شب تاسوعاست، شب خدا، شب حسین، شبی که فرداى آن اتمام شقاوت است و ستم و اکمال ایمان و فضیلت، شبی که تندیس شقاوت و شرارت و پستی، شمر به کربلا قدم میگذارد باچهار هزار نفر، پیش از او یزیدبن رکاب، نصر مازنی، عمرو بن حجاج زبیدی، عمربن سعد و شبث بن ربعی آمدهاند، اما اگر همه را جمع کنند شمر نمیشوند، شمر در شمار پستترین، پلیدترین، تبهکارترین و سیاهترینهایی است که تاریخ به خود میشناسد.
در روز عاشورا، حلقهى محاصرهی کربلا کاملتر میشود. فردا حسین در کنار خیمهها آرام زمزمه خواهد کرد:
یا دهر اف لک من خلیل/ کم لک بالاشراق والاصیل
من صاحب او طالب قتیلٍ/ والدَّهر لایقنع بالبدیل
در این روز یاران به کمال میرسند همچنان که شقاوت به تمامیت خود میرسد، یک سو هرچه رذالت است انبوه میشود و دیگر سو هرچه فضیلت است قد میافرازد، به آسمان میرسد و کربلا با همهی عظمت و شکوه خویش در فردا برای آفریدن حماسهی عظیم عاشورا، آماده میشود.
تاسوعا روز شیون کودکان در کربلاست،در این روز وقتی شمر قدم به کربلا میگذارد و شیههی چهارهزار اسب و چِکاچک شمشیرچهار هزار قساوت پیشه و غبارِ بر انگیخته از سم اسبان، کربلا را لبریز میکند، از حرم فریاد برمیخیزد و همهی این التهاب را نگاهی صمیمی و مهربان، لبخندی که حتی پس از شهادت ادامه یافت، یعنی اباالفضل العباس(ع)، آرامش میبخشد.
تاسوعا بر خلاف باورهایى که در جامعهى ما وجود دارد و برخى این روز را به شهادت حضرت ابالفضل العباس(ع) منسوب مىکنند، هیچ شهادتى را در خویش نداشته است. تنها این خصوصیت را دارد که فصل پختگی، روز ساختگی و تعالی و رشد برای آماده شدن یک حادثهی بزرگتر است و این نشان میدهد که هر وقت اندیشه و یا تصمیمی بزرگ در زندگی دارید برای تحقق آن آرمان باید مقدمات مناسب را به خوبی فراهم آورید، هر کس مقدمهاندیش نباشد، مؤخراندیش هم نخواهد بود، هر که در مقدمه موفق نباشد در مؤخره توفیق چندانی نخواهد داشت و همان گونه که در فقه به ما آموختهاند مقدمهی واجب، واجب است، مقدمهی امر بزرگ به اندازهی خود آن امر، بزرگ، مهم، قابل اعتنا و قابل توجه است و تاسوعا یعنی چنین مسئلهای، یعنی آماده کردن خویش برای حادثهای بزرگ.
روز عاشورا، دلها و جانها تهذیب و تطهیر میشوند و آخرین آمادگیها، پالایشها و تصفیههایی که اباعبدالله(ع) باید انجام دهد، در تاسوعا اتفاق مىافتد. در این روز هر کس تردید دارد از کربلا میرود و تنها جانهایی که تزلزل نمیفهمند، تردید ندارند، صاف و پاک و صیقل خورده و خالص هستند در کربلا خواهند ماند و این است که تاسوعا هم وزن عاشورا میشود، چون مقدمهی بزرگ و شیرین و زیبای روز عاشورا است؛ اما موضوع بحث ما شناخت فضیلت و عظمت یاران اباعبدالله الحسین (ع) است. و دلیل انتخاب این بحث، این است وقتى آفتاب وجود آخرین ذخیرهی الهی، آن غرّهى رشیده مهدی موعود(عج) از پشت پردههای غیبت، طالع و ظاهر میشود انتخاب یارانش مبتنی بر ویژگیهای کربلا و یاران اباعبدالله است، امام زمان(عج) یک گروه یارانی دارد که هستهی اصلی قیام و حرکت او را تشکیل میدهند (همهی شما شنیدهاید ۳۱۳ نفرند) در آن موقعیت یاران دیگری هم دارد که او را کمک میکنند، کسانی مثل خضر و حضرت عیسی (ع) که از آسمان چهارم برمیگردد و امام را یاری میکند. مثل امیرالمؤمنین علی (ع) که به عالم برمیگردد تا امام زمان را کمک کند، مثل اصحاب کهف که از غارشان برمیخیزند تا در رکاب امام زمان باشند و مثل شهیدان که در آن روزگار برمیخیزند تا امام را همراهی کنند، خدا کند من و شما هم باشیم و اگر قرار است باشیم باید این بحث را با توجه بیشتری شنید و تنها به شنیدن نیز اکتفا نکرد، ما باید ارزشها و فضلیتهاى یاران را بگوییم و فاصلهی خود را با این ارزشها و فضیلتها اندازه بگیریم و اگر احساس کردیم خیلی با این افق فاصله داریم تلاش خودمان را افزون کنیم تا بتوانیم به آنها نزدیک شویم، تا اگر آن روز، عزیز زهرا(س) آمد دست گرم و صمیمی او بر شانههای ما نیز بنشیند و به رسم پیامبر(ص)، آرام شانههایمان را بفشارد و دعوت کند که «تو نیز در این جبهه باش، تو میتوانی با من باشی».
