غروب سوم محرّم است. عمرسعد، عروه بن قیس احمسی را میخواند تا با امام حسین(ع) گفتوگو کند و دلیل آمدنش را به کربلا بپرسد.
عروه شرمسار نامهای است که فرستاده و حسین را به کوفه خوانده است. عمرسعد به دیگران پیشنهاد میدهد و دیگران نیز نامهنگاران پیمانشکنی هستند که آزرم و شرم دیدار حسین دارند.
کثیر بن عبدالله شعبی، سوارکار بیپروا و گستاخ، گفت: من میروم و اگر فرصت بیابم، سوگند به خدا، در غفلتی ناگهان، او را خواهم کشت.
– نه، چنین نکن. برو و بپرس چرا آمدهای؟
کثیر بر اسب نشست. به حریم خیمهها رسید و فریاد زد: با حسین گفتوگویی دارم. ابوثمامه صیداوی او را شناخت. آرام و آهسته به مولایش گفت: این شوخچشم گستاخ را میشناسم. خداوند فرجام تو را نیکو گرداند؛ از او پلیدتر، خونریزتر و بیآزرمتر نمیشناسم.
ابوثمامه خود پیش آمد و گفت: اگر سر سخن با مولایم داری، شمشیرت را کنار بگذار.
– نه سوگند به خدا، چنین نخواهم کرد. من پیک و قاصد سپاهم. اگر سخنم را میشنوید، مأموریت میگذارم وگرنه بازمیگردم.
ابوثمامه در چشمهایش نگریست؛ شرارت و شراره از نگاهش میتراوید. آرام گفت: من قبضهی شمشیر تو را نگه میدارم و تو پیامت را برسان.
– نه، هرگز اجازه نمیدهم دست بر قبضهی شمشیرم بگذاری.
– پیامت را به من بگو تا برسانم. هرگز نزد امامت راه نمیدهم که تبهکاری و بیپروایی و سیاهکاریت را میشناسم.
کثیر ناسزا گفت و ابوثمامه پاسخش گفت و او پرخاشگر و ناکام بازگشت.
عمرسعد، خُزیمه را فرا خواند و به دیدار حسینش فرستاد.
چیزی از جنس ایمان، محبّت، باور و عشق در خُزیمه جریان داشت. به اردوگاه حسین رسید. امام از خیمه بیرون آمد. نگاه حسین در چشمهای خزیمه طوفان آفرید. زانوانش لرزید. جوشش شعلهای غریب را در دل احساس کرد. اسلحه را به دور افکند. زانو زد. سایهی حسین را بوسید و اشک امانش را گرفت. خود را به امام نزدیکتر کرد.
– ای فرزند رسول خدا، با دلها چه میکنی؟ این چشمها چه بود که هستیام را خاکستر کرد؟ این نگاه چیست که هزار بار قرآن در آن نشسته است؟
امام، به نرمی و گرمی شانههایش را فشرد. بازویش را گرفت تا برخیزد و برخاست. امام در آغوشش گرفت. بوی بهشت در نفس امام پیچیده بود. خریمه بویید و بویید. بوسید و بوسید و در آمیزهی اشک و لبخند گفت: مَن ذا الّذی سرّک الجنّهِ و یمضی الی النّار!
کیست که بهشت را واگذارد و به شعلهی جهنّم تن بسپارد؟
عمرسعد به انتظار ماند. خزیمه به حسین پیوست و در سایهی حسین، ستاره شد، آفتاب شد و زینت آسمان شهادت و پاکبازی.
خزیمه از غروب سوّمین روز محرّم تا عاشورا، دمی از حسین جدا نشد. روز عاشورا عمرسعد سفیر خویش را دید که عاشقانه میجنگد، رجز میخواند و نام حسین را به تقدّس تلاوت قرآن زمزمه میکند. خشمگینانه فرمان سنگبارانش داد. خزیمه در بارش سنگ و تیر و تیغ میجنگید. وقتی بر زمین افتاد، امام به بالینش رسید. سایهی امام بر چهرهاش افتاده بود. همهی توانش را جمع کرد تا بچرخد و زمینی را که سایهی امام بر آن افتاده است بوسه زند. لبهای خونگرفته، سایهبوس حسین شد و به تبسّمی شیرین از خاک به روشنای عالم پاک پر کشید.
منبع: آینهداران آفتاب، دکتر محمدرضا سنگری
