خانه / سخنرانی / متن و صوت سخنرانی (جدید) / خطبه های امام حسین(ع) و احتجاج های آن حضرت در روز عاشورا

خطبه های امام حسین(ع) و احتجاج های آن حضرت در روز عاشورا

سخنران: دکتر محمد رضا سنگری  

صبح عاشورا (محرم سال۹۲)

ویراستار: خانم تصدیقی

سلام و صلوات، تقدیم به پیشگاه مولای عزیز، مظلوم، غریب و شهیدمان حضرت اباعبدالله حسین(ع) و همه اصحاب مخلص و پاکباز او و همه انصار و احباء مولا و همه آن‌ها که در نهضت شگفت و عظیم کربلا که به تعبیر خود اباعبدالله(ع) وقتی که سرها بر نیزه می‌رود، آیت شگفت تاریخ است و درس آموزترین، اسوه‌ترین و عظیم‌ترین کلاسی که خداوند برای انسان تدارک دیده تا معرفت و محبت را از آن بیاموزد این کوثر جاری، در پیش روی همه تاریخ است.

در چنین لحظه‌ای(صبح عاشورا) جنگ در کربلا شروع شده است. از ساعات اولیه‌ی صبح، امام(ع) یاران خود را آماده کرد، سپاه عمربن سعد نیز آماده شده بود. عمربن سعد پرچم را به دست درید، که پرچم‌دارش بود سپرد. تیراندازان را دستور داد که در پیشاپیش سپاه قرار بگیرند. در حالی که معمولاً شمشیرداران جلو صف بودند اما، دستور داد که اول تیراندازان سپس شمشیرداران و بعد نیزه داران و در آخر سنگ اندازان به ترتیب صف بکشند.

صبح زود وقتی صدای اذان حضرت علی اکبر(ع)، مؤذن جوان کربلا یا بهتر بگوییم صدای پیغمبر(ع) در کربلا پیچید، حضرت یارانش را برای نماز صدا زد. یاران از شب پیش خود را آماده‌ی نبرد کرده بودند. از صبح لباس رزم بر تن داشتند، شمشیرهایشان را صیقل داده و خودشان را مهیای شهادت ساخته بودند. نماز صبح برپا شد، حضرت نگاهی به یاران کرد، نگاه امام بین میدان و خیمه‌ها تقسیم می‌شد. گاهی به خیمه‌ها و گاه به میدان می‌‌نگریست.

شب عاشورا هم، همین‌گونه بود، تمام نگاه اباعبدالله(ع) بین اصحاب و حضرت زینب(س) تقسیم می‌شد که البته بیشترین نگاه ایشان به حضرت زینب(س) بود و با هر بار نگاه بلند بلند گریه می‌کرد، شاید صحنه‌ی امروز و رخدادهایی را که برای حضرت زینب(س) و دیگران در پیش بود به یاد می‌آورد. البته خیلی از جریان‌ها را برای حضرت زینب(س) بیان نکرد. اتفاقات را به طور اجمالی مرور کرد، مانند این که قرار است چه پیش آید و بعد از شهادت ما اسارت شما آغاز می‌شود و غیره.

امام نگاهی به سپاه کرد و پرچم را به دست حضرت ابوالفضل العباس(ع) سپرد و ایشان را در وسط سپاه قرار داد، سمت چپ را به حبیب‌بن مظاهر اسدی و سمت راست را به زهیربن قین سپرد، خودش در مقابل قرار گرفت و سخنرانی کوتاهی کرد. شاید همه این اتفاق‌ها در لحظاتی پس از نماز صبح اتفاق افتاده باشد. ساعتی پس از نماز که حضرت خطاب به یاران خود فرمود: “صبراً بنی الکرام”.

کلامش را بعد از”بسم الله الرحمن الرحیم” با کلمه “صبر” آغاز کرد. هنگامی که این جمله را می‌گفت به سمت خیمه‌ها برمی‌گشت. صدایش به خیمه‌ها می‌رسید، قطعاً حضرت زینب(س) خطبه امام(ع) را گوش می‌دادند. گویی خطاب اولیه امام، خطاب به حضرت زینب(س) بود. “صبراً بنی الکرام، فما الموت الا قنطره ٌ تعبربکم عن البؤوس والضرّاء الی الجنان الواسعه و النعم الدائمه[۱]” بزرگواران شکیبا باشید پای بفشرید و محکم بایستید.