از خصوصیات یاران اباعبدالله، شجاعت، دلاوری، رزم آوری، پاکبازی و بیپروایی در عرصههای گوناگون است؛ شجاعت، فضیلت بسیار بزرگی است. وقتی شجاعت باشد بسیاری از فضیلتهای دیگر در پرتو آن چهره خواهند نمود. آنان که دروغ میگویند، ریا میورزند، آنکه کلاه میگذارد و فریب میدهد و تزویر در عرصهی زندگیاش جریان دارد، عنصر و فضیلت برجستهى شجاعت را ندارد؛ البته شجاعت انسانها در شرایط عادی چهره نشان نمیدهد بلکه در تنگناها، در دشواریها و بحرانها میتوان شجاعت انسانها را محک زد.
«الولایات مضامیر الرجال» امیرالمؤمنین علی(ع) میفرماید:” پستها و موقعیتهایی که انسانها بهدست میآورند آزمون گاه انسانهاست”، پذیرش مسئولیت دشوار است. فرد مسئول باید زمان صرف کند، از خوابش بزند و حتى گاه آبرویش را نیز به خطر بیندازد. شما ممکن است در عرصهی مسئولیت با کسانی مواجه شوید که هرچه ارزش آفریدهاید نادیده گرفته، به باد استهزا و ناسزاتان بگیرند! انسان باید بتواند در این موقعیتها بایستد.
امیرالمؤمنین علی(ع) می فرماید: « فى تقلب الاحوال علم جواهر الرجال؛ جوهرهی انسانها را در تحول اوضاع و احوال میتوان شناخت.» ایجاد بحران فرصتى است که در آن مىتوان جوهرهی انسانها، شجاعتشان، میزان مقاومت و صبوریشان را شناخت و در شرایط عادی همه قهرمانند؛ وقتی بحران و موج نیست، وقتیکه دریا آرام است همه شناگران ماهرى هستند و خود را قهرمانان ستیز با امواج میدانند اما در هنگام طوفانى شدن دریاست که مىشود شناگران را شناخت، شاید به این دلیل گفتهاند که سفر یکی از راههای شناخت دوستان است چون سفر شرایط عادی انسان را بههم میریزد دردسرها، گرفتاریها و تنگناهایی دارد. شما در سفر مىتوانید میزان گذشت افراد را بفهمید؛ تنگناها هم رشد دهنده و پالایشدهندهاند و هم فرصت ورق زدن شناسنامهی شخصیتِ انسانها.
شجاعت یاران اباعبدالله را در چند بعد میتوان یافت
– شجاعت در بیان اعتقادات، برخى چیزی را باور دارند اما جرأت مطرح کردنش را ندارند، مثلاً مىگویند فلانی ناراحت میشود، به او برمیخورد، ممکن است گله کند، و یا بعداً رشتهی دوستیمان قطع شود. اگر این حرف حق را میزدم بعدها مشکلاتى برایم پیش مىآمد و در نهایت به دنبال آن یک مَثَل میآورد که:« سری که درد نمیکند دستمال نمیبندند.» ۱۸ هزار نفری که مسلم را تنها گذاشتند استدلالشان این بود: عبیدالله اعلام کرد «هر کس که پشت دارالاماره زیر پرچم حارث جمع نشود، به این معنى است که در مقابل من ایستاده است و ما از پشت بام اسمها را مینویسیم و حقوقشان را از بیتالمال قطع میکنیم» چند نفر را هم به صورت دکور گذاشته بود پشت بام دارالاماره، به جمعیت نگاه میکردند و مثلاً داشتند چیزی می نوشتند هر که چشمش به اینها میافتاد با خودش می گفت حقوقم قطع میشود و به گونهای زیر پرچم میرفت؛ خانمها، بچههایشان را روی دست مىگرفتند و کارى مىکردند که بچه گریه کند. پس مىگفتند: «عبیدالله گفته هر کس متهم به یاری مسلم باشد خانهاش را بر سرش ویران میکنم و پیش از کشتن خودش فرزندش را خواهم کشت»؛ دیگری میگفت« با رفتن تو یک نفر، مشکلى پیش نخواهد آمد» و به این ترتیب یک به یک جدا شدند و رفتند؛ چنین شد که دو ساعت بعد نزدیک نماز فقط ۳۰ نفر ماندند و وقتی نماز تمام شد مسلم، به پشت سرش نگاهی کرد و دید فقط ۱۰ نفر ماندهاند، بیرون آمد وارد کوچه شد دید هیچ کس نیست فقط یک نفر همراهش هست و آن هم سایهاش، یک سایه بیشتر او را همراهی نکرد.
