چیز را تغییر داده بود. حتی بچههای ۶-۷ ساله از دیگران دعوت میکردند تا پای سخنشان بنشینند و برایشان تعریف میکردند. زنان و خانوادهی یزید را به گفتگو دعوت میکردند و همه در احتجاج محکوم میشدند.
عمروبنحسن، پسر امام حسن مجتبی(ع) است. یزید به او گفت: حاضری با پسرم کشتی بگیری؟ گفت: کشتی نمیگیرم اما خنجرت را به دستم بده تا به تو نشان دهم چه کسی برحق است! یزید جرأت مقابله با آنها را نداشت. فضا آن قدر تغییر کرده بود که تصمیم گرفت، قافله را از شام خارج کند؛ اما این بار سعی کرد با تکریم و احترام کامل آنها را حرکت بدهد. نعمان بن بشیر را مسئول این کار کرد. گفت: این قافله را حرکت بده. مزاحمشان نباشید، هر جا مایل بودند، اجازه دهید استراحت کنند. همیشه از آنها فاصله بگیرید تا راحت باشند.
حال با توجه به حوادثی که گفته شد یک سؤال پیش میآید: به نظر شما با وجود چنین فضایی آیا امکان دارد یزید اسرا را تا یک سال بعد در شام نگه دارد؟ چنین چیزی هرگز قابل پذیرش نیست؛ از طرفی در هیچ تاریخی اشاره نشده که قافله از شام به مدینه رفته باشد و از آن جا به کربلا برگردد. همهی تواریخ، حرکت کاروان را از شام به کربلا و سپس از کربلا به مدینه دانستهاند. پس چون در تاریخ، هیچ گزارشی مبنی بر این که قافله اسرا را از شام به مدینه برده باشند و بعد از مدینه آمده باشند، نیست و یزید هم نمیتوانست آنها را تا یک سال نگه دارد، اربعین در سال اول اتفاق افتاده است. دلیل دیگری هم که مطرح میشود این است که اگر قرار بود کاروان سال بعد به کربلا برود، دیگر اربعین، اربعین نبود،بلکه یک سال و چهل روز بود و معنای اربعین گم میشد. پس قافله باید در همان سال اول رفته باشد. مجالی نیست تا به تمام منابع مربوط به این مسئله، اشاره و آراء مختلف را با هم مقایسه کنیم و پس از آن به طرح نظر قطعی بپردازیم اما آنچه مسلم است، قافله در همان سال اول به کربلا رفته است. اهلبیت، احتمالاً پنج یا شش روز بیشتر در شام نبودهاند؛ اگر ورود قافله را روز اول ماه صفر بدانیم و شهادت حضرت رقیه را روز سوم ماه صفر، حداکثر یک هفته هم درنگ در شام باشد، سیزده روز برای رسیدن به کربلا فرصت باقیاست. بعضی هم گفتهاند سه روز در شام بودهاند که در اینصورت هفده روز باقی میماند. در عرب رسم بوده که برای سرعت بخشیدن به حرکت، از راههای فرعی حرکت میکردند و با تغییر مرکب و استفاده از چاپارخانهها یا کاروانسراهای موجود در بین راه، اسبان تازه نفس انتخاب میکردند و این مسیر را طی میکردند. ابوریحان نخستین کسی است که بازگشت قافله به کربلا را در اربعین مطرح کرده است که از مطالعه نظر استاد شهید مرتضی مطهری معلوم میشود که ایشان این منبع را ندیده است و همین است که نظر صاحب لهوف را نخستین نظر میداند در حالی که ابوریحان در آثارالباقیه، ص۴۲۲ میگوید: و فیالعشرین ردّ رأسالحسین الی مجثمه حتی دَفَنَ مع جثته و فیه زیاره الاربعین و هم حرمه بعد انصرافهم منالشام.
ورود قافله اسرا به کربلا، با آمدن جابر بن عبدالله انصاری مصادف میشود. جابر بن عبدالله انصاری به همراه عدهای از بنیهاشم به کربلا آمده بود. او سن بالایی داشت و در این زمان نابینا بود. عطیه کوفی دستش را گرفته بود و با هم به کربلا وارد شدند. جابر آرام قدم برمیداشت. به کنار فرات آمد، غسل کرد، لباس سفید پوشید و با مادهی خوش بویی به نام سعد بدن خودش را معطرکرد و برای زیارت قبر اباعبدالله الحسین(ع) قدم برداشت. درست در این موقعیت قافلهی اسرا، خودشان را به کربلا رساندند و تلاقی دو کاروان در یک روز اتفاق افتاد. گفته شده نطفهی بسیاری از حرکتهای بزرگ تاریخ اسلام از اربعین بسته شد و عهدنامه همهی حرکتهای بزرگ بعد از اربعین در کربلاست؛ یعنی کربلا پایگاه تجمع نیروهای انقلابی و قیام گری شد که خودشان را به کربلا رساندند و در آن جا باهم عهد بستند و بعد حرکت خودشان را آغاز کردند.
قافله سه روز در کربلا درنگ میکند و به عزاداری میپردازد. نکتهی عجیب آنجاست که ورود آنها از سمت علقمه است، از کنار همان آبی که روزی دستهای رشید ابوالفضل افتاده بود…
پاورقی :
۱٫ طحان: کسی که آرد را خمیر میکند.
۲٫ حبیب یک پسر بیشتر نداشت که خداوند در پیری به او عطا کرده بود.
۳٫ به جانم سوگند بزرگ مرا کشتی، شاخههای درخت زندگیم را شکستی و ریشهام را کندی اگر با اینها دلت خنک میشود، خوشحال باش!
۴٫ سجع سخنی است که نوعی قافیه و آهنگ در درونش باشد. نثر است، اما شبیه شعر مثلاً همین جملات معروف خواجه عبدالله انصاری که همهی شما شنیدهاید “اگر بر هوا پری، مگسی باشی / اگر در آب افتی خسی باشی / دل به دست آور / تا کسی باشی / در کودکی پستی / در جوانی مستی / در پیری سستی / پس خدا را کی پرستی” به این نوع گفتار، سجع میگویند.
۵٫ صاحب نفس المهموم میگوید، در آن زمان ساعتهایی شنی بر بالای این دیواره نصب بوده است.
۶٫ یزید، در مجموع سه کاخ داشت، کاخ سبز، کاخ سرخ و کاخ سفید که به دست معاویه ساخته شده بودند، غرق در گل، سبزه، پرنده و بسیار زیبا و مرتفع.
۷٫ یزید شاعر بود و خوب شعر میسرود. حتی برخی اعتقاد دارند که حافظ اولین بیت غزلیاتش را براساس یکی از اشعار یزید سروده شده است. شعر یزید این بود:«اَدِر کأساً و ناولها الا یا ایها الساقی» و حافظ با یک جابجایی آن را اینگونه می آورد: «الا یا ایها الساقی اَدِر کأساً و ناولها».
۸٫ چندین قرآن به خط امیرالمؤمنین(ع) الآن در دسترس هست مانند نمونهای که در موزهی آستان قدس رضوی یا در کتابخانه آیت الله مرعشی موجود است.