یاران امام از شب اعلام آمادگی کرده بودند. شب پیش حضرت زینب کبری(س) به برادرش گفت: برادر، یارانت را آزموده‌ای؟ من نگران دختران پیغمبر(ص) هستم، نمی‌دانم اگر به خیمه‌ها حمله کنند بر دختران رسول خدا(ص) چه خواهد گذشت. امام(ع) گریه کرد و فرمود: بله خواهرم، من همه آن‌ها را آزموده‌ام. سپس حضرت زینب(س) خطاب به یاران گفت: “ایها الطیبون حاموا عن حرم رسول الله؛ ای پاکان از حرم رسول خدا(ص) دفاع کنید.” “حاموا عن بنات رسول الله؛ از دختران پیغمبر(ص) دفاع کنید”. اجازه ندهید حریم دختران پیامبر(ص) را بشکنند.

یاران مجدداً اعلام وفاداری کردند. حضرت فرمود: در این راه شکیبا و محکم باشید.”تعبر بکم عن البؤوس و الضراء الی الجنان الواسعه؛ این مرگ پلی است که شما را از همه ی دردها و رنج ها به بهشت وسیع خداوند می رساند” بعد از صحبت کوتاه اباعبدالله(ع) یاران شروع به چرخیدن کردند آن‌ها با وجود این‌که تمام شب را بیدار و به تعبیر حضرت سکینه(س) شب عاشورا هیچ کس نخوابید و به عبادت مشغول و خودشان را برای فردا آماده می‌کردند اما حالت نشاط‌آور و شگفت‌انگیزی داشتند.

عمربن سعد جلو آمد، حضرت با سپاه دشمن صحبت کرد. حضرت اباعبدالله الحسین(ع) پنج بار بیان کرده بود که: “اگر شما نمی‌خواهید من برمی گردم” و این نشان می‌دهد که حضرت در پی جنگ نبوده است. اولین بار در منزل شرّاف وقتی که با حربن یزید ریاحی مواجه شد، عقبه بن سمعان را، که نامه‌های کوفیان را نزد خودش داشت، صدا زد او نامه‌ها را آورد، امام(ع) به حر فرمود: این نامه ها را ببین، حر گفت: من از این نامه ها اطلاعی ندارم. امام فرمود: من مهمان هستم، شما مرا مهمان کرده‌اید، تصور می‌کردم و یا منتظر بودم که مردم کوفه به استقبال ما بیایند. اما حر گفت: من از چگونگی این نامه‌ها بی خبر هستم. بار دوم حضرت اباعبدالله(ع) هنگام نماز ظهر در منزل شراف، به حر فرمود: “شما مرا دعوت کرده‌اید و من هم براساس این نامه‌ها آمده‌ام اگر نمی‌پذیرید، برمی‌گردم. حر گفت: من اجازه ندارم بگذارم شما برگردید، به من دستور داده‌اند که شما را جایی به جز کوفه فرود بیاورم و این چنین شد که به کربلا آمدند.

بار سوم وقتی بود که عمربن سعد، به کربلا آمد. او می‌دانست که مردم کوفه نامه نوشته‌اند. امام حسین(ع) با او مذاکره کرد و فرمود: من دعوت شده‌ام و مهمان شما هستم. گویا رسم کربلا مهمان‌کشی است!

از آب هم مضایقه کردند کوفیان… خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

سپس اصحاب آمدند و با دشمن صحبت کردند. برای آخرین بار حضرت اباعبدلله(ع) در روز عاشورا در میدان با دشمن صحبت کرد، حضرت فرمود: “اگر شما نمی‌خواهید که من اینجا باشم، برمی‌گردم”. البته امام قطعاً برنمی‌گشت، نه می‌گذاشتند برگردد و نه امکان برگشتن بود. امام می‌خواست مظلومیتش را اثبات کند و گزارشی برای آینده تاریخ وجود داشته باشد که کسی تصور نکند اباعبدلله(ع) جنگ طلب بوده است، بلکه مشخص شود که او برای دفاع آمده است.

صبح عاشورا دشمنان گفتند: یک راه بیشتر وجود ندارد. اگر دست در دست یزید بگذارید و با او بیعت کنید ما هم از جنگ با تو صرف نظر می‌کنیم. حضرت فرمود: « : ألا و ان الدعیّ ابن الدعی قد رکز بین اثنتین؛ بین السلّه و الذلّه. و هیهات منّا الذلّه؛

عبیدالله‌بن زیاد مرا میان دو چیز مخیر گذاشت، بین شمشیر و ذلت و هیهات که من ذلت را بپذیرم، من تسلیم نخواهم شد. من حسین، دست در دست یزید بگذارم؟»

در اینجا امام اشاره‌ای به حضرت زهرا(س) کرد: «من پرورده‌ی دامان دختر پیامبر(ص) هستم. مادرم مرا در دامانی پاک پروریده است، آن‌گاه من، ناپاک را تأیید کنم؟ اگر من دست در دست یزید بگذارم پستی، پلیدی، جنایت، خیانت، تمسخرکردن مردم و قتل را تأیید کرده‌ام. چرا که یزید پست، فاسق و گنهکاراست. یزید قاتل است و جنایت کرده است.

