اعوذبالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. صلی الله علیک یا مولای یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. السلام علی المقطوع الوتین. السلام علی المحامی بلا معین. السلام علی البدن السلیب. السلام علی خد التریب. السلام علی الشیب الخضیب. السلام علی المهتوک الخباء. السلام علی مسلوب العمامه و الرداء. السلام علی غریب الغربا. السلام علی شهید الشهدا و السلام علی من بکته ملائکه السماء.
صلوات و تحیت الهی تقدیم به محضر همهی آنان که قرآن را ایستاده و در قامت ارغوانی خویش تفسیر کردند. به ما چشم بخشیدند تا جادهها را بهتر ببینیم. خطرگاهها را بشناسیم و مقصد را روشنتر و شفافتر و زیباتر نظاره کنیم. سلام بر همهی انصار و احباء حضرت اباعبدالله الحسین(ع). از دیروز تاریخ تا شهیدان بزرگی که در باغ انقلاب شکفتند و امروز ما مدیون ایمان و اخلاص و ایثار آنان است. شهیدان عزیز این شهر با یادی از شهید بزرگوار، دانش که من لحظات زندگیم پیوستگی با شخصیت این انسان بزرگ داشت و سلام بر همهی کسانی که امروز نبض خودشان را با اباعبدالله(ع) تنظیم میکنند و زیباترین واژهی زندگیشان حسین است.
توفیقی است امشب را در خدمت شما هستیم. محفل و مجلسی که من خیلی آن را دوست دارم. سالهای سال است توفیق داریم در این جمع حضور پیدا کنیم. معمولاً طلیعهی بحث ما هم با شعرخوانی دوستان عزیز و خوب شاعر همراه میشود. دوست عزیز شاعرم جناب آقای دیناروند شعر خواندند.من لحظهای از یک بعد شعر ایشان بهرهگیری کردم که یک نکته را مطرح کنم و بعد ان شاءالله بحثمان را با هم پی بگیریم.
در کربلا صورت ظاهری هر دو جبهه به هم شباهت داشت و فرق چندانی با یکدیگر نداشتند. هر دو نماز و قرآن میخواندند، هر دو بر کشتگان خود نماز میخواندند و آنها را دفن میکردند[۱]. هر دو سپاه اهل عبادت و زیارت بودند. شمر دعا و قرآن میخواند، در کوفه راوی حدیث بود، بعضی از چهرههایی که در کربلا حضور داشتند پیشانیهایشان در اثر عبادت زیاد پینه بسته بود؛ تعدای از آنها سوابق درخشان رزمی و جنگی در سپاه اسلام داشتند؛ و امروز(روز عاشورا)در مقابل سپاه امام حسین(ع) قرار گرفته بودند.
تنها نگاهی ژرفکاو و تیزبین میتوانست فرق دو اردوگاه را دریابد. اگر شما امشب(شب عاشورا) ساعت نه و چند دقیقه شامگاهی، در کربلا بودید و میتوانستید وسط اردوگاه بایستید و گوش بسپارید، از دو طرف صدای قرآن میآمد. اگر در سپاه امام حسین(ع) – لکم دویٌ کدویّ نحل- بود، از سپاه دشمن هم صدای قرآن میآمد[۲]. در تاریخ اینگونه مسائل زیاد دیده میشود. وقتی جنگ جمل تمام شد حضرت علی(ع) دست ابن عباس را گرفت و از میان کشتهشدگان عبور داد و رسید به «کعب بن صور» که قرآن روی گردن او آویزان بود و حضرت علی(ع) گریه کرد و فرمود:«دریغا از تو که مفسر قرآن بودی و جلسات تفسیر قرآن داشتی». وقتی شمشیر زبیر را نزد حضرت علی(ع) آوردند، آن حضرت به گونهای گریه میکرد که شانههایش میلرزید و در حالی که شمشیر را مقابل نگاه خود گرفته بود، پی در پی میفرمود: «کاشف الکرب عن وجه رسول الله؛ یعنی این شمشیر کاشف الکرب پیغمبر(ص) بود»[۳]. اما روزی مقابل حضرت علی(ع)ایستاد.
