ناگهان سر و کله مترجمی که مرا به دلیل تسلط خوبی که به زبان عربی دارم، پیدا می شود. اصرار دارد از آن مغازه خرید نکنیم و به مغازه ای دیگر که حتماً میخواهد در ازای بردن این همه مشتری از او حق و حساب بگیرد برویم، نمی پذیرم او هم به ناچار داخل مغازه میآید و با صاحب مغازه که بعد می فهمم که یک ایرانی مقیم عراق است و چند سال در ایران اسیر بوده است جر و بحث می کند و به او میگوید به اینها حق جنس فروختن نداری او هم مثل همهی عرب ها فوری عصبانی می شود و در حالی که جنس ها را از دست زوّار می گیرد با ناراحتی به او میگوید انا حرّ- من آزادم که بفروشم یا نفروشم- هر چند می گوید من آزادم ولی ترس را از چشمان او می شود فهمید. زوّار هم مغازه اش را ترک می کنند و می روند و من کنجکاوانه در مغازه می مانم، مترجم می رود و زیر لب به او چیزی می گوید از صاحب مغازه می پرسم این چه رفتاری بود که با زائرین کردید؟ می گوید همه این ها که با شما هستند مأموران امنیتی عراق هستند و خیلی محتمل است که بعد از شما به سراغ من بیایند و مرا اذیت کنند! ترس از حکومت را در چهره همه مردم عراق می شود دید این تنها چیزی است که همه در عراق می بینند. در عراق وقتی آدم حتی اختیار مغازه خودش را هم ندارد تکلیف جان او معلوم است!
زوّار چند اورکت چرمی خرید می کنند و مغرب فرا می رسد و من هر بار سراسیمه به افق نگاه می کنم و به فرصت های طلایی که از دستم می رود و در حرم نیستم می اندیشم. آخر کار آن ها را رها می کنم و به حرم مشرف میشوم تا به نماز جماعت مغرب برسم. زیارتی می کنم و اذان مغرب را میشنوم و به نماز جماعت میایستم. این حرم آن قدر باصفاست که آدم به راحتی نمی تواند دل از آن بکند.
وارد صحن مطهر میشوم، شب جمعه است و عده ای در داخل صحن مطهر نزدیکی درب قبله در حال خواندن دعای کمیل هستند. چند لحظه با حسرت به آن ها نگاه میکنم مسئولیت اجرایی، مجالی برای این کارها نمی گذارد. پس از دقایقی اتوبوس تکمیل می شود و راهی بغداد می شویم….
منبع: کتاب تا عشق با عشق-سفرنامهی دمشق،کربلا،مکه
غلامعلی رجایی