درها همه بسته بود در قحطی مرد فریاد نشسته بود در قحطی مرد
یک زن شب کوچههای بنبست غریب مردانه شکسته بود در قحطی مرد
فقط یک زن پیدا شد که در خانهاش را به روی مسلم باز کند.
شجاعت داشته باشیم از گفتن حقیقت نترسیم، زبانمان نلرزد.آن قدر حرفمان را نچرخانیم که در پایان معلوم نشود چه میخواستیم بگوئیم، در برخى موقعیتها باید صراحت داشت و روشن و محکم سخن گفت. یاران اباعبدالله شجاعتِ سخن حق گفتن را داشتند، روشن حرف زدند.
اکنون اینجا نشستهایم و جمعیت بزرگی هم حضور دارند، شما با اشتیاق اینجا آمده و نشستهاید من هم در نهایت آرامش در حال سخنرانى هستم و همه چیز برای صحبت کردن من آماده است؛ اما اگر من سخن بگویم و جمعیت هو کنند چه اتفاقی مىافتد؟ اگر من تشنه باشم، در نهایت تشنگی چگونه سخن خواهم گفت؟ در جایى سخن بگویى که نه تنها در مقابلت انسانهایى آرام و با وقار نیست بلکه شمشیرها برای قطعه قطعه کردنت آمادهاند، عمروبن جناده به میدان نگاه میکند. پیکر خونین۵۲ شهید در میدان افتاده است، تشنه است و یکی از آن شهدا پدر اوست، مادرش نیز در طرف دیگر ایستاده، یک نوجوان ۱۱ ساله که پدرش از صحابهی پیامبر(ص) بوده است و اینک در میدان شهید شده است.لباس سفید زیبایی به تن کرده و شمشیر به کمر بسته است. خدمت اباعبدالله(ع) میآید، امام میفرماید: «برگرد پدرت شهید شده و مادرت تنهاست.» میگوید: «مولای من این شمشیر را مادرم به کمرم بسته و لباسم را بر تنم کرده است، مادرم قبلاً به من اجازه داده است نگاه کن، کنار خیمه ایستاده است و آمدنم را تأیید میکند. امام نگاهی مىکند و مىبیند که همینطور است.
– میخواهی میدان بروی؟
– بله میخواهم بروم و بجنگم.
امام(ع) به او اذن میدان مىدهد.
نوجوان ۱۱ ساله، تشنه و گرسنه، شب اصلاً نخوابیده،(شب عاشورا هیچ کس نخوابید همه تا صبح مشغول زمزمه بودند از جمله این بچه در کنار پدرش) الان وارد میدان شده است. شمشیر از قدش بلندتر است، گفتهاند وقتی وارد میدان میشد مرتباً شمشیر را بلند میکرد چون مزاحم راه رفتنش بود. اسمش عمروبن جناده انصاری است. شجاعتِ بیان او ستودنى است. در هنگام ورود به میدان، رجزی مىخواند که استاد شهید مطهری میفرماید: هیچ کس در کربلا، حتی پیران کربلا به فهم و بصیرت این نوجوان رجز نخواندند؛ من بعدها که رجز تمام اصحاب اباعبدالله(ع) را جمعآوری نموده و مطالعه کردم نکتهی جدیدی را متوجه شدم، هیچ کس در وزن شعری او نیز، رجز نخوانده است. وزن شعرش با همه تفاوت دارد:
امیری حسینٌ و نعم الامیر /سرورُ فؤاد البشیر النذیر
امیر و آقای من حسین است، من چه آقای خوبی دارم. استاد شهید مطهری میفرماید: هر که به میدان می آمد خودش را معرفی می کرد و این بچه بهجای معرفی خودش که میتوانست به خوبی خودش را معرفی کند، بزرگترین سند افتخار او، پدرش، یار پیامبر(ص) در میدان شهید شده بود، اما از اینها سخن نگفت:
امیری حسین و نعم الامیر/ سرور فؤاد البشیر النذیر
علیٌ و فاطمهُ والده/ فَهَل تعلمونَ لهُ من نظیر
لهُ طلعهٌ مثلُ شمس الضُحى/ لَهُ غُرَّهٌُ مثل بَدْرِ المُنیر
( من که میخوانم میلرزم) مردم شما نمیدانید طرفتان چه کسی است، میدانید در مقابل چه کسی تیغ کشیدهاید؟ رو در روی آفتاب ایستادهاید، رو به روی ماه ایستادهاید، علی و فاطمه پدر و مادرش هستند؛ آرامش قلبِ بشیر و نذیر یعنی پیامبر(ص) بودهاست! بچهی ۱۱ ساله و شجاعت در بیان را ببینید.
