بارانهای عاشورایی تنها در محرم چشمها نمیبارد. هرگاه دلی به عشق میاندیشد، پر از ابرهای احساس و حماسه میشود و میبارد.
مطالبی که در ذیل میآیند یرگرفته از سلسله مباحثی است که در نشستهای ادبی-عاشورایی برگزارشده از سوی واحد ادبیات مرکز پوهش و نشر فرهنگ عاشورا درسالهای گذشته توشط میهمانان و سخنرانان در موضوعات مختلف ایرادشدهاست. امید که این قبیل برنامهها مطلعی باشند برای آغاز حرکتی پایدار و نو در ادبیات عاشورایی.
کانون ادبی روزدهم/سخنران: آقای دکتر محمدرضا سنگری
موضوع: پیوند دو فرهنگ عاشورا ودفاع مقدس
تاریخ برگزاری نشست: شهریور ۸۶
بسم الله الرحمن الرحیم
«والعصر، ان الانسان لفی خسر، الا الذین أمنوا و عملواالصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر»
سلام و صلوات و تحیت الهی به چهره های ارغوانی که سرخ رویی، آبرو و عزت امروز ما رهاورد ایمان، اخلاص، ایثار، و پاکبازی آنان است. سلام بر همه آشنایان و سالکان و ره پویان این راه که عشق را می شناسند، معرفت را می فهمند و طنین این صدا را که روزی بر دیوارها نوشت: ما می رویم تا شما بمانید و شما می مانید تا حق بماند، هم چنان در گوش خویش دارند و بر آن پای می فشارند. سلام بر شهیدان عزیز و سلام بر همه ی آنان که شهیدپرورند. سلام بر آنان که آن دغدغه ها، سوزها، باورها و عشق ها را با گذشت آن همه سال هم چنان در جان خویش گرم و روشن نگه داشته اند.
رمز ماندگاری جنگها؛ پیوند آن با فطرت زلال و مانای انسانی است. کسانی که با زبان و صحبت من آشنا هستند، می دانند من هرگز با سوره ی عصر سخن را شروع نمی کنم؛ یا سوره ی انشراح را می خوانم، یا به اباعبدالله سلام می دهم، ولی امروز با سوره ی عصر شروع کردم، چون در هنگام شروع جنگ، من در شهرستان دزفول مشغول تفسیر سوره ی عصر بودم و امروز به یاد آن روز سوره ی عصر را قرائت کردم. عصر جمعه است و به تعبیر حضرت امام (ره) عصاره ی هستی انسان را نشان می دهد که می تواند به اوج کمال برسد و به تعبیر شاعر:«رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند» و به تعبیر درست تر آن«رسد آدمی به جایی که به جز خدا نباشد» ما می توانیم به چنین جایگاهی برسیم. این سوره با این موضوع و با روز جمعه که سیدالایام است هم خوان است و بر پیشانی خود نام مبارک و مقدس انسان کامل؛ یعنی پیامبر را دارد و روز موعود نیز است. مفهوم دیگر عصر، امام زمان (عج) است. من با خاطره و ذهنیتی که از شروع هشت سال دفاع مقدس دارم، احساس کردم سوره ی عصر مناسب ترین سوره ای است که می توانم زمزمه کنم. ان شاءالله که همه ی ما اهل "خسر" نباشیم و با پشتوانه ای از ایمان، عمل صالح، وصیت به حق و صبوری که چهار محور این سوره است، از هر چه خسران و زیان است روی گردانیم و به سمت نفع، سود، رشد، فلاح و بالندگی و سازندگی حرکت کنیم. موضوعی که قرار است در محضر شما طرح کنم، پیوند میان دو حادثه ی عظیم عاشورای سال پنجاه و نه شمسی و هشت سال دفاع مقدس است که به طور اتفاقی شروع آن نیز در سال هزار و سیصد و پنجاه و نه بوده است! دو حادثه در سال پنجاه و نه، که با فاصله هزار و سیصد سال اتفاق افتاده اند. من با یک مطالعه نه چندان دقیق و قطعی به این نتیجه رسیدم که در طول هزار و سیصد سال؛ یعنی از فاصله سال شصت و یک هجری همان پنجاه و نه شمسی که عاشورا اتفاق افتاد تا زمانی که دفاع مقدس ما در روزهای پایانی شهریور هزار و سیصد و پنجاه و نه اتفاق افتاد (وقوع حادثه ی کربلا و شروع هشت سال جنگ تحمیلی هر دو در آستانه فصل پاییز بوده است.) در فاصله این دو جنگ چیزی در حدود پنج هزار جنگ بزرگ به وقوع پیوسته است. بخشی از این جنگ ها، نبردهایی بوده که تمام جهان را در روزگار خود تحت تأثیر قرار داده اند. مانند حمله مغول که مرزهای مغولستان را درنوردید، از چین تا سرزمین ایران و در ادامه، قاره افریقا را نیز تحت تأثیر قرار داد. حتی قاره اروپا نیز بی تأثیر از این حادثه نماند. حادثه ای که در آن میلیونها انسان کشته شد. بدتر از آن حادثه خونبار، دو جنگ جهانی اول و دوم است که ظاهراً پنجاه و نه میلیون انسان در طول این دو جنگ کشته شدند و گفته اند: چهارصد میلیون لیتر خون به زمین ریخته شد، میلیاردها گلوله منفجر شد. میلیون ها انسان آواره شدند و حتی هنوز هم بازتاب های این حادثه را در تاریخ و زندگی انسان امروز می توان دید. هنوز پیامدهای بمباران هسته ای هیروشیما و ناکازاکی وجود دارد. تأثیری که از آن تشعشع ها و انفجارها بر جای ماند در نسل های بعد و شاید تا چندین نسل بعد نیز ادامه می یابد. اگر قرار باشد مجموعه جنگ هایی را که در طول این هزار و سیصد سال اتفاق افتاده است بررسی کنیم، دو انگیزه در مجموعه این جنگ ها می یابیم: یک نوع؛ انگیزه های حقیر، کوچک و پست که همه به خودیت انسان بر می گردد و شامل آزمندی، آرزومندی، خودخواهی، بلندپروازی و کام جویی هاست. از روزگار گذشته تا روزگار ما بسیاری از نبردها و جنگ ها چنین ویژگی داشته اند. انگیزه های نفسانی چون قدرت طلبی و گسترش دادن مرزهای جغرافیایی، باعث شده که جنگ های بزرگ اتفاق بیفتد که بعضی از آنها نیز در کشور ما به امید دسترسی به گنج های زر یا دستیابی به زیبارویان به وقوع پیوسته است. در هنگام تحلیل و بررسی پی می بریم که گاه کل موضوع به یک مسأله بسیار کوچک فردی برمی گردد که شعله خانمان سوز جنگ را در جهان بر افروخته است. معمولاً جنگ هایی که با این انگیزه ها رخ داده است، چون پیوند با فطرت زلال و مانای انسان نداشته اند، هر چه از مبدأ خویش فاصله گرفته اند به تدریج رنگ باخته و آرام، آرام به ذهن و حافظه تاریخ سپرده شده اند تنها پژوهشگران و اهل تحقیق در تاریخ می توانند چنین حادثه هایی را از لابه لای تاریخ پیدا کنند.