مرزها کجاست و چگونه میتوانیم تبیین کنیم و تشخیص دهیم و بتوانیم این رویارویی را مشخص و روشن کنیم. اصلاً فرقان که یکی از نامهای قرآن است، کجاست؟ اگر این کاویدن صورت بگیرد، چیزهایی به دست میآوریم که برای امروزمان لازم و برای فردایمان لازمتر است. فردا ظهور، از جنس کربلا اتفاق میافتد، چون آن کسی که خواهد آمد، با حسین(ع) هیچ فرقی ندارد :«این الطالب بدم المقتول بکربلاست». جهتگیری او جهتگیری اباعبدالله الحسین(ع) است. این بازکاوی و این درنگ و تأمل برای فهم عمیقتر کربلا، برای همهی ما مهم و لازم است.
در شعری که خوانده شد، به خودپرستیها و یا مصداق مقابل آن حضرت خلیل الله(ع) اشاره شده بود. حضرت ابراهیم(ع) روی خود خط کشید و خود را ندید که خلیل الله شد. حتی حضرت جبرئیل و میکائیل و اسرافیل آمدند و به او گفتند اگر میخواهی به تو کمک میکنیم ولی حضرت ابراهیم(ع) فرمود: «حسبی الله و نعم الوکیل؛ خدا برای من بس است و او بهترین پشتوانه برای من است» آری او در تمام رفتنها، سختیها و دشواریها و آزمونها چشم در چشم خدا بود. همچنان که وقتی نوح میخواست کشتی بسازد، خداوند به او فرمود: «واصنع الفلک باعیننا؛ کشتی را مقابل چشمان ما بساز» و امام حسین(ع) هم در کربلا وقتی خون حضرت علی اصغر(ع) را به آسمان پرتاب کرد، فرمود:«هون علی انه نظر بی بعین الله؛ چون چشم تو میبیند برای من آسان است». همه چیز را با معیار او میسنجد و خود در این میانه نیست؛ اما آنانی که گاهی وقتها عبادتهای آنچنانی داشتند، در کربلا مقابل اباعبدالله(ع) ایستادند، خود محور بودند؛ یعنی عبادتشان برای خود است نه برای خدا؛ و این است که به دام و دام چالهی زرپرستی، خودپرستی و زنپرستی میافتند.
ما چگونه میتوانیم اینها را حل کنیم؟ آن چیزی که میتواند این توانایی را به ما بدهد که پشت چهرهها را بکاویم و رفتارها را درست تحلیل کنیم و قصد آدم را حتی بیآنکه انتهای کارش را ببینیم، درک کنیم، تقواست. خداوند در قرآن میفرمایند: «إن تتقوا الله یجعل لکم فرقاناً؛ اگر تقوا پیشه کنید و خود را برای خدا نگه دارید و خود را برای خود و زن و بچه هزینه نکنید، خدا به شما قدرت تشخیص حق و باطل میدهد. نه به این معنا که به مسائل زن و فرزندت رسیدگی نکنی و زندگی معمولی خود را نداشته باشی، نه بلکه منظور این است که تو زندگی خود را میکنی ولی از هیچ چیز نمیگذری و بر هیچ چیز کار نمیکنی مگر اینکه برای او باشد و خود در این میانه نباشی؛ اگر انسان به اینجا رسید خدا قدرت تشخیصی به او میدهد که در اولین نگاه درک میکند که در اطراف او چه اتفاقی در حال وقوع است؛ خدا خروجگاه و برون رفت از دشواریها را به ما نشان میدهد و ورودگاه مناسب برای او تدارک میبیند.
وقتی ما میگوییم:«رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق» دقیقا این جا چه اتفاقی میافتد؟ وقتی در تعبیر قرآن میگوییم: «اُفوض أمری الی الله؛ یعنی خود را به او میسپاریم»و زیباترین واژهای که این معنا را میرساند و اوج کمال انسان است و حتی بالاتر از مقام رضا است، این است که من بگویم خودم را به او میسپارم و بگویم هر چه از او باشد نیکو و درست است. وقتی تو خود را دست او سپردهای مدیریت شما با خدا خواهد بود.
کربلا سپردن مدیریت نفس است. مصطفی…..[از چهرههای شاخص قلمرو هند که شخصیت بسیار بزرگی بوده و همچنین هنرمند نیز بوده است] در کتاب ابوشهداء که کتاب بسیار خوبی است میگوید: وقتی اباعبدالله به یاران خود میگفت: اینجا کشته شدن است، آنها میگفتند: چند بار؟ اما وقتی عمرسعد به آنها میگفت کشته شدن است، میگفتند چهقدر میدهی؟ آنها میگفتند چقدر میدهی، ولی اینهامیگفتند چند بار قرار است بمیریم؟ یک بار دو بار، اتفاقاً بارهای بعد ما عاشقانهتر فداکاری میکنیم.
