خانه / شعر های عاشورایی / متن ادبی / زندگی جاوید…(پرویز خرسند)

زندگی جاوید…(پرویز خرسند)

روز عاشورا بود. مردان آگاهانه به سوی مرگ می‌شتافتند و مرگ از این‌که طعمه‌های لذیذی به چنگ آورده بود، مستانه می‌خندید و عربده می‌کشید.

یاران وداع می‌گفتند و برای آخرین بار دست‌های یکدیگر را می‌فشردند. مردی به خون می‌غلتید و در پی او اشک روان می‌شد اما خللی در اراده‌ها پدید نمی‌آمد.

عمروبن قُرظَه‌ی انصاری که از مجاهدین بزرگ کربلا بود شهید شد و برادرش علی که در سپاه ابن سعد می‌جنگید فریاد زد و حسین را دشنام‌گفت.

صدای اعتراض و دشنام برادر عمرو، برای نافع بی‌اندازه گران آمد. نمی‌توانست قبول کند که مردکی بی سر و پا، سرور آزادگان، حسین، را ناسزا گوید. از خشم دندان‌هایش را به هم فشرد، شمشیرش را از نیام برکشید. چون شیر زخم خورده‌ای به سوی آن مرد حمله کرد. او هنوز به خود نیامده‌بود که شمشیر نافع در بدنش نشست ولی آن‌چنان نبود که او را از پای درآورد برای دومین بار بالا رفت که جمعی از سپاه دشمن به میدان آمدند و قبل از آن‌که کارش یکسره شود او را از میدان بدر بردند.

طرف نافع دیگر در میدان نبود اما نافع مردانه می‌غرید و فریاد می‌زد و با کسانی که او را فرار داده‌بودند مبارزه می‌کرد.

اگر مرا نمی‌شناسید، هم اکنون بشناسید! من فرزند هلالم و پیرو مکتب انسانی حسین بن علی، دینم دین علی و حسین بن علی است و به این آیین بزرگ افتخار می‌کنم.

دشمن دید نمی تواند بدین آسانی او را از پا درآورد، انبوه سپاه یک‌باره به جنبش درآمد و او را محاصره کرد.

سنگ، تیر، نیزه و شمشیر از فضا می‌گذشت و بر بدن نافع می‌نشست هدف، همه این بود که بازوان پر قدرت نافع را از کار بیندازد تا بتواند دستگیرش کنند.

بازوی راست نافع کم کم داشت از کار می‌افتاد. خون به تندی بیرون می‌جهید و قوایش را به تحلیل می‌برد.

آخرین پیکان هستی‌سوز که به بازرویش رسید ناله‌اش را بلند‌کرد.شمشیرش از کفش رها شد و بر خاک افتاد، و سربازان با سرعت خود را به او رساندند و اسیرش کردند.

بندها محکم بازوان شکسته و بی‌رمقش را می‌فشرد و سر تا پا غرق در خون بود. هنگامی که در برابر عمر سعد قرار گرفت عمر گفت:

ای نافع، خدا به فریادت رسد، چه وادارت کرد که با خود چنین کردی؟ به چه خیال، برای چه، خود را به چنین روزگاری در آوردی؟

-پروردگار بزرگ می‌داند چه مراد و مقصودی داشتم.

در آن میان مردی تمسخر آمیز گفت:

-آیا خود نمی‌بینی که چه بر سرت آمده؟

نافع که با دست‌های شکسته و پیکرغرقه به خون جلال دیگری داشت و عظمتی عجیب یافته بود در جواب مردک گفت:

به خدا سوگند من کوشش خود را کرده‌ام دوازده نفر از مردان جنگجوی شما را نابود ساخته‌‌ام و جمعی فراوان را زخمی کرده از کار انداخته ام، و اگر بازو و دستی می‌داشتم شما هرگز قادر نبودید مرا دستگیر کنید.

مقاومت و پایداری نافع چون هیزم خشکی بود که به روی آتش خشم و غضب عمر سعد گذاشته می‌شد و آن را شعله‌ور می‌ساخت.

ابن سعد حس می‌کرد که در برابر نافع نزدیک است به زانو درآید.

شمر، این تزلزل و بیچارگی را در ابن سعد به وضوح حس می‌کرد و از این‌که رقیب را حقیر می دید، لذّت می‌برد. مدتی ساکت و آرام باقی ماند و بعد با لحن تمسخرآمیزی گفت:

او را بکش! او را نابود کن! چرا اجازه می‌دهی باز هم گستاخی کند؟

کلام تمسخرآمیز شمر بیشتر ناراحتش کرد، دست‌هایش به سختی می‌لرزید و ضعف و زبونی به تمام وجودش احاطه داشت. همچنان که لب‌هایش به آرامی می‌لرزید، به شمر گفت:

تو او را آورده‌ای، تو او را اسیر کرده‌‌ای، خودت هم او را بکش.

زهر خندی شیطانی روی لب‌های سیاه و زشت شمر نشست و انگشتان سیاهش را از نیام بیرون کشید.

نافع که برق شمشیر شمر را دید آخرین تیر ترکش شجاعت و حق گویی را بیرون کشید:

به خدا سوگند، اگر مسلمان بودی و در رگ‌هایت خون شرف و انسانیّت جریان داشت هرگز دستت را به خون آزاد‌مردان آلوده نمی‌کردی و چنین جنایتی را انجام نمی‌دادی. اما خدای را سپاس می‌گویم و شادمانم که به‌دست بدنهادترین و شریرترین وکثیف‌ترین و پست‌ترین انسان روی زمین، شهید می‌شوم.

حماسه‌ی جاودان مردی که در برابر مرگ زانو نمی‌زد و مرگ را به زانو در‌می‌آورد شمر را با همه‌ی درنده‌خویی و قساوت و بی باکی‌اش لرزاند و خشم و غضب سر تا پای وجودش را به آتش کشید، آتشی که می‌سوزاند و به نابودی می‌کشاند.

با تمام نیروی شیطانی شمشیر را بالا برد و پایین آورد.

فریادی خاموش شد و خونی بر زمین ریخت و از خون مرد فریادی برخاست که از پس دیوارهای کهن گذشته هنوز به گوش می‌رسد، آن جا که آزادگان در بندند و نامردمان سیه‌دل زمام توده را در دست دارند زندگی ننگ‌آلود، مرگی ابدی است، و مرگ خون‌رنگ، زندگی جاوید است.

و نافع، زندگی جاوید یافت.

پرویز خرسند

telegram

همچنین ببینید

داستان غدیر به روایت دکتر سنگری

داستان غدیر آفتاب درآبگیر اگر آن روز-هجدهم ذی الحجه سال دهم هجرت- بودیم، چه می‌‌دیدیم؟ ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.