اگر ما آن حادثهها را مرور کنیم، ممکن است اندوه کم رنگی در درونمان احساس شود. به طور مثال وقتی می خوانیم که مغولها در هنگام حمله به شهرها و روستاها، گاهی وقتها زنها و مردها را از هم جدا می کردند و پیش روی زنان، مردها و کودکان را گردن میزدند و این که زنان چگونه شیون میکردند و مغولان جشن میگرفتند و چه بسا پس از آن نیز به قتل و کشتار زنان می پرداختند، متأثر میشویم. چندی قبل کتاب کوچکی با عنوان «من فردا به جهنم میروم»که بیش از پنجاه صفحه نبود، به دستم رسید. مؤلف کتاب معاون هیتلر بود که در زندان شیشهای کتاب خود را نوشته بود. او در این کتاب میگوید:«من در قتل شش میلیون انسان مستقیماً شرکت داشتم. وقتی به من خبر دادند که سربازان بالش ندارند که شب بر آن تکیه زنند و بخوابند، دستور دادم نوزده هزار زن را آورده و موهایشان را تراشیدند و با این موها بالش درست کردند تا سربازان بر آن ها تکیه زنند. بعد از این کار نیز تمام آنها را به قتل رساندند.» او می نویسد سیصد نفر را در اتاقهای کوچکی که شاید اندازهی آنها بیست و چهار متر بیشتر نبود، وارد می کردم. سپس گاز وارد اتاق می نمودم و شخصاً کبریت میزدم وقتی آتش شعله ور میشد و این آدمها میسوختند و ضجه میزدند، من در آن لحظهها به جویی از روغن انسان که از زیر در جاری میشد چشم می دوختم و تنها پس از آن بود که صحنه را ترک می کردم. از این دست قساوتها، بی رحمی ها، پستیها، رذالتها و زشتیها در تاریخ فراوان داریم. اما این حادثهها همان گونه که گفتم فقط عواطف افراد علاقهمند به مطالعهی تاریخ را بر میانگیزد و احیاناً حزنی اندک، پیامد مطالعهی این دسته حادثههاست. اما دیگر کسی آنها را مرور یا بازگو نمیکند و شمعی نیز روشن نمیکند. قتل عام مغول در شهر سبزوار و نیشابور، از حوادث مشهور تاریخ است. اما کسی به یاد ندارد که در یادبود آن حادثه شمعی روشن و یا مراسم سوگواری برگزار شده باشد. از میان این همه حادثههایی که بر انسان رفته، حادثههایی چند در ذهن تاریخ میمانند و گاه حتی انسانها با آن ها زندگی می کنند و این حادثهها زمان را در مینوردند، از روزگار خودشان میگذرند و انسانهای نسلهای بعدی را تحت تأثیر خودشان قرار میدهد یکی از آن حادثهها عاشوراست. البته حادثهی عاشورا ویژگی خاصی نیز دارد که گاهی اوقات ما آن را فراموش میکنیم؛ و آن هم این است که طنین قصه مثل خود حادثه بزرگ بوده است؛ یعنی کسانی بودند که این حادثه را طرح کنند با فریاد، با قلم، با اشک و با هر ابزاری که می توانستند؛ سعی کردند این حادثه را نگه دارند و شما می دانید که این حادثه خصوصیتی دارد که برقرار است و در نهایت باز کسی می آید و این حادثه را طرح می نماید و زنده می کند. آن فرد، بی گمان امام زمان (عج) است.