شب عاشورا وقتی امام بعد از سخنرانی فرمود: میتوانید بروید. حضرت ابالفضل العباس(ع) جلوتر از همه بلند شد و فرمود:«برادر کجا برویم؛ بی تو زندگی معنا ندارد؛ ما تو را برای او میخواهیم، در تو او میبینیم و با تو تا انتهای راه ایستاده ایم» بلافاصله بریر بلند شد و گفت: «اگر هفتاد بار مرا بسوزانند و خاکستر کنند و دوباره خداوند مرا از این خاکستر برانگیزاند، من بار بعد عاشقانهتر فداکاری خواهم کرد». این فهم و بصیرت و روشنبینی که در یاران امام حسین(ع) میبینیم، محصول سرسپردگی است و هر که میخواهد سرسپرده و دل سپرده باشد، باید دل کندن را خوب بداند. اصلاً نتیجهی طبیعی دل سپردن، دل کندن است؛ البته دل کندن مانند جان کندن سخت است. در عوض دل سپردن آسان است؛ آدم راحت میتواند دل بدهد. اما دل کندن خیلی سخت است:
پیش پای تو مردن آسان است مرگ چون آب خوردن آسان است
مثل جان کندن است دل کندن عوضش دل سپردن آسان است
دل سپردن نتیجهی دل کندن است. وقتی میگوییم زیارت یعنی همین. «زور» در قرآن به معنی زیارت است. آنجا که میفرماید: «واجتنبوا قول الزور». زیارت به معنی توجه به چیزی است که محصول آن بی توجهی به امور دیگر است. شما نمیتوانید بر یک امر تمرکز داشته باشید و هم زمان به همان اندازه به موارد دیگر نیز بپردازید.
نتیجهی این تمرکز فارغ شدن از اطراف است. چرا این همه به ما توصیه شده است که در نماز عناصر رباینده را از اطراف خود بردارید، اگر پیش روی شما نوشتهای است، در بازی است، آینهای است، اگر صدای موسیقی به گوش میرسد، اگر تلویزیون روشن است نماز را در چنین فضایی نخوانید چرا که وجود این عناصر تمرکز را از شما میگیرد.
در کربلا دل سپردنی وجود داشت که محصول دل کندن است، دل کندن از همه چیز و چشم نداشتن به هیچ چیز. بر عکس در طرف مقابل در عین حال که عبادت میکردند به خیلی از امور هم چشم داشتند، به پست و مقام، کسب موقعیت و پرستیژ، گرفتن صله و چیزهای مختلف دیگر.
حضرت اباعبدالله(ع) و یاران از همهی این امور چشم پوشیدهاند و از همه دل کندهاند. حضرت، وقتی در آخرین لحظات به میدان میرود. دیگر هیچ کس برایش نمانده، همه شهید شدهاند. حضرت به سمت چپ و راست خود نظر میکند، همه اصحاب بر زمین افتادهاند. امام با اسب وسط میدان ایستاده و با یاران افتاده بر زمین سخن میگوید: یا زهیر، یا بریر، قوموا رحمکم الله الستم طلقتم النساء لأجلی؛ ای زهیر، ای بریر، برخیزید. مگر شما نبودید که همسرانتان را به خاطر من رها کردید؟!
برخی از یاران امام حسین(ع) به همراه نیروهای عمرسعد به کربلا آمدند، چون راهها بسته بود و هیچ راهی برای پیوستن نبود با سپاه عمرسعد آمدند و سپس به امام پیوستند. اگر در کوفه مشخص میشد که کسی میخواهد به امام بپیوندد، عبیدالله اول دستور میداد زن او را در اختیار دیگران قرار دهند، خانهاش را ویران میکردند و فرزندانش را به قتل میرساندند و اگر خودش را هم پیدا میکردند، میکشتند. شرایط، شرایط بسیار سختی است. بسیار سختتر از جبهههای ما. این است که یاران اباعبدالله وقتی میخواستند به کربلا بیایند همسرانشان را طلاق میدادند تا از گزند دشمن محفوظ بمانند.
