محمّد بن مسلم بن عقیل
سیزده ساله است؛ یک سال کوچکتر از برادرش عبدالله و آن قدر محبوب و دوستداشتنی و خوشرفتار که زبانزد همگان است.
در انتهای راه کودکی چنان وقار و عظمتی در رفتارش نشسته است که همۀ چشمها را اعجاب و همۀ زبانها را ستایش میبخشد.
همسفر قافلۀ حسین از مدینه تا مکّه آمده است. روزی که پدرش مسلم، سفیر پیشاهنگ انقلاب حسینی شد، محمّد با همان لبخندی که آشنای همیشۀ لبانش بود، پدر را بدرقه کرد. پدر او را بوسید و در گوشش زمزمه کرد: عزیزم محمّد، چشم از راه و نگاه امام و مقتدای خویش برنگیری. عزّت با حسین است و ذلّت در گسستن از او.
روز هشتم ذیالحجّه وقتی کاروان آهنگ سفر کرد و امام طواف کعبه را گسست و به سفر عشق پیوست، محمّد با شور و شوق به برادرش عبدالله گفت: من عهد بستهام که تا پایان این راه همراه امامم باشم. شنیدی عمویمان حسین، چه گفت؟ او گفت: هرکس آماده است خون جگرش را در این راه بدهد، با ما همراه شود. این راه خونین و جانستان است. امّا مرا باک و هراسی نیست.
محمّد بود و منزلبهمنزل خبرهای تلخ و حادثههای غمبار و سینهسوز. پدرش مسلم، پانزدهم ماه رمضان از مکّه رفته و ششم شوّال به کوفه رسیده و هشتم ذیالحجّه، روز خروج اباعبدالله و یاران از مکّه، در غربت و مظلومیّت و در پیمانشکنی و نیرنگ کوفیان، فراز دارالاماره سر بریده شده بود.
در راه هر که میرسید، امام را از رفتن بازمیداشت و کوفه را پایگاه دروغ و فریب و سستعهدی معرّفی میکرد.
در منزل زرود خبر شهادت مسلم رسید. محمّد شنید که امام میخواند: رحم الله مُسلماً فقد صار الی روح الله و ریحانه و جنّته و رضوانه.
خبر شهادت مسلم اشکانگیز و اندوهخیز بود. شیون و غم گسترۀ خیمههای منزلگاه زرود را پر کرد.
امام سوگمندانه میخواند:
فَاِن تکُن الدّنیا تُعَدُّ نفیسهً
دارُ ثواب الله اعلا و انبل
آنگاه مرثیهوار میگفت: لاخیر فی العیش بعد هؤلاء.
دست نوازش عمو بر شانههای محمّد نشست. حسّ سنگین یتیمی قلب و جان محمّد را پُر کرد. در چشمهای عمو نگریست. سایۀ اشک را حس کرد. امام عبدالله را نیز نواخت و با صدایی که محبّت و اندوه در آن گره خورده بود، گفت:
– عزیزانم، خدا پدرتان را رحمت کند. او به بهشت و رضوان خدا پیوست. ما نیز در پی او هستیم و هرچه خداوند مقدّر کند، همان را تسلیم و پذیراییم.
محمّد بن عبدالله را در آغوش فشرد. شانهها میلرزید و دو برادر در نوازش دستهای امام آرام گرفتند.
در منزل زباله وقتی امام دیگربار خبر شهادت مسلم و هانی را شنید و دمی بعد خبر شهادت دو سفیر دیگر خویش قیس بن مسهّر صیداوی و عبدالله بن یقطر، خطاب به فرزندان عقیل و خانوادهاش فرمود: شهادت مسلم کافی است. هرکس دوست دارد، بازگردد. بر هیچ کس تنگنا و زمامی نیست. بازگردید که بیعت را از شما برداشتم.
محمَد بر خویش لرزید. یعنی امام ما را میراند و به رفتن دعوت میکند؟ نه، هرگز… من نمیروم.
خانوادۀ عقیل و بنیهاشم وفادارانه و عاشقانه بر پیمان خویش پای فشردند و محمّد سرشار از لذّتی عمیق دست عمو را بوسید و عموهایش را به پاس شکیب و صداقت و اخلاص ستود.
کوه و دشت و کمر به شتاب و شوق زیر پای قافله طی میشد. به شراف رسیدند. حٌرّ بن یزید ریاحی با هزار نفر سپاه از راه رسید. محمّد محبّت و رأفت امام را مشاهده کرد؛ در آب دادن به سواران و اسبها شرکت کرد و با همۀ خشمی که در جان خویش مییافت؛ کوچکترین درنگ و تردیدی در پذیرش فرمان امام نداشت. به برادرش عبدالله گفت:
– عمو چهقدر رئوف است؛ حتّی دشمن را مینوازد.
اندوه و غم قلب محمّد را پر میکرد، وقتی پیمانشکنی اهل کوفه را به یاد میآورد.
وقتی حجّاج بن مسروق اذان گفت و نماز برپا شد، امام به عقبه بن سمعان گفت: خورجین نامهها را بیاور. هجده هزار نامه بود؛ به حُرّ نشان داد و گفت: اینها نامههای بزرگان کوفه است. مرا خواندهاند و به همراهی و جاننثاری پیمان بستهاند و اینک پیمان گسسته و عهد خویش شکستهاند.
