یکی از اعضای این فامیل به خاطر شفای دخترش که بیمار است به این سفر آمده ولی به دلیل اشتباهی، ویزای همسر و دخترش دچار اشکال شده و نمیتواند در این سفر همراه ما باشد. همه به هم میریزند و میگویند اگر کار اینها درست نشود انصراف میدهند چون اصلاً به خاطر طلب شفای این دختر است که به عمره میآیند، ولی چاره چیست؟ برخی خیال میکنند این امور تصادفی است که کسی میتواند به میل و ارادهی خود به مکه یا کربلا یا مشهد برود یا نرود. حال آنکه اینگونه نیست و همه چیز طبق برنامهای که حضرت حق و ائمهی معصومین مقرر کردهاند پیش میرود و همانطور که آن بزرگ گفته است پیامبر و ائمهی معصومین علاوه بر آنکه زمان تشرف به حضور خود را برای دیگران معین میکنند همانها هستند که مشخص میکنند چه کسانی با چه کسانی در این تشرف همراه باشند. آنها اصرار میکنند که حاضرند هر کاری بکنند تا این سه نفر از این سفر جا نمانند و حتی تهدید میکنند که اگر اینها نیایند آنها هم نخواهند آمد ولی کاری نمیتوان کرد. چون بنای خلقت و این سفرهای معنوی بر تصادف نیست که با برخورد آنی و تصادفی مشکلی حل یا ایجاد شود. اصرار آنها را که میبینم به یاد ماجرای نماز باران حضرت رضا(ع) میافتم. پس از ورود امام به خراسان که در این منطقه خشکسالی پدید آمد دستهای از بنیالعباس که با ولایتعهدی حضرت رضا(ع) مخالف بوده و اعتقاد داشتند آن حضرت خلافت را از بنیالعباس به علویان منتقل خواهد کرد همین امر را بهانه کردند و به تخریب شخصیت آن حضرت پرداختند. و چنین شایع کردند که قدوم ایشان نه تنها برای اهل خراسان خیر و برکتی نداشته بلکه موجب خشکسالی هم شده است! حضرت، نه برای مقابله با این شایعهی گسترده، که شخصیت او را در جامعه اسلامی به چالش میکشید، بلکه برای رضای خدا و بر طرف کردن مشکل مردم، به مأمون گفتند برای نماز طلب باران به صحرا خواهند رفت. جمعیت زیادی به دنبال حضرت به راه افتادند. پس از مناجات حضرت و دعاهایی که داشتند پارههای ابر در آسمان ظاهر و هویدا شد. اشک شوق از دیدگان همه سرازیر شد. وقتی مردم بنای شادی و هلهله گذاشتند که خدا به دعای فرزند پیامبر ابرهای رحمت خویش را بر آنها فرو فرستاده است، حضرت با اشاره دست از آنها خواست ساکت شوند و به سخنان او گوش فرادهند. به آنان فرمود: این ابرها که میبینید مأموریت دارند در قصبه و قریهای که پشت طوس است باران بریزند و مأمور سیرابی زمینهای شما نیستند.حضرت در میان بهت و حیرت همگان افزودند از پس این ابرها ۸ ابر دیگر خواهد آمد که هر کدام مأمور به بارش رحمت الهی در سرزمین دیگری هستند و آنگاه که دهمین ابر فرا رسید به خانههایتان برگردید چه هنوز به خانههایتان وارد نشدهاید که همه جا سیراب خواهد شد. همگان بازگشتند و همچنان شد که حضرت فرموده بودند و قبل از اینکه کلید به قفل درهای خانههای خویش بیفکنند پایشان از آب بارانی که بارید و جمع شد خیس شدهبود! حالا دقایقی است که در هواپیما بسته شده و همه منتظرند تهران را به سوی فرودگاه بین المللی جده ترک کنند. درست است که میگویند در سفر است که افراد هم میتوانند خود را خوب بشناسند و هم به دیگران شناختهتر شوند. به کسی که قرار است در این کاروان کمککار من باشد از چند روز قبل گفتهام