خانه / قصه ها و داستانها / قصه ی لحظه ها (صفحه 6)

قصه ی لحظه ها

نقشه ی حسن و حسین

پیرمرد داشت وضو می گرفت، صدای دو پسربچه را شنید. بحث می‌کردند که وضوی کدامشان درست است. پیرمرد توجهی نکرد. آمدند پیش او. گفتند… : “ما وضو می‌گیریم؛ شما ببنید وضوی کدام‌مان درست است.” وضو گرفتند. صحیح و کامل. پیرمرد خنده‌اش گرفت. گفت: “وضوی هر دوتان حرف ندارد. این منم که با این سن و سال اشتباهی وضو می‌گیرم.” نقشه‌ی ...

ادامه نوشته »

گوش کردن حرف بابایم

خلیفه با دست‌پاچگی گفت: “این حرف‌‌ها را کی بهت یاد داده؟ بابات؟”… گفت: “به فرض که بابایم یادم داده باشد مگر خود شما، زمان پیامبر، قول ندادید حرف بابایم را همیشه گوش کنید؟!” حسین گفته بود: “از منبر بابای من بیا پایین، برو بالای منبر بابای خودت!” منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی

ادامه نوشته »

الله اکبر گفتن حسین

محمد می‌خواست نماز بخواند. تکبیر گفت؛ حسین هم می‌خواست بگوید اما نتوانست. محمد دوباره تکبیر گفت؛… حسین زبان باز نمی‌کرد. کمی دیر شده بود. محمد می‌خواست نماز بخواند. تکبیر گفت؛ حسین هم می‌خواست بگوید اما نتوانست. محمد دوباره تکبیر گفت؛ حسین باز هم نتوانست درست بگوید. محمد هفت بار تکبیرش را تکرار کرد تا حسین توانست بگوید “الله اکبر”. از ...

ادامه نوشته »

جبرئیل بوده، جبرئیل امین

فاطمه خواب است. حسین گریه می‌کند. یکدفعه گهواره شروع می‌کند به تکان خوردن. صدای لالایی شنیده‌می‌شود. حسین آرام می‌گیرد. ماجرا را که برای محمد تعریف می‌کنند، می‌گوید: “جبرئیل بوده، جبرئیل امین.” منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی

ادامه نوشته »

حسین را فاطمه شیر نداد

حسین را فاطمه شیر نداد. نه فاطمه، نه هیچ زن دیگر. وقتی که به دنیا آمد، فاطمه شیر نداشت که به او بدهد. هیچ زنی هم پیدا نشد که دایه‌اش بشود. محمد انگشتش را در دهان حسین می‌گذاشت. او می‌مکید و این مکیدن برای دو سه روزش کافی بود. گوشت و خون حسین می رویید از گوشت و خون محمد. ...

ادامه نوشته »

هفت روز پس از به دنیا آمدن حسین

از به دنیا آمدن حسین هفت روز گذشته بود که اسماء دوباره بردش پیش محمد. پدربزرگ برای نوزاد گوسفند قربانی کرد و هم وزن موهای سرش نقره صدقه داد. اسماء باز هم گریه ی محمد را دید. این‌بار طاقت نیاورد؛ نتوانست نپرسد. پرسید: “این گریه برای چیست؟ هم امروز و هم روز تولد؟ گفت: “گریه می‌کنم برای نوه‌ام. روزی می‌آید ...

ادامه نوشته »

داستان شبیر

اسماء نوزاد را پیچیده بود توی یک پارچه‌ی سفید. محمد نوزاد را از او گرفت. در گوش راستش اذان گفت و در گوش چپش اقامه. اسمش را گذاشت شُبَیر. شُبَیر به عربی می شود حسین. نوزاد پسرِ کوچک علی بود و علی برای محمد مثل هارون بود برای موسی. شُبَیر پسر کوچک هارون بود. منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی

ادامه نوشته »