… و صبح، مانده است در اندیشه« شدن». نه! این صبح هرگز از طلوع خویش شادمان نخواهد شد. هرگز فراموش نخواهد کرد سرخترین شفق طلوع خویش را که در دقایق غرق در خون، بر زمین خواهد افتاد. صبح، مانده است در اندیشه«شدن».
***
قطرات گرم عرق بر پیشانی ملیحش روان میشود وخستگی در چهرهاش نمایان؛ اما هنوز چشمی به میدان نبرد دارد و چشمی به خیمهگاه. با صلابت شمشیر میزند، استوار گام برمیدارد و با هر ضربه، صدای اللهاکبر است که در فضا منتشر میشود؛ هر چند گلویش خشک شده است و عطش بر سینهاش چنگ انداخته است.
چشمی به میدان نبرد دارد و چشمی به خیمهگاه، در میان همهمه ناگهان… .
***
بر خاک افتاده است؛ گویی آسمان به زمین هجوم آورده است! فضا سنگین است. مِهی غلیظ.تمام هوا را در خویش فرو برده است. صحرا، دریای خون است و چشمان کائنات، به خاک خیره شدهاند.
بر سینهاش احساس سنگینی میکند؛ چشمی هنوز به سمت خیمهگاه دارد؛ فارغ از خویش سینهاش سنگینتر میشود. چشم میگرداند و سایهای شوم را بر خویش میبیند؛ با خنجری در دست که به قصد حنجره آسمان صیقل داده شده است.
***
… و آسمان بر خویش میلرزد. آفتاب به میانه آسمان در صلاه ظهر، به خون مینشیند. زمین از تب و تاب میافتد و زمان از حرکت باز میماند. خیل فرشتگان، ضجه زنان، خویش را به خاک میرسانند. آسمان، متلاطم به سمت زمین خیره مانده است و خون است که بر چهره زمین جاری میشود. خون است که …. خون است… خون… .
***
در میان خاکستر، در میان جمعی از طفلان در به در، در میان کاروانی که محملهای بیپرده بر آنها بسته شده، در میان صحرایی که خار خار دامنگیر یتیمان آبله پاست ودر برابر چشمان زینب، در برابر چشمان صبور زینب، این سر حسین است که بر فراز نیزه قرآن میخواند… .
امیر اکبرزاده