روزهای تیره و خاکستری بر کوفه دامن گسترده بود. انقلاب فرو شکسته بود و یاران مسلم یا در قبیله گردن زده یا بر دار، وارونه آویخته شدند. اندک یاران صمیمی و بر پیمان مانده، پنهان از چشمها در گوشه خانه خویشاوندان میزیستند.
در هر کوی و برزن و خانه، جاسوسان به جستوجو بودند. شیفتگان درهم و دینار نیز به امید صله، گوش سپرده بودند تا نشانی و ردّپایی بیابند و به دارالاماره گزارش دهند. بهای خبری از مخفی شدگان هزار درهم بود و آزمندان در رؤیای دستیابی به این ثروت، کنجکاوانه میان قبایل پرسه میزدند.
جابر حتّی از همسر و فرزندانش بیخبر مانده بود. چند بار مأموران همسر و فرزندانش را به تهدید و تازیانه از پناهگاه جابر پرسیده بودند و این رنجها و شکنجهها با همه تلخی این امید را در جانشان روشن نگه میداشت که هنوز او را نیافتهاند و به دارالاماره نبردهاند تا به تیغ جلّاد بسپارند.
خبر آمدن اباعبدالله به کربلا در کوفه پیچیده بود. هر روز گروه گروه سواران از کوچههای تزویر و فریب و پیمانشکنی به کربلا میرفتند. این خبرها گفتوگوی پیدا و پنهان مردم بود. کوفه از مردان تهی میشد و از تب تعقیب متهمان فرو میشکست.
نیمهشبی در خلوت کوچههای خاموش مردی چهرهپوشیده با دستار، بهنرمی کوبه در را نواخت. اندکی بعد زنی مضطرب و نگران پرسید: کیستی؟
– منم، ابوعامر… منم… در بگشا.
صدا نرم و آهسته و شوقآمیز به درون خانه خزید. در پای پاشنه چرخید و زن در تاریکی چشمهای روشن همسرش را دید. پس از بیستوچهار روز هجران شادی و نشاط به خانه بازگشته بود.
– من باید بروم!
– کجا؟
– خوب میدانید که در کوفه امان و اعتمادی نیست. مولایم حسین به کربلا آمده است و من میروم تا در انبوه سپاهیانی که رهسپار کربلایند، پنهان و گمنام خود را به مولایم برسانم.
هانیه میدانست که مقاومت ممکن نیست. جابر خواهد رفت.
در بدرقه اشک و حلقه دستان و بوسه جابر بر پیشانی عامر، مسافر بیتاب، از خانه گسست و به گروه سپاهیانی پیوست که سپیدهدمان به کربلا میرفت.
روز پنجم یا ششم محرّم جابر به کربلا رسید؛ دشتی که در موجاموج سپاه میلرزید. سیاهی همهسو خیمه افراشته بود و سپیدی در دیگرسو اندک و مظلوم و مصمّم به رویارویی و شهادت میاندیشید.
چه بسیار امروزیان لشکر عمرسعد، دیروزیان پیمانبسته با مسلم بودند.
– جابر تو نیز آمدهای؟!
– آری آمدهام.
در کربلا بسیاری هم را میشناختند. چه روزها در خانه سلیمان بن صرد آمده بودند و چه شورها و شعارها انگیخته و اینک یاریگر باطل و همجبهه دشمنان حسین شده بودند.
شبانگاه به هر بهانه جابر خود را به خیمههای مولایش میرساند تا مناجات و زمزمه دلنشین قرآن را بشنود. در این اندیشه بود که شاید بتوان از این انبوه تاریک چند تن را به روشنای حسین متصّل کرد. سخنان کارگر نمیافتاد. خطر نیز در کمین بود. شبانگاه عاشورا که دیگر هیچ تردید در نبرد فردا نمانده بود، خود را آماده کرد. آماده گسستن از سپاه عمرسعد و پیوستن به حسین(ع).
این چندمین ستاره بود که از متن شب میکوچید؛ شاید چهارمین ستاره…
الله اکبر. الله اکبر.
این صدای اذان علی اکبر بود که در صبحگاه میدان میپیچید.
جابر از سپاه جدا شد. شوق و شرر، شور و شیدایی وسعت جانش را پر کرده بود. شب عاشورا چند بار در خلوت خود گریسته و با زمزمه اصحاب حسین همراه شده بود.
پشت سر امام در چهارمین صف ایستاد، چهارمین ستاره؛ چهارمین شهابی که از ظلمت سیوسه هزارگانه به طواف خورشید آمده بود.
چه نماز شیرین و شورانگیز و شکوهمندی!
چه لحظههای ناب و آفتابی و عزیزی!
چه دم خجسته و مبارکی!
نماز تمام شد. یاران سلاحها را دیگربار آماده کردند. چشم عبدالرّحمن به مسعود تیمی به همقبیلهاش جابر افتاد. آغوش گشود. دیگر یاران پیوستن را به استقبال آمدند و لبخند امام هستی و وجود جابر را به بیتابی شهادت پیوند داد.
ساعتی بعد در تیرباران عمرسعد، در کنار عبدالرّحمن شمشیری در فضا میچرخید. تیرخورده و خونین بهسوی دشمن هجوم میبرد. میجنگید و بیپروا تیرهای نشسته بر تن را بیرون میکشید. خون چشمه چشمه میجوشید. وقتی تیرباران پایان گرفت جابر بر خاک افتاده بود.
دشمنان به سرانگشت نشانش میدادند که این غلام عامر بن نهشل تیمی است و فرشتگان از آسمان به اشارت و اشک نشانش میدادند که این جانباخته حسین است؛ همنشین رسول خدا در بهشت.
همچنین ببینید
قلّهنشین عظمت و افتخار
عثمان بن علیّبن ابیطالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...