وقتی امام زمان(عج) ظهور میکند، در انتهای سال آخر زندگی او و یا هم زمان با قیام او، حضرت اباعبدالله حسین(ع) به جهان برمیگردد که به آن اصل رجعت می گویند. حتی زمانی که امام زمان(عج) به شهادت میرسد، حضرت اباعبدالله حسین (ع)بر او نماز میخواند و او را در کربلا در قبر خود دفن میکند. در تاریخ می بینیم ائمه تلاش زیادی کردهاند که ما کربلا را به هر گونهای که هست، حفظ کنیم. حتی به وسیله ی ژست اشکی که نامش تباکی است؛ یعنی اگر نمیتوانید گریه کنید هیأت گریه به خود گیرید. وقتی خانه میخرید سعی کنید ورودتان به خانه و در حقیقت افتتاح این خانه با برنامهای از اباعبدالله حسین(ع)باشد. این جمله از سخنان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم است، در حقیقت در گفتار ائمه تلاش شده است که این حادثه زنده بماند تا نسلهای بعدی بتوانند از این سرچشمهی زلال که در عطش شکفته است،ب هرهگیری و استفاده کنند. حقیقت نیز این است که کربلا حادثهای زایا، زنده، پویا و بهترین تعبیر برای آن کوثر است یعنی دایم از درون خود جویبارهای جدید، چشمه ساران و رودها و دریاها، جاری میکند که انسانها می توانند بیایند و کنار آن بنشینند و از آن بهره گیری و استفاده کنند. یا دست کم از زلال آن آیینه ای برای تماشای حقیقت بسازند و حقیقت را درون این حادثه به روشنی و زیبایی ببینند. این دعوت دایمی در گفتار بزرگان ما نیز هست و این زایندگی را ما در زندگی خودمان تجربه کرده ایم. اگر ما فاصلهی تاریخی نزدیک به دو قرن بعد از کربلا را مطالعه کنیم، نزدیک به سی جریان بزرگ مبارزاتی را میتوانیم پیدا کنیم که همه آنها نیز خاستگاه شان کربلا بوده است. شاید کربلا از این جهت نیز استثناء باشد که هیچ حادثه ای در تاریخ،به سرعت کربلا، ستم را رسوا نکرد و هیچ حادثهای در تاریخ مثل کربلا، بلافاصله قیام را در خود شکل نداد. اولین هستههای مبارزاتی در کربلا از حدود سالهای شصت و سه و شصت و چهار بسته می شود و آن نیز درست بر سر مزار اباعبدالله (ع) است که قیام توابین اتفاق میافتد. پس از آن قیام مختار ثقفی و در ادامه آن حرکت زید است. جریانهایی در طبرستان و در گوشه و کنار ایران اتفاق افتادند. همهی آنها ملهم از کربلا هستند. اگر شما بتوانید در باب امام زادههایی که ما می شناسیم و گاه گاه به زیارت آنها میرویم مطالعهای داشته باشید و خیلی دقیق، دقت کنید، میبینید منش آنها، منش عاشورایی است. روشهایی که آنها داشتند، روشهایی متصل به عاشوراست. حتی گاهی وقتها ظرافتهایی در کار آنان بوده است که مدام به جامعه القا میکردند تا کربلا را به یاد بیاورند. اگر قرار باشد یک نمونهی بسیار نزدیک را مطرح کنیم، حضرت محمد سبزقباست. ایشان جوانی نوزده ساله بیشتر نبود. (او در حدود سن نوزده یا بیست سالگی از دنیا رفته است) این جوان کنار رودخانه میرفت و مشکها را از آب پر میکرد و به خانه ها می رساند.(در آن زمان جریان آب رسانی وجود نداشت) در این جریان سقایت، با آبی که به هر کس مینوشاند، پلی به کربلا میزد، کربلا و عطش اباعبدالله(ع) و یارانش را به یاد میآورد و این چنین آموزههای خود را نیز مطرح میکرد. این نکته ی قابل تأملی است که در زندگی بسیاری از امام زادگان و بزرگان می توانیم پیدا کنیم. مطالعهی تاریخ این موضوع را بیشتر برای ما روشن میکند.
پیوند میان عاشورا و دفاع مقدس نیز چون حادثه ی کربلا روشن، مشخص و مبرهن است. به روایت گذشتگان واقعیت این است که منشأ اصلی،نقطهی الهام و حتی تمام الگوهای لازم انقلاب، در همهی ابعاد از کربلاست. امام صادق علیه السلام میفرمایند:«الحسین عبره کل مؤمن؛ حسین عبرت هر مؤمنی است» این یک تابلوی زیباست، برنامه هایی مناسب برای حرکت، زیبا بستن، ارتباط با خدا، با خود، با طبیعت، با دیگر انسانها و با تاریخ است. این پنج مورد را که مطرح نمودم، شبکههای پنج گانهی ارتباطی است که خداوند در قرآن مطرح میکند. به هر حال اباعبدالله(ع) برای هر مؤمن عبرت است. در این جا منظور از مؤمن، فرد نیست بلکه جامعهی مؤمن، برای زندگی مؤمنانه نیازمند حسین (ع)است و باید او را نقطه ی عبرت و آیینهی زندگی خود قرار دهد. واقعیت نیز این است که هر گاه انسان ها در طول تاریخ از قیام اباعبدالله (ع) استفاده کردهاند، برای آنان توفیق و پیروزی به دنبال داشته است. از جمله این موارد، هشت سال دفاع مقدس ماست.
امام حسین(ع)فرزند پیغمبر، امام خمینی(ره) نیز فرزند پیغمبر است اگر قرار باشد شباهتهای آنها را بررسی کنیم، خیلی فراوان است. من فقط به دو سه نکته اشاره میکنم.