لیست زائرین سه اتوبوس را تا پایان سفر تهیهکند تا زائرین شماره اتوبوس خود را بدانند. اما تا حالا که هواپیما دارد بلند میشود خبری از این لیست نیست! بلند میشوم و به او میگویم اگر لیست تهیه نشده از این فرصت ۳ ساعته ای که تا جده داریم استفاده کند و آن را ارائه نماید تا زائرین پس از رسیدن به جده بلاتکلیف نباشند. میگوید هواپیما که بلند شد پیش تو میآیم آن را مینویسم. حالا ۳ ساعت گذشته است ولی خبری از او نیست! هواپیما دارد مینشیند و تکانهای شدید خود را آغاز کردهاست. از راه میرسد تا در آن تکانهای شدید از روی کاغذی که نقشه اتاقهاست اسامی را بخواند. نوشتن کار دشواری است اما چاره ای نیست. سه لیست ناقص مینویسیم و من به فکر فرو میروم که چرا بعضی از ما اینگونه در قول و تعهدهایمان سست و سرسری هستیم و همهی کارها را با عدم رعایت نظم به دقایق آخر موکول میکنیم و اصولاً چرا وقت در نظر ما اینقدر کم ارزش و بیاهمیت شدهاست! به یاد صحبت کوتاه اما نیشدار و گزنده فیدل کاسترو رئیسجمهور و رهبر مادامالعمر کوبا که در دانشگاه ما(تربیت مدرس) صحبت میکرد افتادم که وقتی به او کاغذی دادند که وقت سخنرانیات رو به اتمام است چون باید در دانشگاه تهران هم صحبت کنی، حرفش را قطع کرد و گفت: اوه! بله در ایران شما همه چیز هست ولی متأسفانه وقت نیست!!! این سیاستمدار پیر دنیادیده از این بهتر نمیشد به ما بگوید که قدر وقت را بهتر بدانید. و باز به یاد ماجرای خانم دیولافوای فرانسوی در عهد قاجار که خود و شوهرش به دنبال حفاریهای باستانی در شوش و … بودند میافتم که با شیطنت تمام در خاطراتش مینویسد«به درشکهچی گفتم فردا قبل از طلوع آفتاب میخواهم به شوش بروم. درشکهچی گفت: مادام، مطمئن باش فردا خروسخوان حاضر هستم و رفت. نیمه شب برخاستم و لباس پوشیدم و شروع به قدم زدن کردم. اما درشکهچی نیامد که نیامد. قهوهچی که بیدار شده و سماورش را روشن کردهبود وقتی مرا آمادهی حرکت و بیتاب و منتظر دید پرسید: مادام، برای چی این وقت سحر بیدار شدهای؟ وقتی گفتم با درشکهچی قرار گذاشتهام در این وقت بیاید تا به شوش برویم از من پرسید درشکهچی به شما گفت کی میآید؟پاسخ دادم: خروسخوان سحر. خندهای کرد و گفت: مادام، برو بخواب، خروسخوان ما ایرانیها ساعت ۱۰ صبح است. دیولافوا با شیطنت خاصی که مخصوص غربیهاست در ادامهی این ماجرا مینویسد در اینجا بود که دریافتم در نظر شرقیها و ایرانیها تنها چیزی که ارزش ندارد وقت آنهاست! آیا میتوان به این زودیها امیدوار بود این نکات منفی و تلخ از فرهنگ رفتار ما رخت بربندد و نسل آیندهی ما نسلی باشد که قدر نظم و وقت و کار و تولید و سلامت و مطالعهی خویش را بهتر بداند؟ آیا رواست ملت ما که سابقهی فرهنگ و تمدنی چند هزار ساله دارد و به پیشرفتهترین و آخرین ادیان آسمانی یعنی اسلام عزیز اعتقاد دارد در صدر فهرست ملتهایی باشد که در تصادفات جادهای و شنا در دریا و … بیشترین تلفات را میدهد و سرانهی مطالعهی او در سال به کمتر از یک دقیقه میرسد؟ ظریفی میگفت تلفات جادهای تعطیلات نوروز امسال اندکی بیشتر از کل شهدا و تلفات انسانی مردم فلسطین در طول چند سال انتفاضه است!
منبع: کتابتاعشق با عشق-سفرنامهی دمشق،کربلا،مکه غلامعلی رجایی