روز دوم:
ذوالجناح سُم بر سنگ های بیابان می کوبد و دلشوره ای پنهان ، تو را آرام نمی گذارد. خستگی را از شانه هایت می تکانی و امتداد نگاهت را می سپاری به دورهای لایتناهی.این صدای برادر است که تو را به خود می آورد : … و آیا کسی می داند که نام این سرزمین چیست؟
صدایی از بین مردان؛ دلشوره ات را دو چندان می کند:
کربلا!…
چهرهء برادرت گلگون می شود؛ تو بیشتر از همه برادرت را می شناسی؛ این مکان جای فرود آمدن ما و محل ریختن خون ما و جایگاه قبور ماست. این خبر را جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله به من داده است.۱
می خواهی از ته دل فریاد بزنی؛ می خواهی های های گریه کنی ؛ می خواهی در تنهایی خودت فریاد بزنی. اما دست برادرت را که بر شانه ات احساس می کنی، آرامشی عجیب، تمام وجود تو را در بر می گیرد و تنها سرت را می گذاری بر شانه برادرت و سکوت می کنی.
کاروان، بارهایشان را بر زمین نهاده اند و خیمه ها، برای استراحت مهیا شده اند. کودکان در دنیای کودکانهء خودشان دل به بازی سپرده اند.
آن طرف تر، سیاهی بزرگ به چشم می خورد که اندک اندک به کاروان نزدیک تر می شوند؛ بی گمان سپاه حر بن یزید ریاحی است که پا به پای کاروان تا کربلا آمده است.
چند ساعتی گذشته است و برادرت را می بینی که در سایه سار خیمه اش، قلم به دست گرفته است و برای بزرگان کوفه نامه می نویسد؛ که ما در وادی کربلاییم؛ آمده ایم تا پیمان هایمان رنگ سبز به خود بگیرد تا در زیر چتر ولایت و امامت، از چشمهء جوشان وحی جرعه جرعه سر بکشید و در سایه سار دین متنعم شوید.
و “قیس بن مسهّر” چونان عقاب تیزچنگ بر پشت اسب می جهد تا این نامه را به کوفیان برساند… اما دریغ که …
دیگر خسته شده ایی بانو! بگذار تا داغ این سفر را پا به پای اشک صحبت کنیم…
ابراهیم قبله آرباطان