نکتهی اول؛ شجاعت این دو چهره است. حضرت اباعبدالله(ع)بی هیچ هراسی از مرگ، حرکت خود را شروع کرد. حتی در هنگام شروع حرکت، همه پیش بینی مرگ را می کردند. گذشته از آن پیغمبر از قبل خبر شهادت امام حسین(ع) را بیان نموده بودند. ام السلمه حتی میدانست حادثه در کجا اتفاق می افتد. حضرت اباعبدالله(ع)در هنگام خروج از شهر مدینه، برای وداع با ام السلمه نزد او رفت و در گفتگو با او فرمود:«میخواهید اکنون کربلا را نشانتان بدهم؟» اما از این مباحت غیبی که بگذریم، صورت ظاهری مسأله نشان میداد که این حادثه فرجامش مرگ است؛ کشته شدن است. همه یزید را میشناختند شخصیت یزید شخصیت گنگی نبود. وقتی عبدالله بن جعفر از نزد یزید بازگشت، در گزارش خود، او را به مردم مدینه چنین معرفی کرد؛ مردی دیدم بی پروا که آشکارا شراب مینوشید، اگر پدرش پنهان می کرد، او فریاد زد:«یا معشر الندیمان قوموا؛ یعنی دوستان جمع شوید تا دور هم بنشینیم و شراب بنوشیم» از این که این موضوع را در مجلس طرح میکنم، عذر میخواهم یزید میگفت:« من پیرزن را در این دنیا، بر حور بهشتی ترجیح میدهم نقد این دنیا را، بر نسیهی آخرت، برتری میدهم.» یزید دارای چهرهای سگ باز، یوز باز و میدان باز بود. از هیچ مسألهای پروا نداشت. جعفر بن عبدالله در گزارش خود اعلام میدارد که ابا عبدالله (ع) در راه قیام و حرکت خود، کشته خواهد شد. امام میداند در این راه کشته میشود. میفرماید؛«من هم مثل یحیی شهید خواهم شد و میبینم که سرم را پیش روی یکی از بقعههای بنیاسرائیل در تشت میگذارند و شادی و خوشحالی خواهند کرد» در منزل شراف، وقتی حر، امام حسین (ع)را تهدید کرد، امام (ع)فرمود:«أفبالموت تخوفنی،أفبالموت تهددنی؟!؛ تو مرا به مرگ تهدید میکنی؟! تو مرا از مرگ میترسانی؟!» ما شیفتگان مرگ و عاشق شهادت هستیم.
این برخورد را شما در رفتار حضرت امام خمینی(ره) نیز دیدهاید. من هرگز فراموش نمیکنم، درست روز بعد از حملهی دشمن (البته دوستانی که اقتضای سنی آنها باشد، میدانند جنگ خیلی زودتر از سی و یکم شهریور شروع شده بود، عملاً بخشهایی از روستاهای مرزی ما را عراق محاصره کرده بود. بعضی از کسانی که از حاشیهی مرزی می گذشتند، اموالشان را مصادره میکردند. ما تعدادی شهید در روزهای پیش از سی و یک شهریور داریم. بچههای شهر دزفول عملاً پیش از سی و یک شهریور درگیر جنگ بودند و به جبهه میرفتند. اما جنگ در شکل گسترده و وسیع آن که بعدها حداقل پنج استان کشور ما را مستقیم در گیر کرد؛ از همان سی و یک شهریور شروع شد که با بمباران همراه بود. از جمله جاهایی را که بمباران کردند، شهرستان دزفول بود. من آن لحظه در حال صحبت بودم که بمباران شروع شد و حتی آن لحظه دقیق نمیتوانستم حدس بزنم چه اتفاقی افتاده است. فکر میکردم از جنس انفجارهایی است که قبلاً اتفاق افتاده است چون پیش از آن عناصری که معمولاً از طرف دولت عراق تحریک میشدند، در قسمتهای مختلفی از شهر دزفول، بمب گذاری میکردند.
حتی در شهر اهواز نیز بمب گذاری کرده بودند ما در بازار، تعدای شهید داشتیم که قبل از سی و یک شهریور بر اثر بمب گذاری به شهادت رسیدند. من آن زمان تصور میکردم بمب گذاری شده است ولی بعد معلوم شد که حملهی هواپیماهای عراق است. درایت و آرامش در رفتار امام موج میزد. امام بلافاصله، اعلامیه صادر نمود. شما میتوانستید آرامش وجود امام خمینی(ره)را در این اعلامیه بیابید."حمید بن مسلم"، که گزارشگر سپاه عبیدالله بن زیاد است، میگوید:«من بسیاری از جنگها را تجربه کرده بودم و در جنگها گزارش مینوشتم. اما در تاریخ زندگی خود انسانی را که تا این اندازه چهرهاش آرام باشد، ندیدم. وقتی امام حسین(ع) وارد میدان میشد، مجبور بود از کنار عزیزان خود که در صحنهی نبرد افتاده بودند عبور کند بهترین دوستانش، فرزندانش، برادرانش، به شهادت رسیده بودند و در آن حال چهرهی او بسیار آرام بود. شمر می گوید:«وقتی وارد گودال قتلگاه شدم؛ درخشش چهرهی حسین (ع)مرا از کشتنش باز داشت.» این که شما شنیدهاید سر امام را از قفا جدا کردند، به این دلیل بوده است. شمر نمی توانست در چشمان امام نگاه کند، پس سر را بر گرداند، تا چشم در چشم حسین (ع) نداشته باشد. شهید جهان آرا میگوید:«من پس از سقوط خرمشهر با دلی سرشار از زخم، درد و ناراحتی به تهران رفتم با خود گفتم پیش امام بروم و به امام بگویم که بر خرمشهر چه گذشته است و در فضای خرمشهر چه چیزی دیدهام. اما وقتی به امام رسیدم، چنان جذب سیمای آرام او شدم که در هنگام بر خاستن، تازه به یاد آوردم، برای چه موضوعی به نزد امام آمدهام. چنان چهرهی امام آرام بود و چنان طمأنینه در سیمای امام موج میزد که من تمام غصههایم را گم کردم.»
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
ویژگی دیگر نبرد امام حسین (ع) و جنگ ما همانندی در آرمانهاست.