در جریان پیوستن زهیر نیز این مسئله مشهود است. زهیر در بین راه مکه تا کربلا به امام پیوست. امام یک پیک فرستاد و او را دعوت کرد، وقتی از خیمه بیرون آمد. امام به استقبالش آمد و او را در آغوش کشید.در گوش او زمزمهای کرد. زهیر به خیمه برگشت و اولین جملهای که به همسرش گفت این بود: «انت طالق» یعنی تو را طلاق دادم.
اما همسرش دلهم بنت عمرو گفت: من تو را به سوی حسین فرستادم، هر اتفاقی میخواهد بشود، بشود من از حسین جدا نمیشوم. کسانی که به کربلا آمدند به تمام داشتههایشان پشت پا زدند. هر کس کمترین تعلق خاطری به چیزی داشت، رفت.
گویا روز تاسوعاست یا همان صبح عاشورا که گفته شده مردی به نام هرثمه بن سلیم خدمت امام میرسد. هرثمه در جریان جنگ صفین با حضرت علی(ع) از کربلا عبور کرده است[۴]. حضرت وقتی وارد زمین کربلا شد آن خاک را گرفت، بویید و گریست و فرمود: «این جا همان جاست» پس دو رکعت نماز خواند، کنار یک تپه ایستاد و دست اباعبدالله را گرفت و گفت: عزیزم تو روزی در این سرزمین کشته خواهی شد و همهی کسانی که با تو هستند نیز کشته خواهند شد.
هرثمه پس از بازگشت از جنگ صفین ماجرا را برای همسرش تعریف کرد. همسرش که زن بسیار فهمیدهای بود گفت: «اگر علی گفته است، قطعاً همین طور است.» اکنون پس از بیست سال به کربلا آمده و ماجرای سال ۴۰ هجری را به خاطر آورده است. خدمت حضرت اباعبدالله(ع) آمد و گفت من این ماجرا را به خاطر آوردهام. شما هم یادتان هست؟ امام(ع) فرمود: بله یادم هست. هرثمه گفت: من پسر هفت سالهای دارم که فکرم را مشغول کرده است. نگران این هستم که اگر با شما بیایم عبیدالله او را خواهد کشت. اجازه بدهید من بروم. امام هم فرمود: راه باز است، بفرما برو.
صبح روز عاشورا، نماز که تمام شد امام خطبهای کوتاه میخواند.هوا هنوز تاریک است، یاران هم کاملاً مسلح و آمادهاند. حضرت در آن خطبهی کوتاه میفرمایند: «صبراً بنی الکرام، فما الموت الا قنطره، تعبر بکم عن البئوس و الضراء الی الجنان الواسعه و النعم الدائمه؛ شکیبا باشید ای فرزندان بزرگواران، ما قرار است از این تلخیها و سختیها به آن بهشت برسیم…»
صحبت امام که تمام شد گفت: بین شما کسی هست که که بدهکار باشد؟ اگر چنین کسی بین شما هست باید از کربلا بیرون برود. یک نفر بلند شد. گفت: آقا من بدهکار هستم اما به همسرم سپرده ام که این بدهی را بدهد. حضرت فرمود: اگر مطمئن نیستی از کربلا بیرون برو. من یار بدهکار نمیخواهم. باید پاک پاک باشید، رهای رها، حرّ حر، آن وقت در کنار من باشید. بعد فرمود: اگر کسی از شما هست که دل کسی را شکسته باشد و جبران نکرده است از کربلا بیرون برود.
نهضت امام زمان(عج) نیز همین طور است. او هم به ما چنین خواهد گفت: میخواهی با من باشی باید وابسته به هیچ چیز نباشی، جز محبوب و به خدای خودت. زمانی که انسان به این کمال برسد میتواند کربلایی باشد. نمیشود بین او و امور دیگر جمع بست. در لشکر عمرسعد چنین است. هم عبادت میکنند و …
به قول معروف اینجا بودند اما دل جای دیگری داشتند. یکی از آنها کسی بود که امام او را دعوت کرد اما نپذیرفت. گفت من در کوفه عاشق یک دختر هستم، به من گفته باید با سپاه عمرسعد باشی، میدانم تو حق هستی، میدانم تو پسر پیغمبر هستی. اما این دختر خیلی با دل من بازی میکند، من این طرف میمانم اما سعی میکنم جوری بحنگم که زنده بمانم و برگردم.
