معما علی بن حسین در حیاط بازی می کرد و یاد روز های دور در ذهن شهربانو جان میگرفت… کاروان اُسرا چند روز در راه بود. خستگی در چهرهی تک تک آنها دیده میشد. به جز جلودار کاروان و چند نفر دیگر، بقیه سوار بر شتر بودند. آنها اگر چه اسیر بودند، اما با آنان بدرفتاری نمی شد، علتش هرچه ...
ادامه نوشته »گهواره کودک
گهواره کودک آسمان مدینه گل باران بود. زمین نزدیک بود از شادی بشکافد. درختهای میوه در باغها به شکوفه نشسته بودند و شاپرکها لابلای آنها بازی میکردند. پیامبر، امام علی و فاطمه از تولد نوزاد خوشحال بودند. پیامبر با نگاهی شیفته به چهرهی لطیف نوزاد خیره شد. و سپس از امام علی پرسید: «اسم فرزندت را چه میگذاری؟» امام علی ...
ادامه نوشته »از سرچشمهی نبوت
از سرچشمهی نبوت سرکوچه، به درخت خرمایی تکیه داده و نشسته بود. دستش را روی زانوانش گذاشته و همینطور که به زمین خیره شده بود با خود گفت: من که سر در نمیآورم. تا همین چند روز پیش با کسی سلام و علیک داشته باشی، بگویی، بخندی، اما یکدفعه امام بگوید که ارتباط خود را با او قطع کنید. کی ...
ادامه نوشته »