آرمانهای عاشورا و آرمانهای دفاع مقدس از یک صبغه و رنگ هستند. در آن جا هدف حفظ دین است. حضرت در وصیت نامهی خود فرمود:«ارید لطلب الاصلاح فی امه جدی، ارید عن آمر بالمعروف و انهی عن المنکر؛ من طلب اصلاح در امت را میخواهم. میخواهم که امر به معروف و نهی از منکر کنم.» دفاع مقدس نیز جریانی برای حفظ اسلام بود. دشمن آمده بود تا از اسلام هیچ چیز باقی نگذارد. آمده بود تا نشانی از انقلاب نباشد. تصورشان نیز واقعاً همین گونه بود. معادلات ابتدایی نیز این را نشان میداد. ما یک هفته از جنگ گذشته بود که حرکت کردیم و با تعدادی از دوستان به خرمشهر رفتیم. تجربهی جنگ نداشتیم. حتی در جنگ جهانی دوم نیز جنگ نکردیم، آن ها آمدند و خیلی راحت ایران را پل پیروزی کردند، از کشور ما استفاده کردند و گذشتند. ما مفهوم جنگ، به خصوص جنگ در معیارهای جدید را نمیشناختیم. به خاطر دارم که تعدادی از عشایر و بختیاریها به جبهه آمده بودند. تعداد آن ها در حدود شصت نفر بود. پس از گذشت چهارده تا پانزده روز، تعداد آنها به نصف رسیده؛ یا شهید شدند و یا زخمی، آن ها با سلاح برنو به جنگ آمده بودند و تا میآمدند گلنگدن بزنند و گلوله را شلیک کنند، از مقابل، دست کم چهل گلوله درون سینهی آنها خالی میکردند، چون عراقیها سلاح کلاشینکف داشتند و این سلاح خشابهایی دارد که سی تا نود تیر هم در آن جا میگیرد. این عشایر، تصورشان از جنگ، جنگهای تن به تن و قبیلهای در روزگار خودشان بود. شهید جهان آرا، در آن زمان با آنها صحبت می کرد و آنها را قانع مینمود که آمادگی جنگ ندارند و باید باز گردند. یک نفر از آنها میگفت:«آقا این جنگ، جنگ نامردی است. مدام از هوا آهن می بارد. اصلاً کسی را نمیبینیم که با او بجنگیم.» خلاصه این که ما در مقابل دشمن تنها یک"آر پی جی " داشتیم که شیوه ی استفاده از آن را هم بلد نبودیم. آخرین روزی که خرمشهر در حال سقوط بود، یک قبضه خمپارهی شصت در شهر بود که پس از تلاش زیاد توانستند از آن استفاده کنند. ما آرمانهایی را دنبال کردیم که در این آرمان ها از کربلا الهام می گرفتیم، چون احساس کرده بودیم بین آرمانهای ما و آرمانهای کربلا هم خوانی وجود دارد. نیت همه خدا بود. بچههایی که به جبهه میرفتند، میگفتند:«ما برای خدا میرویم» به همین دلیل بود که تلخیها، سختیها، دردها و رنج ها قابل تحمل بود. گاه وقتی بچهها از شهر بر میگشتند میگفتند:«جبهه از شهر امنتر است.» منظور آنها، شهر دزفول بود. شهر فوق العاده ناامن و زندگی در آن بسیار، بسیار سخت بود. به هر حال در جبهه، سنگر بود و سنگر هم سر پناه مناسب داشت سنگرها می توانستند حفاظ خوبی در مقابل توپهایی که به کار برده می شد، باشند. در حالی که در شهر دزفول چنین نبود تنها، عشق مردم را حرکت میداد، ایمان، بچه ها را، راه میانداخت و همین گونه بود که مثل یاران اباعبدالله (ع)تشنگی، درد و سختی را تحمل میکردند. زخم را به جان میخریدند و پروایشان نبود. در کربلا افرادی که خدمت اباعبدالله (ع)میرسیدند، سر تا پا زخمی بودند و دوباره به میدان میرفتند."عبدالله بن عمیر کلبی" جوانی بود که نوزده روز بیشتر از ازدواجش نگذشته بود. اما با همسر و مادرش به کربلا آمده بود. در روز عاشورا وقتی به میدان رفت و جنگید، مادرش کنار میدان ایستاده بود او را تشویق می کرد. وقتی از میدان در حالی که خون از گوشه گوشهی بدنش جاری بود، برگشت به مادر گفت:«آیا راضی هستی؟» مادرش گفت:عزیزم آن گاه از تو راضی میشوم که اگر تو را ببینم نشناسمت.» یعنی این بدن آن قدر زخم خورده باشد، یا سر از بدن جدا کرده باشند که امکان شناسایی نباشد. مگر این مسأله را ما در دفاع مقدس تجربه نمیکردیم؟! فرد از جبهه میآمد، مادر دوباره او را بدرقه میکرد و بر میگرداند. او را برمی انگیخت که به جبهه برود. شباهت بین آرمان، ایمان و عمل بین این دو حادثه کاملاً دیده میشود.
شباهت سوم همانندی در رزمندگان دو میدان است.
شما می توانید رزمنده را از هر گروه سنی بیابید و در هیچ کدام از رزمهای تاریخ اسلام این خصوصیت را سراغ نداریم. از کودک سه روزه یا یک روزه سرباز داریم. پیران نزدیک به هشتاد و چند ساله در کربلا حضور داشتند، مثل" حبیب بن مظاهر اسدی"، "شوید بن ابا المطاع" و "عابس"؛ این چهره ها بودند که سن و سالشان بسیار بالا بود و حتی تعدادی از آنها یاران پیغمبر بودند و در کربلا نیز شرکت کرده بودند. ما در جبهههای جنگ خودمان نیز پیران را می دیدیم این پیران برای ما برکتی بودند. ویژگیهای خاصی داشتند و جالب است بدانید که ویژگیهای آنها، فوق العاده شبیه ویژگیهای پیران کربلا بوده است به عنوان مثال مشهور بوده که حضرت حبیب در کربلا شوخی میکرد با این که بسیار شخصیت باوقار و بزرگی بود. او آن قدر نفوذ داشت و بزرگ بود که معاویه جرأت نکرده بود او را بکشد. او در کربلا شوخی میکرد، شب عاشورا میچرخید و سماع میکرد. شمشیر بر دست گرفته بود و یاران را جمع کرده بود که با او در آن شب عظیم، عزیز و در لحظههای شهادت رقص عاشقانه داشته باشند. همین خصوصیت را ما نیز در جبههها داشتیم پیران جبهه، که عدهای به آنها صلواتیها میگفتند صبح زود همه را بیدار میکردند. بچهها را جمع میکردند و میخنداندند، فضای جبهه را گرم میکردند. حتی گاهی پرچم در دست آنها بود و پیشاپیش حرکت میکردند.پیرمردی هفتاد ساله که کسی انتظار ندارد در این سن و سال صد متر بدود، گاهی وقتها چند کیلومتر پرچم در دستش بود و پیشاپیش بچه های جوان حرکت میکرد.