میگویند در عصر پیامبر(ص) کسی وارد جبهه شد. خیلی خوب میجنگید، همه احسنت و بارک الله، ما شاءالله میگفتند. چه رزمندهای، چه مجاهدی! هفت هشت نفر را از پا انداخت اما ضربهای به صورت او خورد تا ضربه به صورتش خورد نشست. یک تیر از ترکش بیرون کشید، تیر را در زمین خواباند، غلت زد و روی این تیر رفت تا در پهلویش فرو برود و کار را تمام کند. همه نگاه میکردند. در آخرین لحظات زندگی از او سوال کردند جریان چه بود؟ گفت خانواده زن من به من گفتند اگر مرد هستی به جنگ برو. من میخواستم خود را به آنها اثبات کنم. اما حالا که صورتم این ضربه را خورده دیگر ممکن است این دختر را به من ندهند، یا دختر از من رو برگرداند، به همین دلیل میخواهم خود را بکشم، و خودکشی کرد.
حتی معروف است در عصر پیامبر(ص) کسی خیلی خوب میجنگید، پیامبر فرمود: رهایش کنید، این شهید الاغ است! بعد معلوم شد الاغ زیبایی در میدان است، این میجنگد تا به آن برسد.
بسیاری از ما وقتی دلیل کارهایمان را بررسی میکنیم میبینیم که گرفتار دنیا هستیم. با همه کس و همه چیز هستیم جز خدا.
این را از نمازمان میتوان فهمید. نماز مدت زمان کوتاهی است که باید با خدا باشم، اما همین لحظات کوتاه را نمیتوانم خوب بمانم، همه جا هستم، جز با او. وقتی در مدت زمان چهار رکعت نماز نمیتوانم متمرکز شوم، در جریان زندگی چه طور هستم؟ این بسیار دردناک است. دلیلش هم این است که باخودمان کارنکردهایم خیلی خودمان را بند کردهایم:
جان گشاید سوی بالا بالها در زده تن در زمین چنگالها
چنگالها در زمین فرو رفته، حتی در نماز هم دنبال حساب و کتاب هستیم و مدام از این شاخه به آن شاخه میپریم. خدا رحمت کند، در جبهه یک شهید جوان روحانی بود. یک بار به من گفت: من در مسجد نماز میخواندم، یکی از آقایانی که پشت سر من بودند، گفت: حاج آقا تو چرا دائم سوره توحید میخوانی؟ بابا یکی از سورههای بلند قرآن را بخوان. ثواب دارد، سوره ملک، سوره جمعه. به او گفتم: برای چه؟ گفت: چون وقتی نماز را شروع میکنید، نابترین فکرهای اقتصادی سراغ من میآید. تا میخواهم به نتیجه برسم حضرتعالی به رکوع میروی. چیزی بخوان ما بتوانیم خوب حساب و کتاب کنیم و خوب جمع بندی کنیم!
آن وقت شما مقایسه کنید با کربلا، کربلا نماز خوانده میشود، آن هم چه نمازی! امام در کربلا نماز دو رکعتی میخواند، چون نماز در میدان جنگ و نماز خوف است، این نماز برای ما پیام دارد، به ما میگوید ما کجا ایستادهایم؟ اینها کجا؟ با آرامش کامل ذکر میگویند در حالی که کمانها کشیده و تیرها آماده پرتاب است. اجساد در میدان افتاده. میدان، میدان عادی نیست، اما نماز خوانده میشود آن هم چه نماز عاشقانهای! این رهاشدگی است. یلگی جان است که اگر اتفاق بیفتد انسان به اوجهایی میرسد که به این سادگی نمیشود دریافت. این گونه است که میگویند نماز معراج است «الصلاه معراج المومن» اگر مومن باشیم، در نماز پایین نمیمانیم. در تمام نماز بالا سیر میکنیم. ما چگونهایم؟ این پایین هستیم، پایین هم میمانیم. بیاید در این چند روز، روی نمازهایمان کار کنیم.