حُرّ گفت: ما بیخبریم و نامه ننگاشتهایم.
محمّد مظلومیّت پدر و عمو را در خلوت و تنهایی گریست و با برادرش عبدالله، گفت:
یعلمون ظاهراً من الحیوه الدنیا و هُم عن الآخره هم غافلون.
کاروان به کربلا رسید. نام کربلا برای محمّد بیگانه نبود. پیشتر شنیده بود و اکنون با وجدی کودکانه و معرفتی پیرانه همهسو را مینگریست. او نیز خم شد و خاک را بوسید. سجده کرد و همصدا با عمّهاش زینب خواند:
یا عمادَ من لا عمادَ له یا سَنَدَ من لا سَنَدَ لَهُ یا من سجد لک سوادُ الیل و بیاض النّهار و شعاعُ الشمس و خفیف الشجر و دویّ الماء یا الله یا الله یا الله.
محمّد لحظهبهلحظه آمادهتر میشد. بیتابی غریبی گریبان قلبش را میفشرد. شوقی عجیب در رگهایش میدوید. شبها پا به پای پیران پارسا به تهجّد و نجوا و زمزمه میایستاد.
شب عاشورا از خاک تا افلاک ستونهای روشنی از کربلا قامت کشیده بود. محمّد به دیدار امام رفت تا فردا را میثاقی دوباره ببندد. از خمیه که بیرون زد، روح اشراقی او شعف و شکفتگی دیگری یافته بود. میخندید و به شوقی که شوق در دلها برمیانگیخت، میگفت: الیس الصبحُ بقریب.
صبح عاشورا فرا رسید؛ صبحی از جنس خلوص، معرفت و رهایی؛ صبحی از جنس بهشت.
غوغای سیوسه هزار سوار و پیاده در قاب نگاه محمّد به همهمۀ حشراتی میماند که زبون و ناتوان و گیج میچرخیدند و به خونی، دلخوش کرده بودند.
وقتی عمرسعد تیر از کمان رها کرد و جنگ آغاز شد، محمّد پا به پای یاران، نستوه و استوار ایستاد. بیهیچ دلهره تیرها را از تن بیرون کشید و بی آنکه امان دهد که امام ببیند، به دور افکند.
تا نیمروز داغ و عطشبار فرزند دلاور مسلم بن عقیل همپای مولای خویش در قلب خطر و حادثه گام میزد. در ظهر عاشورا نماز عاشقانه را قامت بست و پس از نماز و شهادت اصحاب وفادار نوبت به نبرد بنیهاشم رسید.
قامت رشید و سیمای زیبای اکبر نخستین ستارۀ هاشمی بود که در میدان طالع شد. محمّد بدرقهاش کرده بود و اینک بر کرانۀ متلاطم دریا ایستاده بود تا روح دریایی و موجخیز اکبر را نظاره کند. تنها در بازگشت امام از میدان همهچیز را دریافت.
ستاره ستاره، سرخ سرخ در آسمان میدان درخشش آغاز میکردند.
نوبت به برادرش عبدالله رسیده بود. محمّد هیچگاه عبدالله را اینهمه بشکوه و نستوه ندیده بود. آرامش و طمأنینه در نگاهش موج میزد. محمّد پیشتازی عبدالله را غبطه میخورد. خوب میدانست دمی دیگر عبدالله میهمان پیامبر است؛ همبال شهیدان در پرواز بهشت. میدانست پدر آغوش گشوده است دیدار فرزند را. در آغوشش گرفت. گویی عصارۀ همۀ گلها را میفشرد. پیشانیاش را بوسید. مجال ماندن نبود. عبدالله رفت و در بدرقهاش محمّد آهسته خواند:
من المؤمنین رجالٌ صدقوا ما عاهدوا الله…
در فرونشست غبار عبدالله با دست دوخته بر پیشانی بر خاک افتاده بود. تیر دشمن کف دست را به پیشانی دوخته بود و نیزۀ زید بن رقاد پس از افتادن، قلبش را شکافته بود.
– انّا لله و انّا الیه راجعون.
این سرود جاری بر لبان محمّد بود. اندک یاران بنیهاشم عزم نبردِ جمعی کردند. امام وقتی این شور و شوق و همدلی را دید، فرمود: صبراً علی الموت یا بنیعمومتی. عموزادگانم، مرگ را صبور و شکیبا باشید.
محمّد پیش میتاخت و میجنگید. از کنار تن خونین برادر گذشت. سلامش داد و با سماع شمشیر بر انبوه دشمن حمله کرد. رجز میخواند. جانش از عشق و خشم لبریز بود. دمی بعد یاران بازگشتند. محمّد بر خاک افتاده بود. خون و لبخند بر چهرهاش گره خورده بود. با برادر چندان فاصلهای نداشت. هرچند یک سال دیرتر از برادر زندگی را درک کرده بود، در شهادت به ساعتی فاصله نرسید. ابومرهم ازدی و لقیط بن ایاس جهنی قاتلان یادگار عزیز مسلم بن عقیل بودند. امام نفرینشان کرد.
نوجوان رشید مسلم از خاک به عالم پاک پیوسته بود.