خصوصیت چهارم؛حضور تمام قشرها و سنخهای اجتماعی در حادثهی عاشورا و دفاع مقدس است.
در کربلا آرایش گر، بقال، معلم، حساب گر، پردازش گر، بنا و بیکار وجود دارد. هر سنخ اجتماعی که شما بخواهید طرح کنید، در کربلا هست.
اگر این تعبیر، تعبیر خوبی باشد، کربلا ماکت کوچکی از کل جامعه، از همهی قشرها و از همهی تیپهایی است که شما میتوانید پیدا کنید. کربلا آدمهایی دارد که از ابتدا همراه کاروان هستند، کسانی که از وسط راه همراه میشوند، افرادی که در آخرین لحظهها میرسند و شخصیت هایی که پس از حادثه کربلا میرسند. کسانی هم هستند که وسط حادثه رها میکنند و میروند جبههی ما نیز این آدمها را داشت. روزی در جبههی آبادان یکی از رزمندهها گفت:«میخواهم به عراقی ها حمله کنم.آیا شما میآیید؟! همهی ما، که بیست و چند نفر بودیم، آماده شدیم و حرکت کردیم. رزمنده نیرومند و خوش هیکلی بود. تیر بار را بر روی شانه انداخت و حرکت کرد. ما نیز پشت سر او حرکت کردیم. نزدیک عراقی ها که رسیدیم، تعدادی از آنها را در حالی که خیلی راحت روی تانک نشسته بودند، مشاهده کردیم عدّهای میخندیدند، عدّهی دیگری غذا میخوردند و… . دوستمان تیربار را گذاشت و شروع به تیراندازی، به سوی عراقیها کرد. آنها هم فرصت عکس العمل را بدست نیاوردند. آن رزمنده بعد از این که کارش را انجام داد و تعدادی از عراقیها را هدف قرار داد، گفت: رسالت من تمام شد. من مسئولیتم را انجام دادم و میخواهم برگردم. من انتقامم را گرفتم.» خداحافظی کرد و از جبهه رفت. موضوعی که گاهی وقتها دوستان حوزهی داستان بیشتر مطرح میکنند این است که این قدر چهره ها را سیاه سیاه، یا سفید سفید نبینیم. بالأخره در جبههها، چهرههای خاکستری هم میشود پیدا کرد. آدمهایی که گاهی برای داشتن یک چتر(چترهایی که معمولاً از منورهایی که هواپیماها میزدند، به دست میآمد و انصافاً زیبا، قشنگ و بزرگ بودند) به جبهه آمده بودند. حتی کسی که برای بدست آوردن یک چتر کشته میشد، به او شهید میگفتند. امّا واقعیت این بود که او برای چنین چتری رفته بود. روایت شده است در زمان پیامبر، کسی به صحنهی نبرد آمده بود. آن چنان خوب می جنگید که مورد تحسین همگان واقع شده بود. پیغمبر در مورد او فرمود:«رهایش کنید.» بعد از مدتی، آمدند و به پیغمبر گفتند:«آخرین لحظههای زندگی اش است.» پیغمبر فرمود:«رهایش کنید» وقتی در مورد او بیشتر پرس و جو نمودند، فهمیدند که او قصد ازدواج داشت. به او گفته بودند که؛اگر تو یک مرد واقعی و اهل زندگی هستی، باید به میدان جنگ بروی. او نیز به میدان آمده و جنگیده بود. امّا دیگران انگیزه او را از این کار نمیدانستند. وقتی احساس نمود که زخمی شده و در حال مرگ است، یک تیر از تیردان کشید، آن را در زمین فرو برد و خود را روی آن انداخت. تیر در پهلوی او فرو رفت و همان جا جان داد. پیغمبر فرمود:«این فرد انسانی احساساتی است که او را گرم کردهاند. او شهید نیست.» در یکی از رزم ها به کسی گفتند:«این فرد، کشته ی الاغ است.» در صحنهی جنگ الاغ بسیار خوبی بود و او برای دسترسی به آن می جنگید و شمشیر میزد این فرد شهید نیست، چون انگیزهی دیگری برای جنگیدن دارد. خیلی از کسانی که به میدان نبرد میآمدند، انگیزه های دنیایی داشتند. بعضی از آن ها وسط جنگ رها میکردند و میرفتند. در کربلا نیز همین خصوصیات را شما میتوانید ببینید. کسانی به کربلا آمدند و در میان راه، جا زدند. "ضحاک بن عبدالله مشرقی" یکی از این نمونهها بود. او به امام گفت:«آقا من گفتهام تا پای جان خدمت شما هستم. ولی نگفته ام جان می دهم اسبم را نیز آماده کرده ام. می خواهم بجنگم و بعد هم بروم» امام فرمود بروید. ضحاک جنگید، شکافی پیدا کرد و به سمت بصره رفت. "سلیم بن حرثمه" نزد امام حسین(ع) آمد و گفت:«بیست و دو سال پیش من با پدر شما از همین زمین کربلا گذشتم. این تپه را می بینی؟روی این تپه پدرت نماز خواند و گفت: در این سرزمین هر کس همراه فرزندم حسین(ع) بیاید، کشته می شود. من فرزندی دارم که تصویر او از ذهنم دور نمی شود. نمی توانم با شما بمانم» سلیم از اباعبدالله(ع) خداحافظی کرد و رفت.