بُریر وقتی میدان میآید و خطبه میخواند، افشاگری میکند، روشنگری میکند، می گوید مردم بدانید آن طرف چه خبر است، بدانید به خواستههایتان هم نخواهید رسید، فریبتان دادند.
–شجاعت در تحقیر دشمن ،
ما لازم است دشمن را تحقیر کنیم چون دشمن را غرور کاذب و باورهاى غلطش به میدان میآورد؛ این غرور کاذب را باید تحقیر کرد و شکست. ابودَجانه یار پیامبر(ص)در صحنهی جنگ بدر( یا شاید احد) شمشیرش را از کمر درآورده بود و با غرور خاصى راه میرفت مرتب شمشیر را تکان میداد و با ژست خاصی حرکت میکرد، یاران نگاهش میکردند و میخندیدند؛ پیامبر(ص) فرمود: ” تکبر در همه جا بد است اما در مقابل دشمن، باید تکبر داشته باشی”« اَلتََّکبُرُ عِنْدَ المتکبر عباده؛ تکبر در مقابل متکبر یک نوع عبادت است.» صدای شکستن استخوان یزید و ابنزیاد در کوفه و شام به گوش رسید؛ زینب(س) آنها را تحقیر کرد و گفت :” یابن مرجانه، یابن الطُلقاء، پسر آزاد شده”، این شیوهی همهی یاران اباعبدالله است دشمن را میشکنند. زمانى که دشمن مغرورانه، گستاخانه و متکبرانه سخن مىگوید باید تحقیرش کرد.
–شجاعت در دفاع از مظلوم و حق
هرگاه حقی دیدیم، از آن دفاع کنیم و نترسیم و نگوئیم به درد سرش نمیارزد، بعداً برای من مشکل درست خواهد شد، تاوان این مسئله را باید داد، دین ما به ما آموخته است که«آنگاه که قرار است از مظلوم و از حق دفاع کنید باید جان هم به میدان بیاورید و از همهی هستیتان بگذرید».
میگویند وقتی مسلم را دستگیر کردند امان دادند و بعد از امان دادن معلوم شد که نیرنگ به کار بردهاند، با دستان بسته او را به سمت قصر مىبردند که یک جوان ایرانى بصرى از جا برخاست( بعضیها با تردید این قضیه و ماجرا را نقل کردهاند)، آهنگر بود، پتکش را برداشت و خواست با پتک از مسلم(ع) دفاع کند. فریاد میزد مظلوم است و من از مظلوم دفاع میکنم؛«کونوا للظالم خصماً و للمظلوم عوناً»
“دشمن ظالم و پشتوانهی مظلوم باشید.» حداقل همدلی و همراهی کنید. «هر کسی ستمی ببیند و نخروشد، خداوند او را با ظالم محشور میکند» این از جملات شاخص و بازر اباعبدالله(ع) است زمانى که امام با عبیدالله بن حُرِّجعفی در نزدیکیهای کربلا برخورد می کند، از او دعوت به همراهى مىکند اما او نمىپذیرد، امام فرمود:” پس دور شو تا صدای مظلومیت مرا نشنوی، اگر صدای مظلومیت من به گوشت رسید و به یارى من نیامدی، خدا در همان جا که شمشیرزنان ستمکار کربلا را در آتش میاندازد تو را هم خواهد انداخت و تو را با آنها محشور میکند”. تماشاگر صحنهی باطل که برنمیخروشد معادل کسی است که ستم میآفریند. ما حق سکوت نداریم، راضی به فعل قومی، مثل انجام دهندهی آن است.