و یزید رجل فاسق، شارب الخمر، قاتل النفس المحترمه معلن بالفسق و مثلی لایبایع مثله؛ و باز امام ادامه دادند مردمی که پشت سر من هستند، چه خواهند گفت؟ آینده‌ی تاریخ به من چه خواهد گفت؟ والله لایعطبکم بیدی اعطاءالذلیل؛ به خدا قسم، دست ذلت به شما نخواهم داد و لا اُفرّفرارالعبید؛ و مانند بردگان هم از میدان جنگ نخواهم گریخت، آری من خواهم ایستاد.”

وقتی که حضرت محاجه و با دشمن گفت‌وگو کرد و آن‌ها همچنان نپذیرفتند، چند نفر، از اصحاب به میدان رفتند تا با دشمن صحبت کنند.

درسی که از این قسمت می‌توان گرفت این است؛ اگر کسی را به سوی حق دعوت کردید چند بار تکرار کردید و نپذیرفت، زود خسته نشوید و نگویید دیگر فایده‌ای ندارد، نرود میخ آهنین در سنگ!

امام شش بار به اضافه‌ی اصحابش که نزدیک به دوازده نفر بودند، جمعاً ۱۸ بار دشمن را نصیحت کردند. حاصل این گفت‌وگوها برگشت ۳۲ دو نفر از سپاه عمرسعد بود که البته به راه آمدن یک نفر هم ارزش فراوانی دارد.

در جنگ احد زمانی که امام علی(ع) به خدمت پیامبر(ص) آمد در حالی که از نوک شمشیرش خون می‌چکید، پیامبر(ص) تبسمی کرد و امیرالمؤمنین(ع) را ستایش کرد سپس فرمود:یاعلی لئن یهدی اللّه على یدیک رجلا خیر لک ممّا طلعت علیه الشمس و غربت و لک ولاؤه[۲]: علی جان خوب ششمشیر زدی، آفرین بر تو، اما اگر یک نفر به دست تو هدایت شود ارزشش، از هرچه که خورشید بر آن می‌تابد و غروب می‌کند بالاتر است.

اگر شما هم دست یک نفر را بگیرید که خطر او را تهدید می‌کند و در خطر به انحراف افتادن است، به او محبت کنید و مشکلش را حل کنید، که البته گاهی ممکن است مشکل یک نفر، نیاز مالی باشد یا این‌که نیازمند کمک روانی و عاطفی باشد، و شاید مانعی او را تهدید می‌کند که باید این مانع را از سر راه او بردارید، ارزش انجام این کارها از هرچه که خورشید بر آن می‌تابد بالاتر است. خورشید بر کجا می‌تابد؟ خورشید بر اینجا، بر کربلا، بر حرم امیرالمؤمنین(ع) و بر کعبه می‌تابد. یعنی ارزش هدایت کردن یک انسان، ازهمه این مکانهای مقدس هم بالاتر است. اصولاًهمه این‌ها برای هدایت انسان است. وجود شریف اباعبدالله الحسین(ع) برای هدایت انسان‌ها است.

دست دل آدم‌ها را بگیرید. امام حسین(ع) دست دل آدم‌ها را می‌گرفت. خیلی عجیب است صبح عاشورا کسی به نام تمیم بن قحطبه؛ مقابل اباعبدالله(ع) قرار گرفت، امام در حالی که می‌جنگید ضربه‌ای به او زد و او بر زمین افتاد. آن مرد نگاه التماس آمیزی به امام کرد. امام شمشیر زدن خود را متوقف نمود آن‌گاه سپاه عمربن سعد را صدا زد، “بیایید رفیقتان بر زمین افتاده او را ببرید”. او را برگرداندند اما با این کار امام، او متحول شد یعنی رحمت امام(ع) باعث شد شخص زخمی شده با شمشیر اباعبدلله(ع) برگردد. امام در راه افراد زیادی را برگرداند، در مجموع بعضی‌ها برگشتند و بعضی‌ها به سپاه امام حسین(ع) پیوستند.

یقیناً امام باب رحمت واسعه است و ما که دوستداران حضرت هستیم، باید باب رحمت را به سوی دیگران باز کنیم. باب رحمت برای فرزندانمان، برای دوستان و همسایگانمان و غیره باشیم.

روز دومی که امام وارد کربلا شد، زمین کربلا را به شصت هزار درهم از بنی اسد خرید و دوباره به خودشان برگرداند. اول پول داد و زمین را خرید سپس مجدداً به خودشان داد و به آن‌ها فرمود: “فقط سه چیز از شما می‌خواهم، زائرانم را، که بعدها برای زیارت به اینجا می‌آیند پذیرایی کنید، اینجا را برایشان مستعد و آماده سازید و این زمین را حفظ کنید.