هر چیزی که شما در آن جا ببینید در هشت سال جنگ تحمیلی نیز می توانید ببینید. پیر هست، جوان هست، اگر ما شهیدان جبهه را به گستره ایران ببینیم، شیرخواره و تازه متولد شده نیز در آن می یابیم. "دکتر قیصر امین پور" میگوید:«بعضی ها که هنوز لبخندشان بر چهره بسته نشده بود، در گوشهی گاهوارهشان پرپر شدند.» پیرمردان زیادی نیز در جبهه حضور داشتند. پیرمردی صدساله بود که از منطقه ی آذربایجان به جبهه آمده بود و به شهادت رسید. از لطافت ها و زیبایی های جبهه نیز این بود که نام های افراد را نیز از کربلا می گرفتیم. پیران شهید را حبیب، نوجوانان را قاسم، جوانان را علی اکبر(ع)، سرداران شهید را ابوالفضل العباس(ع) و کودکانی را که شهید می شدند علی اصغر(ع) می نامیدیم.
یکی دیگر از خصوصیات مشترک هر دو جبهه، لطافت هایروحی است.
این مطلب را با بیان خاطره ای از دوران جنگ تحمیلی آغاز می کنم.خرمشهر سقوط کرده بود در خیابان ساحلی آن، تعداد زیادی زخمی بر روی زمین افتاده بودند، می توانستید در چشم های آنان، التماس و تمنای کمک را ببینید. اما هیچ کس نمی توانست به آن ها کمک کنند، چون به شدت در تیررس گلولههای دشمن بودند. بیست و چند نفر بیشتر در شهر باقی نمانده بودند. ما به کنارهی پلی که میان خرمشهر و آبادان قرار داشت، رسیدیم. هیچ کس نمی توانست از روی پل عبور کند. فقط یک نفر توانسته بود از روی پل عبور کند و تیر نخورد. او در حالی که دستمالی در دست گرفته بود و عراقیها را مسخره میکرد و میخندید از روی پل گذشته بود. پل شیبی داشت که وقتی از روی آن میگذشتی، به بلندی پل میرسیدی. عراقیهایی که در خانهها مستقر بودند، می توانستند به راحتی ما را هدف قرار دهند. حتّی آمبولانسی را که از روی پل گذشته بود با آرپی جی هدف قراردادند و تمام زخمیهای درون آمبولانس را به شهادت رساندند. ما برای گذشتن از پل، مجبور بودیم از سقف آن عبور کنیم و برای این کار میبایست به سقف پل آویزان میشدیم و فاصلهی آن را که در حدود چهل و پنج دقیقه وقت میگرفت، طی میکردیم. ما حاضر نشدیم که اسلحه و نارنجکهایمان را از دست بدهیم. به ما گفته بودند که آنها را باز کنید تا سبکتر شوید. امّا، ما آنها را حفظ کردیم، از سقف آویزان شدیم تا به آن طرف پل رسیدیم. وقتی به آن سوی پل رسیدیم،عدّهای از بچّهها بیهوش بر زمین افتادند. آن طرف پل نیز انبوهی از زخمیها افتاده بودند. بعضیها آخرین لحظههای جان دادن را میگذراندند و امکان کمک رسانی نبود. فقط چند نفر پرستار خانم بودند که آن جا کار میکردند. من بعد از لحظاتی که چشمهایم را باز کردم، ناگهان صحنهی عجیبی را مشاهده کردم. یکی از مجروحان خانم پرستاری را که در آن جا حضور داشت صدا زد و به او گفت:«سرم را روی پاهایت بگذار.» دختر نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت. به دختر گفت:«برای من شعر بخوان.» و دختر شروع به خواندن شعرهای باباطاهر کرد:«مکن کاری که بر پا سنگت آیو جهان با این فراخی تنگت آیو/چو فردا نامه خوانان نامه خوانند/تو را از نامه خواندن ننگت آیو» دختر همین طور که شعر میخواند، آرام دستش را به موهای خون آلود جوان می کشید و لحظاتی بعد چشمهای جوان را بست. سرش را بر زمین گذاشت و شروع به پرستاری از سایر زخمیها کرد من بعدها فهمیدم که این دو، خواهر و برادر بودند. چه قدر باید روح، بزرگ و عظیم باشد که؛ برادرت روی زانوهایت جان بدهد و تو او را زمین بگذاری دوباره شروع به کار کنی!