در جریان قوم حضرت صالح(ع) و نابودی این قوم، گفتهاند، شش نفر بیشتر ناقه را پی نکردند اما تمام این قوم نابود شدند. وقتی از معصوم سؤال میکنند چرا؟ میفرماید: «آنها تماشاگر بودند،
عکسالعمل به خرج ندادند، مانع نشدند و خداوند با پى کنندگان شتر محشورشان نمود.» حق ندارید بدی ببینید و عکسالعمل به خرج ندهید.
عکسالعمل به خرج ندادند، مانع نشدند و خداوند با پى کنندگان شتر محشورشان نمود.» حق ندارید بدی ببینید و عکسالعمل به خرج ندهید.
–شجاعتِ جان دادن
آخرین مرحلهی شجاعت، جان دادن است، آماده باشی تا از جانت بگذری،
هر که از تن بگذرد جانش دهند هرکه جان بخشید جانانش دهند
شجاعت این را داشته باشی که تن را رها کنی، برایت مهم نباشد. خیلی سخت است که آدم دستش جدا باشد با دست دیگرش بجنگد؛ یکی از یاران پیامبر(ص) جلوی چشم پیامبر ضربه خورده بود دستش با یک تکه گوشت آویزان بود، کنار پیامبر رسید و به او نگاه کرد، نشست این دست را زیر پایش گذاشت و با فشار آن را جدا کرد و دور انداخت. در جنگ صفین امیرالمؤمنین علی(ع) فرمود: چه کسی حاضر است به میدان برود و با این قرآن دعوتشان کند اما بدانید که دستش را قطع میکنند و کشته خواهد شد: یک جوان رشید گفت «من». او با قرآن به میدان رفت و به حق دعوت کرد و دستانش را قطع کردند.
کربلا قصهی این شجاعتهاست، شجاعت ایستادن در مقابل تمسخر دیگران، نیش زدن و هو کردن، اذیت کردن و طعنه زدن. این قدر نیش میزدند، اذیت میکردند که اباعبدالله شش بار در کربلا نفرین میکند؛ این مسئله متوجه یاران هم بود؛ وقتی ظهر عاشورا نزدیک شد، ابوثمامهی صائدی خدمت اباعبدالله رسید و گفت: ” آقا من احساس میکنم تا زمان رفتنم چیزی نمانده و نگاه که میکنم میبینم، خورشید به میانهی آسمان رسیده است، دوست دارم پیش از آن که شهید شوم پشت سر شما نماز بخوانم” امام نگاهی به آسمان کرد، دید خورشید به میانهی آسمان رسیده است، در حقش فرمود: «ذَکَرتَ الصلاه جعلَک الله صلاه من المصلین الذاکرین؛ یاد نماز کردی خدا تو را از نمازگزاران ذاکر قرار دهد»؛ درست در این موقعیت یکی از سپاه دشمن نزدیک شد، گفت “شما نماز میخوانید؟ خدا به نماز شما توجه میکند؟ عجب دلتان خوش است” حضرت حبیب از شنیدن این جمله به قدرى ناراحت شد که به او گفت: یا «خَمّار» و در بعضی از تاریخها نوشتهاند یا «حِمار»، یعنی مست شراب زده یا ای خر! تو فکر میکنی نماز شما پذیرفته است (دستش انداخت)، همان جا هم جنگ شد و حبیب پیش از نماز به شهادت رسید، او پیش از نماز ظهر عاشورا شهید دفاع از فرهنگ نماز شد و این شجاعت است.
نمونهاى دیگر از افراد شجاع در کربلا عابس است. عابس بن ابى شبیب شاکرى، پیرمردى با ابروانى سفید و بلند،این ابروها بر چشمانش میافتاد و اندکی مزاحم دیدنش میشد، ابروها را آرام بالا میبرد و پیشانی بند قرمزی میبندد.(چیزی که در جبهههای ما بود، سابقهاش در کربلاست)، خدمت اباعبدالله آمد، اجازهى میدان گرفت، از اباعبدالله سؤالی پرسید، گفت: «یا اباعبدالله تو را بسیار دوست دارم، اگر آسمان و زمین را بگردم، برای من کسی خوبتر و عزیزتر از تو وجود ندارد، اجازه میدهی جان فدایت کنم؟ او دست بر زین امام به تیمن و تبرک می کشید..