درست در روز عاشورا، امام حسین(ع) پیش از جنگ به یارانش فرمود: “کسی در بین شما هست که قرض‌دار باشد؟ اگر کسی هست از کربلا بیرون برود من نمی‌خواهم یاری داشته باشم که بدهکار باشد و حق کسی را نپرداخته باشد” یکی بلند شد وگفت: یا اباعبدالله من بدهکارم اما به همسرم سپرده‌ام که بدهی مرا بپردازد. امام فرمود: اگر مطمئن نیستی که همسرت بدهی تو را می‌پردازد، از کربلا خارج شو…

سپس امام فرمود: “آیا بین شما کسی هست که دل دیگری را شکسته باشد و این دل شکسته را جبران نکرده باشد؟ اگر هست از کربلا بیرون برود…

این موضوع خیلی مهم است، اگر شما هم دلی را شکسته‌اید، جرأت داشته باشید و همین امروز بروید عذرخواهی کنید و حلالیت بطلبید. اگر بد کرده‌اید، جبران کنید در غیر این صورت در کربلا نخواهید بود(از یاران امام نخواهید بود) و اگر کربلای آخر تاریخ، که همه ما منتظرش هستیم اتفاق بیفتد، شما مورد تأیید امام زمان(عج) نخواهید بود.

کربلا خیلی ظرافت و زیبایی دارد. حق با حضرت زینب(س) است، زیبایی رفتار، زیبایی نگاه، زیبایی حرکت، زیبایی گفتار، همه این‌ها در کربلا جمع هستند.

بعد از این که امام(ع) بارها به دشمن نصیحت کردند و آن‌ها نپذیرفتند، عمر سعد آماده جنگ شد خودش به جلو آمد کمان در دست گرفت، قدم جلو گذاشت و خطاب به لشکریان گفت: «یا خیل الله ارکبی و بالجنه ابشری؛ ای لشکریان خدا آماده شوید تا همه شما را به بهشت ببرم!» این جمله‌ای بود که پیامبر(ص) قبل از هر جنگی بکار می‌برد. عمربن سعد، جمله‌ی پیامبر(ص) را در مقابل پسر پیامبر(ع) به کار می‌برد!

در این موقعیت‌ها خیلی‌ها به اشتباه می‌افتند. گاهی کسی جمله‌ی حقی می‌گوید ولی پشت آن جمله باطلی را پنهان کرده است خیلی باید مراقب بود. تاریخ مسعودی در مروج الذهب، می‌نویسد این ۳۳هزار نفری که صبح عاشورا در کربلا آماده شدند امام را بکشند، از روز هفتم به بعد، هر روز بیست هزار نفرشان در آب فرات غسل می‌کردند تا قربهً الی‌الله حسین(ع) را بکشند! بعضی ها فریب ظاهر و شعار آدم‌ها را می‌خورند.

باید خیلی فطانت داشت و بصیر بود تا بتوان پشت و آن سوی حرف‌ها را فهمید. با چه چیزی می‌توان این دورویی‌ها را تشخیص داد و یا ما چه کار کنیم که فریب نخوریم؟

در این باره در قرآن آمده است که: إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ یَجْعَلْ لَکُمْ فُرْقانا (انفال/۲۹)؛ اگرتقوا داشته باشید، من به شما علم فرقان می‌دهم اگر تقوا داشته باشید من چهره‌ی واقعی افراد را به شما معرفی می‌کنم. هنگامی که فرقان داشته باشید موقع حرف زدن افراد، می‌فهمید که چه می‌گویند و قصدشان چیست، حتی اگر جملات قشنگی بکار ببرند.”

خداوند در سوره منافقین نیز می‌فرماید: “هر کس منافقین را ببیند شیفته حرف زدن و ظاهرشان می‌شود در حالی که باطن‌شان پلید است.

ظاهرش چون گور کافر پرحلل             باطنش قهر خدا عزوجل

مثل گورهای کافران که ظاهرشان آراسته ولی باطنشان قهر خداست. صورت ظاهرشان آراسته اما فریبنده است، خیلی باید مراقب بود. عمربن سعد شعار پیغمبر(ص) را سر داد…! در جنگ علیه امیرالمؤمنین(ع) زن پیامبر(ص) هم همین کار را انجام داد. مشتی خاک برداشت و به سمت علی(ع) پرتاب کرد، درست مثل جنگ عصر پیغمبر(ص) و گفت: وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمى (انفال/۱۷)؛ این تو نبودی که تیر انداختی، بلکه خدا بود که پرتاب کرد” و امیرالمؤمنین(ع) جواب داد: “مارمیت اذ رمیت و لکن الشیطان رمی!”؛ این خدا نبود این شیطان بود که پرتاب کرد. صورت موضوعات مانند هم است اما باید باطن را فهمید.

