از سرچشمهی نبوت
سرکوچه، به درخت خرمایی تکیه داده و نشسته بود. دستش را روی زانوانش گذاشته و همینطور که به زمین خیره شده بود با خود گفت: من که سر در نمیآورم. تا همین چند روز پیش با کسی سلام و علیک داشته باشی، بگویی، بخندی، اما یکدفعه امام بگوید که ارتباط خود را با او قطع کنید. کی میتواند. توی کوچه که نمیشود در چشمش نگاه کرد و به او سلام نکرد. گیرم که بشود با بیاعتنایی از کنارش رد شد؛ اما چرا باید این کار را کرد.
بعد سرش را بلند کرد و به جای نامعلومی خیره شد. فکر کرد: چرا نباید بفهمم. آیا واقعاً آنچه امام میداند چیزی است که من نمیتوانم بفهمم؟ اما من که هنوز علت اینکار را از امام نپرسیدم…
و بعد که از این فکرها نتیجه نگرفت کلافه شد. با خود گفت: اما آدم که رویش نمیشود از امام علّت اینکار را بپرسد…
در همین فکرها غوطهور بود که کسی از کنارش رد شد. کودکی گندمگون که بزغالهی زیبایی در بغل داشت. نگاه کرد. موسی بود. فرزند امام صادق(ع). فکر کرد: سؤالی را که مدتهاست ذهنش را مشغول کرده است با او در میان بگذارد. شاید موسی بداند!
صدا زد: «پسر جان!»
کودک برگشت و به او نگاه کرد.
پرسید: «نظر تو در مورد کار پدرت چیست؟ چرا گاهی دستور میدهد کاری را انجام دهیم و گاهی ما را از انجام آن باز میدارد؟ همین چند مدّت پیش از ما خواسته بود که با «ابوخطّاب» دوست باشیم و به او احترام بگذاریم. اما مدت زیادی نگذشت که او را لعنت کرد و به ما فرمود که از او دوری کنیم.»
کودک که تا به حال سرش را به زیر انداخته بود و به سؤال مرد گوش میداد سرش را بلند کرد و در حالی که انگار میخواهد به سادهترین سؤال پاسخ دهد دستی به موی نرم بزغاله کشید و گفت: «آدمها چند دستهاند: بعضیها ایمان کامل دارند و تا آخر عمر مؤمن باقی میمانند. بعضیها نیز تا آخر عمر کافر باقی میمانند. و گروه سوّم کسانی هستند که ایمان در نزد آنها امانت است و پس از مدتی از آنان گرفته میشود.»
سپس آه بلندی کشید و گفت: «ابوخطّاب، از این گروه است.»
مرد که انتظار چنین جواب محکمی از چنان کودکی را نداشت. دهانش از تعجّب باز ماند. حرفی برای گفتن نداشت و فقط به کودک که اینک از او دور میشد، نگاه میکرد.
سلام کرد و با احترام در گوشهای نشست. پس از مدتی که فرصت صحبت یافت، همهی آنچه را که اتفاق افتاده بود برای امام تعریف کرد. از اینکه چگونه موسی به خوبی جواب سؤالش را داده بود. همینطور که سخن میگفت، در چشمهای امام لذّت یک پدر از موفقیت فرزندش را خواند و لذّت برد.
وقتی که سخنانش تمام شد، امام فرمود: «آری. دانش پسرم از «نبوت» سرچشمه گرفته است.»
نویسنده: محسن ربانی جویباری
منبع: بحارالانوار – ج ۶۹ – ص ۲۱۹ – باب ۳۴ – روایت ۳ و کافی ج ۲ – ص۴۱۸- روایت ۳