گفته اند یاران امام زمان نیز این کار را میکنند، پشت اسب امام حرکت میکنند و به زین اسب دست میزنند و این دست را به تیمن و تبرک بر سر و رو و بدن خود میکشند. عابس چنین مىکرد، به اسب امام دست مىکشید و برای تیمم و تبرک بر بدن خودش میکشید، میگفت: “حسین! سایهات بوسیدنی است، تو خیلی دوست داشتنی هستی، اجازه میدهی جانم را فدایت کنم؟”؛ ظاهراً در کربلا یاران دوبار اذن میگرفتند یکبار اذن رفتن به میدان بود اما اذن دوم یک معنای لطیفی داشت، به اباعبدالله عرض میکردند: ” مولا برویم شهید شویم” میخواستند از دو لب فرزند فاطمه بشنوند که تو شهیدی، برو، از امامشان تأیید شهادت میخواستند، یاران امام زمان نیز همین کار را خواهند کرد. اما عابس خواهش دیگری دارد یک سوأل زیبا مىپرسد، میگوید”در هنگام رفتن به میدان چه کنم خدا بخندد؟ مىخواهم در میدان خدا را خیلی خوشحال کنم، چیزی به من بیاموز، شگردی که وقتی وارد میدان شدم خدا خیلی خوشحال شود، خدا تبسم بزند و بخندد”. اباعبدالله فرمود: «برهنه بجنگ.» عابس وارد میدان شد، گفت: ” الا رجلُ، الا رَجَلٌ؛ مردی هست میدان بیاید و با من بجنگد؟
عمرسعد آن طرف ایستاده بود و تماشا میکرد، دید کسی جوابش را نداد، جرأت نمیکردند جواب دهند. عابس پیر، امّا در هیئتی جوان ایستاده است! آن چنان شورانگیز و حماسهگون که وقتی وارد میدان میشود، کسی جرأت نمیکند به او نزدیک شود، میدانند که مرگ بر لب شمشیرش نشسته است.
به قول حمیدبن مسلم چنان شکوهی داشت که کسی جرأت نمیکرد وارد میدان شود. عمرسعد گفت: «با او نمیشود جنگید، سنگ بارانش کنید؛» ربیع که در سپاه دشمن نظاره گر این صحنه بوده میگوید: دیدم ۲۰۰ نفر را تار و مار کرد دنبالشان میدوید و فرار میکردند، زره را درآورد و به سویى پرت کرد، سپر را انداخت و فقط شمشیر را دستش گرفت، میتاخت و دشمنان از مقابلش فرار میکردند، میگریختند و حیرتزده میگفتند: “این پیر چه توانی دارد!” من با خود گفتم این توان، توانی عادی نیست.
« عشق شوری در نهاد ما نهاد»، عشق، شور دیگری به انسان میدهد، شکل دیگری از زندگی کردن؛
«گرچه من خود به جهان خرم و خندان زادم عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن»
عشق شکل دیگر خندیدن را به انسان میآموزد.
جنگید و ساعتی بعد در غبارِ برانگیخته که آرام مینشست نگاهها میکاوید تا عابس را بیابد، سرش که به دستها رسید، همه میخواستند ادعا کنند ما کشتیم؛ عمرسعد نزدیک شد و گفت: اگر سنگ بارانش نمی کردید، هیچ کدامتان مرد قتل این آدم نبودید، سرش را به ترک اسبتان ببندید و هرکس یک دور در میدان بگردد تا بعداً دیگران در کوفه شهادت دهند که او در قتل عابس شرکت کرده است؛ با سر حبیب نیز همین کار را کردند، در کربلا خیلیها روی سر حبیب دعوا کردند، آخرش هم عمرسعد گفت سر را بر ترک اسبهایتان ببندید و با همین شیوه ختم غائله داد.
– ایثار و پاکبازیِ یاران اباعبدالله
عنصر دیگری که یاران اباعبدالله را شاخص میکند و از ویژگیهای یاران اباعبدالله است، ایثار و پاکبازی است. انسانها با دیگران چند گونه رفتار دارند، برخی دیگران را پل موفقیت خویش میسازند، شما را تا آنجا میخواهند که مشکلاتشان را حل کنید، حتی ممکن است با شما مداهنهِ کنند، مثلاً “به خدا من غیر از شما کسی ندارم و پناه من تویی” ؛ لسان کفر آلود و شرک آمیزی که در جامعه ما وجود دارد، بعضیها میگویند” اول خدا بعد شما “، اما «بعد شما را» کمی محکمتر از بخش اول میگویند، این عین کفر و شرک است که دیگران را هم وزن خدا قرار دهیم،« اول خدا آخرش هم خدا، هو الاول و الاخر»، خدا دیگران را واسطه میکند، خدا تو را ابزار و وسیلهای برای حل مشکلات قرار داده است؛ بعضی دیگران را ابزار کار خویش قرار می دهند، همین و بس، بیش از این نه، بعضی هر چه میکنند در نهایت به خودشان ختم مینمایند، ظاهراً میدهد اما از این دست که میدهد دستی به تمنا و طمع گشوده تا دو برابر پس بگیرد، درست مثل کسی که از این طرف علف در دهان گوسفند میگذارد و از آن طرف دنبهاش را میسنجد، یعنی اگر به گوسفند میدهد میخواهد کارد بر حلقش بمالد.