پیام کربلا، نماز است، نمازی که اگر درست خوانده شود «تنهی عن الفحشاء و المنکر» میشود. مگر میشود با او خوب حرف بزنی اما بد بمانی. حسین، یعنی زیبایی. مگر میشود من با حسین باشم و زشت بمانم. اما ورزیدن میخواهد، به قول علی بن عثمان هجویری: «ورزیدن بیاموزید» ورزیدگی در این چیزها، یعنی جدی برای نمازت سرمایه گذاری کن آن هم سرمایه گذاری زیبا. اول خوب وضو بگیر. سر وقت وضو بگیر نه در فرصتهای مرده که ذهنت به همه سو کشیده شود. در این چند روز نماز اول وقت را جدی بگیرید. ببینید به برکت آن چه اتفاقات زیبایی در زندگی شما میافتد. مقداری هم از شاخ و برگهای اضافی حذف کنید. بدیهای خودمان را حذف کنیم.
مواردی که در مقدمه مطرح شد، خودپرستیها و زرپرستیها در کربلا فراوان است، باید مقداری از فرزند پرستی، خود پرستی، مقام پرستی، صله پرستی، تشویق پرستیها کم کنیم.
امام حسین(ع) به بریر بن خضیر همدانی فرمود: این فرد سر من را نزد یزید خواهد برد و فکر میکند جایزه بزرگی دریافت میکند اما با خواری او را بیرون میکنند. این فرد زحربن قیس، حامل سر حضرت اباعبدالله(ع) است وقتی به دارالاماره یزید میرسد شروع میکند به مانور قدرت دادن و رجز خواندن که:
اوفر رکابی فضهً و ذهباً انی قَتَلتُ سیداً محجباً
رکاب مرا از طلا و نقره پر کنید که من از قتل شخصیت بزرگی برگشتهام.
اما یزید در پاسخ به او گفت: خفه شو، اگر بزرگ بود، چرا کشتی؟! بیرون آمد با دست خالی تازه تکانی خورد که دیگر خیلی دیر بود و فایده نداشت.
حمید بن مسلم، یک روز بعد از برگشت به کوفه روایت میکند که من قهرمان فاتح کربلا را دیدم، کسی که باید از او تجلیل میشد، مدال میدادند، حکم حکومت ری و گرگان میدادند، اما دیدم سرش را گذاشته کنار دیوار و به من میگوید: یا حمید”خسر الدنیا والآخره” شدم، هم دنیای خودم را باختم، هم آخرت خودم را.
آدم باید مراقب باشد، دام چالهها پیش روی ماست، خودپرستیها و دنیاپرستیها. شمر را شکمپرستی، شمر کرد. قدرتپرستی عبیدالله را بیچاره کرد. عبیدالله در روز عاشورای سال ۶۷ هجری کشته شد. به دست ابراهیم بن مالک اشتر و از ناحیه کمربند خاصی که به کمر میبست و قدرتنمایی میکرد، ابراهیم او را به دو نیم کرد. وقتی کشته شد کسی که کنار او بود گفت این کمربند چه شد؟ قدرتی که تمام خودش را در اینجا نشان میداد به چه روزگاری افتاد؟! میگویند در زمان کشته شدن صدایی شبیه صدای گاو از خودش بیرون میداد. این جسد را باخواری در کنار نهر خازر رها کردند. امروز مزار عبیدالله کجاست، شمر و عمرسعد کجا هستند؟ و در مقابل حسین(ع) کجاست؟ به وسعت همهی دلها جا باز کرده است و برای ما درس است، عبرت است و کلاس درس است.
سخنانی از امام حسین(ع)
کاش جملات حضرت را به در و دیوار بنویسند تا مقابل نگاهها باشد و چشمها را بنوازد. باید حسین(ع) را جرعه جرعه نوشید و نیوشید. حسین(ع) را بیاوریم و در وجودمان، در جانمان جا دهیم. حضرت اباعبدالله(ع) میفرماید:«واعلموا ان حوائج الناس علیکم من نعم الله علیکم؛ یعنی اگر کسی حاجت خودش را پیش شما آورد(چه کسی در این موقعیت باید منت بگذارد ما یا طرف مقابل؟) شما باید منت بپذیرید که خداوند این موقعیت را برای شما پیش آورده است و این فرد را نزد شما فرستاده است».
ببینید چه قدر زیباست! همین است که اباعبدالله(ع) میفرمود هر وقت میخواهید به کسی کمک کنید دست خودتان را بالا نگیرید، از زیر بگیرید و بدهید. امام سجاد(ع) وقتی به کسی چیزی میداد، دست خودش را میبوسید دلیل این کار را پرسیدند، فرمود: «قبل از اینکه به دست او برسد، به دست خدا رسیده است، من دستی را که به دست خدا خورده میبوسم.» گاهی ما هم این کار را میکنیم اما راز آن را نمیدانیم.
