روز جمعه و سیزده روز از ماه رجب میگذشت. در روزهای جمعه مردم بسیاری به کنار کعبه میآمدند. آنها هدیهها و قربانیهای خود را به مستمندان میدادند و کعبه را طواف میکردند.
آن روز، آسمان صاف بود و در سینهی آبی و زلالش خورشید میدرخشید. تا چشم کار میکرد، در اطراف کعبه جمعیت موج میزد. کنار کعبه، زنی که چهرهای آفتاب سوخته داشت، دیده میشد. او دهانش خشک شده بود. با دست لاغرش پردهی کعبه را گرفته بود و با چشمهای بارانی میگفت: «ای خدای من! تو میدانی که من تا خود را شناختهام، تو را به یگانگی و بزرگی میشناسم…»
طفلی که در انتظار تولدش بود. درون شکمش پی در پی تکان میخورد و دردی سخت را در بدنش احساس میکرد.
– ای خدای مهربان! از تو میخواهم تولد کودکم را برای من آسان فرمایی…
“او فاطمه دختر اسد” بود که میخواست فرزند پنجمش را به دنیا بیاورد و برای تبرک به کنار کعبه آمده بود. دندانهایش را روی هم میفشرد، میگریست و شانههایش میلرزید.
لحظهها گذشت. کم کم خورشید در انتهای افق فرو رفت و حریری ارغوانی روی دشتهای شرقی مکه کشید. زن به خود آمد. هنوز عدهای در کنار کعبه زیارت میکردند. درد زایمان بیشتر شده بود. احساس کرد نمیتواند قدم از قدم برداد. سایههای شب از بالای کوه «ابوقُبیس» به دامنههای آن خزید. ناگهان چیزی عجیب اتفاق افتاد. نوری سفید در برابر چشمهای فاطمه درخشید. صدای دلنشین بال فرشتهها را شنید. دیوار کعبه شکافته شد. او بی اختیار به داخل کعبه رفت. چند نفر که در کنارش بودند، از وحشت فریاد کشیدند.
– چه خبر شده؟
مردی که صدایش میلرزید، گفت: «دیوار کعبه شکافته شد و زنی به داخل آن رفت.»
چند لحظه بعد، آسمان مکه ستاره باران شد. مهمان کوچک خدا، در کعبه به دنیا آمد و صدای گریهی او با صدای بال فرشتهها در هم آمیخت.
نویسنده: ناصر نادری
همچنین ببینید
ماه شب چهاردهم
ماه شب چهاردهم «ابراهیم بن محمد» شبانه و هراسان از «نیشابور» گریخت. او سوار بر ...