عمربن سعد جلو آمد، تیر در کمان گذاشت، اولین تیر را به سمت سپاه اباعبدالله پرتاب کرد و همه را شاهد گرفت و گفت: وقتی به کوفه برگشتیم به امیر بگویید اولین کسی که تیر پرتاب کرد من بودم!

اولین تیر را که پرتاب کرد ده هزار چوبه تیر به سمت خیمه‌های اباعبدالله(ع) و سپاهش پرتاب شد، هیچ کس نبود که زخمی نشده باشد. این اتفاق‌ها باید در حدود ساعت ۱۰صبح عاشورا انجام گرفته باشد. ۵۱ یا ۵۲ نفر از اصحاب حضرت شهید شدند امام نگاه کرد و دید که تعداد یارانش کم شدند.

حمیدبن مسلم که گزارش‌گر کربلاست می‌گوید: “وقتی یکی از یاران امام به شهادت می‌رسید شکافی پیدا می‌شد که همه ما حس می‌کردیم، اما هرچه از سپاهیان ما کشته می‌شد اصلا به چشم نمی‌آمد زیرا جمعیت بسیار زیاد بود. یاران در حال جنگ بودند سپس ۴۷ نفر از این لحظه به بعد جنگ تن به تن را آغاز کردند. در کربلا تمام وقت جنگ تن به تن نبوده بلکه گاهی افراد دسته جمعی می‌جنگیدند. شش الی پنج نفر با هم به میدان می‌رفتند.

بعد از تیر باران اولیه، یاران دسته جمعی جنگیدند و سپس نوبت آن شد که یکی یکی به میدان بروند. اولین‌های کربلا عمدتاً افراد جوان هستند، در حالی که معدل سنی یاران اباعبدالله(ع) نزدیک به پنجاه ساله است، چون تعداد یارانی که با اباعبدالله(ع) بودند و سن وسال بالا داشتند کم نبودند. از هفتاد سال به بالا تعداد زیادی داریم که از اصحاب خود پیغمبر(ص) بوده‌اند.

اولین کسی که به میدان رفت جوان سبزینه‌ی تازه ازدواج کرده بود، که به همراه مادر و همسرش در کربلا حضور داشتند و بنا به اطلاعاتی، اگر اولین شهید جنگ تن به تن عبدالله‌بن عمیر، باشد دومین شهید جنگ تن به تن یک زن است.

عبدالله‌بن عمیر، به میدان رفت. جوان رشید، خوش قامت، تازه ازدواج کرده و تازه از مسیحیت به اسلام برگشته‌ای که به اباعبدالله(ع)عشق می‌ورزید.

مادر پیری داشت به نام قمر که همراه او در کنار میدان بود، به عمیر گفت: پسرعزیزم! من در کنار میدان نگاهت می‌کنم پس خوب دفاع کن، دوست دارم مقابل چشمان فرزند حضرت زهرا(س) بهترین رزم را در میدان نبرد انجام بدهی. عبدالله‌بن عمیر، به میدان رفت و جانانه جنگید. سرتا پایش خون آلود شده بود، چون قبل از آن در تیرباران صبح هم تیر خورده بود. در حالی که از سر و روی او خون می‌چکید به کنار میدان آمد مادر و همسرش آن‌جا حضور داشتند. مادر عبدالله نگران عروسش بود و می‌ترسید وقتی عبدالله همسرش را ببیند پاهایش سست شود و به جنگ نرود. هنگامی که عبدالله برگشت و از مادر پرسید: مادر! خوب فداکاری کردم؟ مادر در نزد امام که آن‌جا حضور داشت گفت: عزیزدلم! دوست دارم زمانی ببینمت که تو را نشناسم، این‌گونه از تو می‌خواهم.

عبدالله عمیر هم همین کار را انجام داد. این جوان مجدداً به میدان رفت در حالی که مادر و همسرش او را تشویق می‌کردند و جهت حمله‌ی دشمن را به او می‌گفتند. با ضربه‌ای یکی از دستانش قطع شد او شمشیر را با دست دیگر گرفته بود و می‌جنگید در حالی که دست ضربه دیده آویزان بود. ضربه‌ای دیگر زدند و دست دیگرش نیز قطع شد و بر زمین افتاد.

وقتی که بر زمین افتاد همسر عمیر خودش را به میدان رساند و بر بالین او رفت و گفت: عمیر ما با هم آمده‌ایم، تا ماه عسل‌مان را در کربلا بگذرانیم! قرار نیست تو بروی و من تنها بمانم. با اوسخن می‌گفت:ای عبدالله فدای فداکاریت، تو برای اباعبدالله(ع) خوب جان فشانی کردی. آن قدر صحبتش تأثیرگذار بود که بعضی از سپاهیان دشمن روی برگرداندند چرا که تحمل شنیدن صحبت‌های این زن را نداشتند.