وقتی این را بدانم دیگر حتی منتظر نمیمانم تا حاجت نزد من بیاورند، خودم به دنبال حاجت میروم، اگر چنین کردیم، میشویم اباالفضل العباس(ع)، این رفتار، رفتار اباالفضلی است. حضرت عباس اینگونه بود، جست وجو میکرد ببیند چه کسی مشکل دارد و بعد هم میگفت: خیلی لطف کردی نزد من آمدی! دست تو را میبوسم که نزد من آمدی. از خدا هم ممنون هستم که تو را نزد من فرستاده است. یکی از القاب حضرت اباالفضل(ع) “اخ المواسی” بود. امام صادق(ع) و امام زمان(عج) چنین توصیفهایی دربارهی حضرت عباس(ع) دارند. در ادامه روایت میخوانیم:”فلاتمل النعم متعوض نقما”؛ از کمک کردن ملول نشوید و غصه نخورید. پشیمان نشوید از اینکه کمک کردهاید. چون گاهی آدم به کسی کمک میکند، بعد میگوید آخ، این دست نمک ندارد. اگر چنین کردید دچار نقم میشوید؛ یعنی نعمت تبدیل به نقمت میشود. «تمل» معنای خستگی هم دارد، یعنی هیچگاه خسته نشوید، چرا در بدی نمیگوییم خسته شدیم؟! ما کمتر میبینیم کسی در بدی بگوید خسته شدم اما در خوبی میگوییم خسته شدیم. حضرت اباعبدالله(ع) میفرماید: در خوبیها احساس خستگی نکنید، شاید معنای امروزیاش این باشد: زود اعلام بازنشستگی و عقب نشینی نکنید. یکی از بزرگان میگفت خدمت حضرت امام رفتم و گفتم آقا سن ما به نزدیک هفتاد سال رسیده، اجازه بدهید ما مرخص شویم و این مسئولیت را به کس دیگری بدهید. امام فرمود: اگر قرار باشد کسی اعلام بازنشستگی کند، اولین نفر من هستم، اما من تا آخرین نفس کار خواهم کرد.
مدتی در وزارت آموزش و پرورش بر روی میزی کار میکردم که زمانی میز کار شهید رجایی بود. بنده آن زمان سردبیر مجله«تربیت» بودم. هر وقت میخواستم بنویسم صبح میآمدم، دو رکعت نماز میخواندم، میز را میبوسیدم و پشت این میز مینشستم و مینوشتم. من آن جا چندین کتاب را به برکت آن میز نوشتم.
شهید رجایی جملهای را زیر شیشه نوشته بود که همیشه برای من درس بود، آن جمله آیهای از قرآن بود:«فإذا فَرَغتَ فانصب» تا تمام کردی، کار جدیدی را شروع کن. یعنی وقتی یک کار خوب را به پایان رساندی، نگو راحت شدم، دیگر بس است، بلند شو و کار بزرگتر را شروع کن. «فانصب به مفهوم یک کار بزرگتر است، دیگر دنبال کار کوچکتر نباش، یعنی وقتی سقف پرواز داری به پروازهای بسیار بالاتر و بلندتر بیندیش، این آموزهی حضرت اباعبدالله الحسین(ع) است.
جملهای دیگر از اباعبدالله(ع) نیز هست که میفرماید:«و لا تحتسبوا بمعروفٍ لم تُعَجِّلوا» آن خوبی که با نشاط و شتاب انجام نداده باشی حسابش نکن. مثلاً من در رودربایستی کار خوبی کردم، یک کیسه آوردهاند و این جا چرخاندهاند من هم نمیشود چیزی ندهم، نگاهم میکنند من هم باید چیزی بدهم. همین امام حسینی که این همه دوستش داریم میگوید اگر در جمعی قرار گرفتی و جو تو را گرفت و کاری کردی روی این کار خوب حساب نکن.