سعدی شعری دارد که در آن میگوید: کوچک بودم، مرا اسیر کردند و پیش کسی رشد کردم، آن شخص دید موقعیت فکریام خوب است استعداد و توان دارم، دخترش را به من داد، این دختر همیشه با من سر ناسازگاری داشت و مرتباً به من میگفت” تو همانی که پدرم تو را به صد دینار خرید و بعد هم مرا گرفتار تو کرد”؛ سعدی به او میگوید: راست میگویی من همان هستم که پدرت مرا به صد دینار خرید و به هزار دینار گرفتار تو کرد؛ بعد این شعر را میگوید:
شنیدم گوسفندی را بزرگی رهانید از دهان و دست گرگی
شبانگه کارد بر حلقش بمالید روان گوسفند از وی بنالید
که از چنگال گرگم در ربودی بدیدم عاقبت گرگم تو بودی
گاهی وقت ها از این طرف میدهد، اما قرار است از آن طرف بستاند و چند برابر نیز بستاند؛ یعنی، اگر لطفی میکند، طمع و طلبى دارد. اما کسانی هم هستند که خود را برای دیگران مصرف میکنند و چیزی نمیطلبند و نام این کار ایثار است. ایثار دشوار است؛ ایثار یعنى از داشتهها گذشتن. داشتهها در زندگی سطوحی دارند. بخشش ممکن است در مورد چیزهایی باشد که اگر بدهید هیچ اتفاقی در زندگی شما نیفتد؛ اینها مراتب بالای انفاق نیست. خداوند زمانىکه مىخواست هابیل و قابیل را بیازماید فرمود: «از چیزی که دارید بدهید و در راه خدا انفاق کنید.» قابیل رفت و مشتی از گندمهای پوک خود را آورد و سر کوه گذاشت، به درد نخورد، اما هابیل بهترین گوسفند خود را انتخاب کرد و آورد؛ خوب معلوم است از هابیل پذیرفته میشود و از قابیل پذیرفته نمیشود و همین جا بود که شعلهی حسد و رشک افروخته شدو بعد هم برادر را قربانی کرد؛ مهم این است که بتوانی برای دوست بهترین چیزى را که دارى کنار بگذاری:« لَن تنالُوا البِّرَ حَتی تُنفقوا مما تُحِبُون » بهترین چیزی که انسان مىتواند در راه خدا نثار کند، چیست؟ مال است؟ فرزند است؟ جسم خودمان است که اینها همه هستند، اما به نظر میرسد سختتر از همهی اینها دادن آبرو است، خیلی سخت است که انسان آبرویش را، جانش را و وقتش را بدهد و ایثار کند؛ یاران اباعبدالله هر چه داشتند ایثار کردند از همه چیز گذشتند.
شب تاسوعا یا به روایتى شب عاشورا(شب تاسوعا دقیقتر است)حضرت اباعبدالله یاران را جمع کرده با آنها گفتگو میکند که به یکباره اسبی از دور پیدا میشود و به سپاه ابا عبدالله نزدیک میشود،(علی الظاهر چون سر راه، او را شناختهاند، سپاه عمرسعد مزاحمش نمیشوند)؛ نزدیک میآید و میایستد، میگوید: محمدبن بشیر حَضرمی(یا محمدبن بشر حضرمی)، کجاست؟این جوان پسر محمد بن بشیر است، نزد پدر آمده و مىگوید: پدر جان برادرم را در خطهی ری اسیر گرفتند و به من اطلاع دادند اگر هزار دینار نرسانیم به زودی او را خواهند کشت؛ امام شنید، آرام آمد کنارش، گفت:”بیعت را از گردنت برداشتم، میخواهی بروی برو”، محمدبن بشیرگفت: «گرگهای بیابان مرا قطعه قطعه کنند و زنده زنده ببلعند»، من تو را بگذارم، بروم؟ والله، هرگز به خدا قسم تو را رها نمیکنم، بچهام را بکشند، من تو را دارم».
امام از درون خیمه پارچههاى گرانبهایى را که همراه داشت آورد و فرمود: بفرما، اینها را با خودت ببر و فرزندت را رها کن؛ گفت:«هرگز، تو از همه چیز براى من مهمتر هستى، فرزندم به فداى تو، من همه چیز خود را براى تو مىدهم!»؛ این اوج ایثار است، این اوج ایثار است که وقتی فرزندان زینب(س) قصد رفتن به میدان دارند از خیمه بیرون نمىآید. زینب(س) تنها زنى است که اجازه دارد بر تل زینبیه بایستد و نظاره گر میدان باشد، اما برای فرزندانش بیرون نمىآید و هرگز حرفشان را هم نمىزند.