این زن جوان نامش هانیه بود و عمربن سعد دستور داد: کار او را نیز تمام کنید. شمر غلام خود را فرستاد تا این کار را انجام دهد و زمانی که هانیه قصد بوسیدن پیشانی او را که دیگر تمام کرده بود، داشت چنان با عمود به فرق سرش زد که همان جا بر روی سینه‌ی همسرش افتاد و به شهادت رسید و این دومین شهید جنگ تن به تن در کربلا است.

مادر که متوجه شده بود پسر و عروسش شهید شده‌اند، در کنار میدان به اباعبدالله(ع) گفت: آقا هدیه‌ی بسیار کوچکی بود. ببخشید که چیز دیگری ندارم که تقدیم شما کنم، فقط یک دعا در حق من بکنید که من ناامید نشوم. می‌گویند امام حسین(ع) در حال دعا کردن چنان دست‌هایش را بلند کرده بود که سفیدی دست‌ها وقتی آستین لباسش افتاد، کاملا معلوم بود. وقتی پیرزن برگشت سر فرزندش را به سمت او پرتاب کردند. فقط یک مادر می‌فهمد که سر فرزندش را پرتاب کنند یعنی چه؟؟

در جنگ تحمیلی وقتی شهدا را می‌آوردند، اگر سرش ضربه دیده بود، سعی می‌کردند به مادر نشانش ندهند، چون دیدن این صحنه برای مادر خیلی سخت است چه رسد به اینکه سر را به سمتش پرتاب کنند.

مادر ابن عمیر در این جا کاری کرد که پسرش شناخته نشود، با سر به میدان رفت و آن قدر با آن به دشمن زد که اباعبدالله(ع) فرمود: او را برگردانید. این صورت آنقدر ضربه خورده و خون آلود شده بود که قابل شناسایی نبود، مادر فقط بوسه‌ای بر پیشانی فرزندش زد و آن را به سمت میدان پرتاب کرد و گفت ما هدیه‌ای را که در راه خدا داده‌ایم پس نمی‌گیریم.

در اینجا صحبت از پرتاب کردن سه سر است: اولین سری را که پرتاب کردند، همین سر عبدالله‌بن عمیر کلبی بود. سر دوم، سر خلف بود. خلف ۱۹ ساله، فرزند مسلم‌بن عوسجه اسدی بود. مسلم بن عوسجه، شخصیت بزرگی داشت که پیغمبر(ص) را درک کرده بود، او نیز در کربلا به شهادت رسید.

تعداد قابل توجهی از شهدای کربلا کسانی بودند که پیغمبر را دیده و از زبان ایشان وصف اباعبدالله(ع) را شنیده بودند. این‌ها روایاتی را که در شأن حضرت اباعبدلله(ع)بود، در کربلا برای بقیه بازگو می‌کردند. مانند این‌که “حسین سید جوانان بهشت است. حسین از من است و من از حسینم”. این روایات زبان به زبان در کربلا می‌گشت. حتی بعضی از این افراد سالخورده به میدان می‌آمدند و به افرادی که در آن طرف میدان بودند و خودشان از نزدیک پیامبر(ع) را دیده بودند، می‌گفتند: مگر شما این سخن را از زبان پیغمبر(ص) نشنیده‌اید؟ پس بدانید که شما دارید، پیغمبر(ص) را می‌کشید!

به همین دلیل است که حضرت زینب(س) چندین بار، در کربلا فرمود: “امروز پیغمبر(ص) را کشتید، امروز فاطمه(س) را کشتید، الیوم ماتت امی فاطمه(س)، امروز مادرم فاطمه شهید شد، الیوم مات ابی علی(ع) امروز پدرم علی را کشتید”

مسلم‌بن عوسجه وقتی به شهادت رسید، فرزندش خلف آماده شد که به میدان برود. امام او را به عقب برگرداند. مادرش گفت: فرزندم چرا برگشتی؟ خلف گفت: مولایم فرمود پدرت شهید شده تو برگرد و در کنار مادرت بمان تا او تنها نباشد.

مادر فرزندش را در آغوش کشید و گفت: عزیزم از تو سؤالی دارم: اگر تو برگردی و بعد بشنوی که حسین(ع) کشته شد، آیا دیگر زندگی برایت لذتی دارد؟ پس فرزندم! برگرد و زندگی بی حسین(ع) را تحمل نکن.

