نزدیک سحر بود که خوابش برد. زود بیدار شد. خواب دیده بود انگار. پرسیدند: “چه خوابی دیدهای پسر پیامبر؟” گفت: “خواب دیدم یک گله سگ حمله کردهاند به من. یکیشان که بدنش لک و پیس بود بیشتر حمله میکرد. شک ندارم که فردا کشته میشوم به دست کسی که بدنش لک و پیس است.” *** پشت خیمهها گودال کنده بودند. ...
ادامه نوشته »شب عاشورا
همه را جمع کرد. گفت: “خیمههایتان را نزدیک هم بزنید و طنابهایشان را ببندید به هم. از جلو با دشمن روبهرو هستید، خیمهها پشتسرتان یا طرف راست و چپتان باشد. شمشیرهایتان را تیز کنید.” و رفت توی خیمهاش ایستاد به دعا و نماز. شب عاشورا بود. *** تا صبح صدای زمزمه بود و مناجات. مثل صدای زنبورها. دعا میخواندند و ...
ادامه نوشته »صبور باش و پرهیزکار
صدای برادرش، حسین، بود. شعر میخواند. از بیمهری روزگار. از ارادهی خداوند. میگفت که شهید میشود و هر شخص آگاهی راهش را ادامه میدهد. با پای برهنه دوید؛ گریهکنان. گفت: “کاش مرگ من میرسید. انگار امروز مادر و پدر و برادرم را با هم از دست دادهام.” حسین دستش را گرفت. نشاندش روی زمین. گفت: “خواهرجان! نکند شیطان صبرت را ...
ادامه نوشته »شب آخر
کسی داد زد: “حسین! آب را میبینی که رنگ آسمان است، به خدا یک قطره از آن را نمیچشی تا بمیری.” حسین گفت: “خدایا! او را هیچوقت نبخش و تشنه نگهش دار.” بعدها مریض شد. هر چه آبش میدادند بالا میآورد؛ سیراب نشد تا مرد. *** سه روز بود آب را به رویشان بسته بودند. عباس ولی چند باری زده ...
ادامه نوشته »خوش به حال خاک کربلا
به ساحل فرات رسیدیم. از صفین برمیگشتیم. امیرالمؤمنین گفت: “میدانی اینجا کجاست؟” گفتم: “نه.” گفت: “اگر میدانستی کجاست… .” اشکهایش محاسنش را خیس کرد. ما هم به گریه افتادیم. گریه میکرد و میگفت: “خوش به حال تو ای خاک که خون عاشقان روی تو میریزد.” *** نسل سوم سرگردان بودند. نمیدانستند حسین راست میگوید یا یزید. هر دو دم از ...
ادامه نوشته »کربلا…
حسین از سمت چپ به راهش ادامه داد. حر و لشکرش هم با او همراهی میکردند. گاهی هم مانع حرکتش میشدند. عبیدالله گفته بود به او سخت بگیرید. رفتند تا رسیدند به جایی که حسین ایستاد. گفت: "اسم این سرزمین چیست؟"…
ادامه نوشته »شهادت مسلم(ع)
در راه کوفه بودند که خبر شهادت مسلم رسید. غمگین و گرفته گفت: “خدا رحمت کند مسلم را، به تکلیفی که بر عهدهاش بود عمل کرد و به بهشت رفت. آنچه بر گردن ماست باقی مانده.” بعد هم دختر مسلم را صدا کرد. نشاندش روی زانویش. نوازشش کرد. دختر انگار چیزی بفهمد گفت: “اگر پدرم کشته شود… .” حسین گریهاش ...
ادامه نوشته »حج ناتمام!
حج را ناتمام گذاشت. حرکت کرد سمت کوفه. قبل از رفتن نامه نوشت. از حسینبنعلی به محمدبنعلی و از طرف او به بنیهاشم: “هرکس با من بیاید شهید میشود و هرکس بماند پیروز نمیشود. والسّلام.” بعد از نامهمسلم اوضاع تغییر کرد. یزید، عبیدالله را کرد حاکم کوفه. مردم کوفه جنایتهای پدر او را هنوز فراموش نکرده بودند. ترسیدند و روی ...
ادامه نوشته »جواب نامهی کوفیان!
جوابهای نامههای مردم کوفه را نمیداد تا وقتی تعداد نامهها رسید به دوازدههزار تا. آنوقت بود که دست به قلم برد و جواب نامههاشان را نوشت: “مسلم، پسرعمویم، را به کوفه میفرستم. اگر با او بیعت کردید و او برای من نوشت که شما آمادهاید به کوفه میآیم.” ● مسلم به پسرعمویش نوشت: “مردم کوفه منتظرت هستند. هجدههزار نفرشان با ...
ادامه نوشته »سلیمان…
جمعشان جمع بود؛ بزرگان کوفه. سلیمان پیرمردی بود نود ساله. گفت: “معاویه مرده. حسین با یزید بیعت نکرده و راه افتاده سمت مکه. اگر میتوانید کمکش کنید، نامه بنویسید.” نامه نوشتند و دعوتش کردند. وقتی حرکت کرد سمت کوفه، سلیمان کنار کشید. بقیه هم. منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی
ادامه نوشته »