در مجموعهی سفر حضرت زینب(س)، حتی در گزارشهای بعدی که در مدینه دارد، من یکبار ندیدم حضرت زینب(س) از فرزندانش بگوید. مىگویند وقتی همسرش عبدالله بن جعفر، در مسیر راه فرزندانش را آورد و تقدیم کرد، حضرت زینب به قدری خوشحال شد که بلند بلند شادی خود را ابراز کرد و دو پسرش را در آغوش گرفت و گفت: “عزیزانم خوش آمدید، دو دستهی گل، دو هدیهی قشنگ به سپاه برادرم اباعبدالله افزوده شد”. شب عاشورا، شب ایثار و پاکبازی است. میگویند، حضرت اباالفضل العباس(ع) وقتی از خیمهها پاسداری میکرد، صدایى شنید. نکتهى زیبایى در مورد حضرت اباالفضل(ع) که یکى از مصادیق پاکبازى و ایثار اوست این که حضرت اباالفضل العباس(ع) شبها (اواسط شب) با اسب به تاخت در اطراف خیمههای دشمن میرفت و بر میگشت، این سبب مىشد که آنها نمیخوابیدند، جرأت نمیکردند و از اباالفضل(ع) میترسیدند، چنین است که بعد از اباالفضل(ع) دشمنان گفتند« امشب آرام میخوابیم»؛اما در این سو، دیگر خوابی به چشمها نیامد! حضرت سکینه در این باره توصیفى دارد. مىگوید:« حضرت تا نزدیک دشمن میرفت، صدای پای اسبش و صلابتش وحشت در دشمن ایجاد میکرد». اباالفضل(ع) شانزده بار به میدان جنگ میرود و یارانی را که گاه در محاصره افتادهاند نجات میدهد؛ بزرگی گفته است: اسبش آمبولانس کربلای اباعبدالله بود، زخمیها را میآورد، میرساند و مراقبت میکرد! در شب عاشورا حضرت اباالفضل(ع) کنار خیمهها قدم میزد، میرفت و میآمد، ناگهان در اواسط شب صدای گریهای را شنید.آرام آرام خودش را به خیمهها نزدیک کرد، دید صدای گریه از خیمهی امکلثوم بلند است. آرام در زد، رسم اباالفضل این بود که به ادب کنار خیمه مینشست، با نهایت وقار و آن قامت بلندی که وقتی مینشست کم از ایستاده نبود، آمد وارد خیمه شد، گفت: خواهرم چرا گریه میکنی؟ گفت: برادرم، اباالفضل! در کربلا که نگاه میکنم میبینم هر کس هدیهای آورده تا به پیشگاه برادرم حسین تقدیم کند، خوشا به حال خواهرم زینب دو فرزندش را آورده تقدیم کند، تو هم سه برادرت را با خود آوردی، حتی به اصحاب که نگاه میکنم، میبینم فرزندان خود را آوردهاند تا تقدیم نمایند، من خجالت میکشم حسینم را ببینم چون من با خودم هیچ چیزی به کربلا نیاوردهام، چیزی نداشتم تا به او تقدیم کنم؛ اباالفضل(ع) دست رشیدش را آرام پایین آورد و گذاشت در دست امکلثوم گفت: خواهرم دست مرا بگیر، و نزد حسین(ع) ببر و بگو این هم هدیهی من.
خدایا، پروردگارا بارقهای از این فضیلتها و عظمتها را به زندگیهای ما ببخش. زیستن ما را صبغه و رنگ حسینی عنایت بفرما. نسل ما، ذریهی ما و آیندهی ما را با این معارفِ زلال زندگی بخش آشناتر بگردان. شعلهی بر افروختهی عشق حسین را از جانهایمان مگیر. ما را با این عشق بمیران. لحظههای برخاستن ما را از مزار به زمزمهی شیرین یاحسین آراسته کن.خدایا کربلا و عاشورای حسین تو، فشردهترین کلاس تاریخ است، ما را خوشهچین خرمن کربلای اباعبدالله قرار بده. توفیق خدمت به این مجالس، گسترش و وسعت بخشیدن به فرهنگ عاشورا را به همهی ما عنایت بفرما. گامهای ما را بر صراط حسین استوار بدار. در ظهور آن عزیز که این ویژگیها را با یارانش خواهد داشت تعجیل بفرما.
ما را از یاران و سربازان امام زمان(عج) قرار بده.