مادران شهدای ما در صحنه جنگ نبودند که شهادت فرزندانشان را از نزدیک ببینند ولی همسر مسلم‌بن عوسجه اسدی و مادرعبدالله‌بن عمیر کلبی در کنار میدان شاهد رزم آن‌ها بودند. خلف جنگید و شهید شد، سپس سرش را به سمت مادر پرتاب کردند و مادر به رسم قمر مادر عبدالله‌عمیرکلبی، سر را بوسید و به سمت میدان پرتاب کرد و همان جمله‌ی مادر وهب یا مادر عبدالله‌بن عمیر کلبی را از زبان او شنیدند و او گریه شوق کرد…

به زبانی دیگر، هلهله کرد و کل زد، چنان که سپاه دشمن گریه کردند. نقل شده است: یک زن در سپاه دشمن با دیدن این صحنه فریاد می‌زد و می‌گفت: چه کردید، چه کردید و این زن چه کرد؟

تمام سپاه، صحنه‌ی کل زدن او را می‌دیدند و در یک لحظه رو برگرداندند، آن روز گاهی عاطفه‌ها بیدار می‌شد اما متأسفانه، دنیا چشمشان را کور کرده بود و لحظاتی بعد به همان قساوت قلب، جنایت و روح خشن خودشان برمی‌گشتند.

و اما سرسومی که در کربلا از تنش جدا کردند، سرعمروبن جناده بن حارث انصاری بود. کودک۱۱ساله‌ای که خودش را به میدان جنگ رسانید. این پسر۱۱ساله موهای بلندی داشت، مادر موهایش را گرفته بود تا با سر فرزند در میدان بجنگد. پدرش قبل از آمدن او، در میدان شهید شده بود. عمرو هم جنگید تا شهید شد سر او را به سوی مادرش پرتاب کردند. و مادر با سر او نیز در میدان جنگید.

اما هیچ‌کس به اندازه‌ی حضرت زینب(س) داغ ندید چرا که هر شش برادرش را جلوی چشمانش شهید کردند. او نگاه می‌کرد، در مقابل چشمانش دو تا از برادرانش عبدالله و عثمان را سر بریدند و در آخر هم که در کنار گودال قتلگاه، شاهد کشته شدن و سر بریدن برادر عزیزش بود.

علامه امینی می‌گفت: در روز عاشورا برای سلامتی امام زمان(عج)، صدقه بدهید. چرا که ایشان خون گریه می‌کنند. در زیارت ناحیه امام(ع) می‌گوید هنگامی که اشک چشمانم تمام شود برای مظلومیت جدم حسین(ع)، خون گریه می‌کنم. چون امام کربلا را با تمامی صحنه‌هایش مقابل چشم خود می‌بیند. ما واقعه‌ی کربلا را می‌شنویم، اما امام زمان(عج) آن را می‌بیند، عمه‌اش زینب(س) را بر تل زینبیه می‌بیند، هنگامی که صحنه‌ی به شهادت رسیدن عزیزانش مقابل چشمش اتفاق می‌افتد.

روضه وداع، بسیار مورد توجه امام زمان(عج) است و صبح عاشورا هم که بزرگترین روز سوگواری است. کم کم لحظه‌های وداع حضرت اباعبدلله(ع) نزدیک می‌شود.

یاران یک به یک به شهادت رسیده بودند و دیگر کسی در کربلا نمانده بود. اباعبدالله(ع) تنها بود، کنار خیمه آمد و صدا زد: یا زینب، یا ام‌کلثوم، یا رباب، یا سکینه، یا رقیه، همه از خیمه‌ها بیرون آمدند و اطراف اباعبدالله(ع) جمع شدند. می‌دانستند این آخرین سفر است، کسی دیگر نمانده است. اولین کسی که جلو آمد و پای اباعبدلله(ع) را گرفت کودک ۴ ساله‌اش رقیه بود پای پدر را گرفت و گفت: یا اَبَه اَستسَلمتَ لِلموت؟ پدر جان خودت را برای مرگ آماده کردی؟ امام حسین(ع) گریه کرد و فرزندش را در آغوش کشید. کودک به تناسب سن خودش حرف می‌زند. گفت: “یا اَبَه رُدّنا الی حرم جدنا؛ بابا جان اگر می‌شود ما را به مدینه برگردان، من می‌ترسم”. پدر گفت: “لو ترک القطاء لنام؛ به خدا اگر پرنده را بگذارند در لانه‌ی خود آرام خواهد گرفت. یعنی من هیچ کجا در امان نیستم اگر برگردیم هم همین قصه است دخترم.