مؤمن نشاط دارد، نگاهش میکنید چهرهی شکفته دارد، سرحال است، بیخیال نیست. بعضیها وقتی میخواهند برای انجام یک کار خوب بلند شوند شش بار میگویند یاعلی، تا بلند شوند. این کار هیچ ارزشی ندارد. یاعلی را بلند و پرشور بگو. در کربلا این گونه بود، سبکخیز بودند، روحها پرواز میکردند. اگر شب یا صبح عاشورا در کربلا بودیم یاران انگار روی زمین بند نبودند. مؤمن باید اینگونه باشد. به تعبیر قرآن «ساقط فی الارض» نباشید، ساقط یعنی مانند سُرب گیر کرده است، تکان نمیخورد. صبح صدای اذان میشنوی، مثل فنر از جای خودت بلند شو. صاحب مفاتیح الجنان، شیخ عباس قمی(علیه الرحمه) میگوید:«اگر شما دل به خدا سپردید صبح کسی صدایتان میزند، خدا فرشتهای را معلوم میکند که شما را صدا بزند».
او خودش میگوید: من وقت اذان که میشد، یا وقتی که باید بلند میشدم، پیش از اذان صدایش را میشنیدم که میگفت: آشیخ عباس برخیز، اگر یک مقدار دیرتر بلند میشدم، میگفت: آشیخ برخیز. اگر کمیتأخیر میکردم، میگفت: شیخ بلند شو(صدا تحکمی میشد). گوش ملکوتی او باز شده است. اگر چشم و گوش ملکوتی باز شود، این صداها را میشنویم، این دعوتها را خواهیم فهمید. کربلا این آموزشها را میدهد. اباعبدالله(ع) در شب عاشورا دو انگشت دست را باز کرد و بهشت را به یاران نشان داد. آیا ما این اندازه آمادگی داریم که مولایمان امام زمان(عج) نشان بدهد کجا منتظر ماست و ما چه جایگاهی داریم؟ خداوند انشاءالله به ما توفیق دهد تا از فرصتهای عزیز و ارزشمند پیشرو بهره ببریم.
هر چه از این روزها جلوتر بروید به روزهای سخت کربلا میرسید، به تنگناهای کربلا. محاصره کربلا تنگ میشود، صدای گریه بچهها بلند میشود. داغ و درد و اندوه در کربلا بیشتر میشود.
از جون دعوت کنیم، بگوییم اگر داری زنگار از شمشیرهای کربلا میگیری، زنگار از دلهای ما هم بگیر. جون بن حُوَی غلام سیاه کربلا، یار بزرگی است که بارهای سنگین را به دوش میکشید و در خدمت اباعبدالله(ع) ماند. با حق بمانیم، تا انتها با حسین بمانیم و این راه پرشکوه و زیبا را که خدا به ما داده است خوب بهرهگیری و استفاده کنیم.
خدایا پروردگارا ما را با معارف کربلا آشناتر بگردان، ما را بر محبت حسین(ع) بمیران، ما را با محبت حسین(ع) از قبر برانگیز. خدایا گامهای ما را بر صراط اباعبدالله الحسین(ع) استوار بدار، ما را به حسین(ع) ببخش، حسین(ع) را به جانهای ما ببخش، ما را از حسین(ع) مگیر، نسل و ذریّهی ما را حسینی قرار بده. خدایا، پروردگارا به حرمت اباعبدالله الحسین(ع) بصیرتی از جنس یاران اباعبدالله(ع) به ما عنایت بفرما، در فرج مولا و آقایمان امام زمان(عج) تعجیل بفرما. اگر بودیم و درکش کردیم ما را از یاران و سربازان و شهیدان راهش قرار بده. خدمتگزاران به اسلام، رهبر و مسئولین در کنف توجهات ولی عصر بر توفیقات و تأییداتشان بیفزای. خدایا پروردگارا همه کسانی که به این محافل خدمت میکنند به توفیقاتشان بیفزا. توفیقمان عنایت کن سالهای آینده ارادت خودمان را بیش از این به اباعبدالله الحسین(ع) نشان دهیم.
ان شاءالله والسلام علیکم و رحمه وبرکاته
سخنرانی دکتر محمدرضا سنگری، حسینیه انصارالمهدی- روز تاسوعا – محرم ۹۲
[۱].غروب عاشورا عمر سعد تمام کشتگان لشکرش را جمع کرد و بر آنها نماز خواند و دفن کرد.
[۲]. در سالهای دفاع مقدس وقتی بعضی از دوستان وارد سنگرهای دشمن میشدند، در گزارش خود میگفتند که در سنگر آنها مهر و تسبیح و قرآن وجود داشت.
[۳]. همان لقبی که ما برای حضرت ابوالفضل العباس(ع) به کار میبریم.
[۴]- حضرت علی(ع) دو بار از کربلا گذشته است.