این قصّهی "آقای شجاعی" را شاید دوستان عزیز خوانده باشند که؛ وقتی می خواهند شبانه بروند و شهیدان را برگردانند، پدری در آنجا با جنازهی فرزند برخورد می کند، ولی جنازهی فرزندش را نمیآورد و جنازهی شهید دیگری را می آورد عظمتهای روحی کربلا را در جبهههای خودمان نیز میدیدیم. من تمام زندگیم را صرف تحقیق و مطالعه در مورد کربلا کردهام. شب های عملیات میگفتم: خدایا اگر جبههی امروز اتفاق نمیافتاد، ما کربلا را فهم نمیکردیم، عظمت آن روزها را نمیفهمیدیم. اصلاً درک نمیکردیم که چرا می گویند شب عاشورا همه میخندیدند، شادی و مطایبه میکردند؟ و یا این که "عبدالرحمن بن عبدرب انصاری"، مورد شوخی "بریر بن خضیر همدانی" قرار میگرفت. این ها را وقتی فهمیدیم که جبهه را درک کردیم. شب عملیات این چنین بود؛ همه میخندیدند، گریه میکردند؛ خنده در گریه، گریه در خنده؛ در شب عملیات این تناقضهای شگفت را من میدیدم. بچهها هم دیگر را بغل می گرفتند و های های گریه میکردند و بعد از آن شروع به زدن هم دیگر میکردند و هر کس آن جا بود می گفت:«این جا مجمع دیوانگان است.» شور و عشقی عجیب در آنها موج میزد. شب های عملیات در جبهه، قهقهه بود .در کنار قهقهه، زیارت عاشورا نیز میخواندند. شانه ها هم از خنده و هم از گریه می لرزیدند. این تفاوت ها را که خیلی خوب با هم آشتی میکردند، ما نیز در فضای جبهه می دیدیم. حقیقت این است که ما، کربلا را یک بار دیگر به چشم خودمان دیدیم و تجربه کردیم.
دشمن هر دو جریان و هر دو جبهه نیز به هم شبیه بودند. هر دو در نهایت قساوت، بی رحمی و سنگدلی بودند. در مقتل مقرم آمده است:«در کربلا یک بار بر بدن شهیدان اسب تاختند و در دور بعد بدنها را برگرداندند و بر پشت بدنها اسب تاختند.» اسبها را به هم بسته بودند تا پشت سر هم حرکت کنند و سمها بر بدنها کوبیده شود. سمها را نیز تازه نعل کردند تا تأثیر آنها خیلی بیشتر باشد. همین نمونه را شما نیز در جبههها میدیدید؛ تانکهایی که بر روی بدنها رفتند. بدنهایی را که قطعه، قطعه کردند اگر در کربلا افراد زخم خوردهای بودند که مدتی بعد به شهادت رسیدند، در جنگ ما نیز این افراد بودند. اگر آنها اسیر داشتند، ما نیز اسیر دادهایم. جالب است بدانید که در کربلا اسیرانی بوند که یک سال بعد از واقعه عاشورا به شهادت رسیدند. یک سال در اسارت بودند و یک سال بعد بر اثر زخم هایی که داشتند، شهید شدند. امام زمان(عج)به برخی از این افراد سلام می دهد. اگر ما در کربلا شکلهای گوناگون جنگ را داشتیم، در روزگار خودمان نیز شکلهای مختلف جنگ را داشتیم. اگر آنها خیمهها را تیرباران میکردند(در صبح عاشورا ده هزار چوبهی تیر به خیمهها زدند) عراقیها نیز خانهها را بمباران کردند. اگر ما در جبهه جنگ، شیمایی داشتیم، در کربلا نیز جنگ شیمیایی داشتیم. در کربلا از ظهر به بعد، تیرهایی که استفاده کردند، تیرهایی زهر آلود بودند. البته یاران اباعبدالله (ع) نیز همین کار را انجام دادند. "ابوشعثاء" به اذن اباعبدالله(ع) کاری کرد که من دقیقاً این را نیز در جبههی جنگ تحمیلی دیدم بچهها روی بعضی از گلولهها اسم مینوشتند و شلیک میکردند؛ ابوشعثاء نیز اسم خودش را روی تیرها مینوشت و پرتاب می کرد. مظاهر هر دو جبهه مثل هم هستند. در کربلا رجز داریم، در جبههها نیز در وقت حرکت، در لحظههای جنگ رجز داشتیم. رزمندگان در هنگام اعزام به جبههها دستمال به دست میگرفتند و حرکتهایی رقص گونه میکردند. همانند این حرکات در کربلا نیز بوده است. ما در حرکت نیروها اسم رمز داشتیم. در کربلا نیز اسم رمز وجود داشت. اسم رمز و شعار عملیات در کربلا" یا محّمد صلی الله علیه وآله و سلم" است. نوع پرچم، شعار و رجزها کاملاً مثل هم است. در جبهه وصیت داشتیم، در کربلا نیز وصیت داریم در کربلا فرصت وصیت و نامه نوشتن نبود و شفاهی به یک دیگر وصّیت می کردند. در جبهههای ما هم قبل از عملیات، بچهها را جمع میکردند و میگفتند:«وصیت نامه بنویسید.» بچهها نیز مینوشتند. پرچمهایمان مثل هم است، شکل حرکتمان مثل هم است. روابط در درون جبهه مثل هم است. اصلی وجود دارد که به آن اصل «این همانی »می گویند، واقعیت این است که جبههی ما همان بود و هر کس واقعاً میخواهد کربلا را بشناسد، مرور جبهههای ما برای شناخت کربلا، تصویر خیلی خوبی را فرا روی او قرار میدهد. این را نیز باید بگویم که ما خیلی توفیق داشتیم که این روزگار را درک کردیم. چه بسیار انسانها که در تاریخ منتظر چنین موقعیت و فرصتی بودند و خداوند این فرصت و موقعیت را به نسل ما بخشید و جملهی پایانی من این است که ما اسیر حجاب معاصر هستیم؛ یعنی چون هم زمان با این ارزشها زندگی می کنیم، خودمان اینها را خیلی حس نمیکنیم. نسلهای پس از ما که خواهند آمد و این دوره را مطالعه میکنند، در خواهند یافت که چه روزگار بزرگی بوده است و این روزگار چه انسانهای بزرگی را به خود دیده است. یک نسل عاشق، مومن و عارف، نسلی که با قرآن و برای قرآن زیست و قطعاً نیز با قرآن خواهد بود و شعار و فرهنگی را نیز که مطرح کرد و باقی گذاشت، فرهنگ قرآن است.
عالی بود مرسی خیلی به دردم خورد