در اینجا بود که سکینه آمد و شروع کرد به گریه کردن و گفت: “پدرجان یک لحظه بنشین. پدر گفت: “برای چه دخترم”. سکینه گفت: “به یاد دارم وقتی که خبر شهادت مسلم‌بن عقیل را آوردند، دخترش حمیده را بر روی زانو نشاندی و دست یتیمی بر سرش کشیدی من هم چند لحظه‌ی دیگر یتیم می‌شوم، دوست دارم همان دست را بر سر من نیز بکشی”. وقتی که سکینه این جمله را گفت، حضرت اباعبدالله(ع) فرمود: “لا تحرقی بدمعک حسره؛ دخترم! تو دیگر با اشکهایت، مرا آتش نزن من سوختم”. سکینه آرام شد پس زینب(س) جلو آمد. فقط یک نفر نزدیک نشد و تنها تماشا می‌کرد، آن هم رباب بود. همه می‌آمدند دست و پای امام یا گلوی امام را می‌بوسیدند. رباب، فقط از دور نگاه می‌کرد، اگرچه بعدها در مجلس عبیدالله، جبران کرد و وقتی سر امام(ع) را دید خودش را به آن رسانید، سر را از درون تشت برداشت و می‌بوسید.

حضرت زینب(س) به نزدیک امام آمد. امام دید که خیلی بی‌تابی می‌کند، دست امامت را بر سینه‌اش گذاشت، آرامش کرد و فرمود: “خواهرم گریبان چاک نکنی و بلند گریه نکنی” خیلی سخت بود در تمام این مدت، زینب(س) نباید گریه می‌کرد زیرا اگر او گریه کند معلوم است که بر بچه‌ها چه خواهد گذشت.

امام(ع) به زینب(س) گفت: برگردد، اما همین‌ که خودش به سمت میدان می‌رفت، مدام برمی‌گشت و به زینب(س) نگاهی می‌کرد. کمی که با اسب دور شد برگشت دید خواهرش به دنبالش می‌دود، می‌افتد و بر می‌خیزد، کمی که فاصله گرفت دید زینب(س) فریاد می‌زند: “مهلا مهلا! برادر کمی صبر کن”. زینب از نفس افتاد…

اباعبدلله(ع) برگشت نگاه کرد او را ندید به سمت خیمه‌ها برگشت و دید که زینب(س) بر زمین افتاده، خودش را به زینب(س) رساند، آرام زینب(س) را از زمین بلند کرد و گفت “خواهرم برگرد”.

به میدان رفت، بین شهیدان ایستاد و با آن‌ها صحبت کرد. فنظر یمیناً و شمالاً فلم یری احداً؟نگاهی به چپ و نگاهی به راست می کرد دید هیچ کس در میدان نیست صدایش بلند شد: هل من معین یعیننا لوجه الله،هل من ذاب یذب عَن حرم رسول الله؛آیا کسی هست مرا یاری کند؟ آیا کسی هست از حرم رسول خدا دفاع کند؟”

در آن لحظه صدای گریه‌ای بلند شد. کودکی، اعلام آمادگی کرد: “بابا! من هستم هنوز تنها نیستی و سرباز داری!.

رباب هر کاری می‌کرد این کودک آرام نمی‌شد به او می‌گفت: عزیزم! این اشک‌ها تو را تشنه‌تر می‌کند پس گریه نکن. امام(ع) برگشت و آن کودک را طلب کرد. مادر او را نیاورد. در همه مقاتل نوشته‌اند که حضرت زینب(س) بچه را آورد.

وقتی کودک را به دست آقا سپردند، آقا نگاهی به او کرد، حضرت علی اصغر(ع) آرام شد امام او را بوسید. می‌گویند امام(ع) زبانش را گوشه‌ی لب‌های علی اصغر(ع) گذاشت و گفت: شاید این کودک مرا سیراب کند.

بچه را گرفت و رو به دشمنان گفت: “اگر فکر می‌کنید من با شما دشمنی دارم و شما با من دشمن هستیدو من مرتکب گناهی شده‌ام، این کودک که بی‌گناه است، خودتان ببرید و سیرابش کنید”.

وقتی این را گفت عمربن سعد به حرمله گفت: سفیدی گلوی او را می‌بینی؟ همیشه وقتی می‌خواهند هدف را نشان دهند، نقطه و نشانه هدف، سیاه است. اما در این لحظه به او گفت: سفیدی گلوی او را می‌بینی؟ سفیدی گلوی علی اصغر(ع )…

وسیعلموا الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون

[۱] . مجلسى، محمد باقر، ‏بحار الأنوار،بیروت، دار إحیاء التراث العربی، ‏بیروت‏، ۱۴۰۳ ق، ص۲۹۷٫‏

[۲] . منهاج البراعه فی شرح نهج البلاغه (خوئى)، ج‏۱۸، ص: ۱۱۱

لینک صوتی سخنرانی telegram

همچنین ببینید

علی اصغر(ع) کوچک‌ترین آیه کربلا

بسم الله الرّحمن الرّحیم سلام وصلوات الهی تقدیم به معمار بزرگ‌ترین حادثه تاریخی، اسوه‌ی پویا ...