خانه / شعر های عاشورایی / غزل (صفحه 13)

غزل

از جنس تجلّی(هادی جانفدا)

لباسی باید از جنس تجلی بر تنت باشد که عریانی گواه اشتیاق رفتنت باشد نجیبی مثل اسرار خدا جای شگفتی نیست اگر جسمت فدای حرمت پیراهنت باشد اگر کوهی به این سرهای بی تن هم نظر داری تو زانو می زنی تا کل صحرا دامنت باشد ازین آتش که در سر داری ای وارسته از هستی سری باقی نمی ماند ...

ادامه نوشته »

مُهر عاشورا(حسین دارند)

هوای العطش نای گل، اناری شد ترانه، خشک شد و آب، زخمِ کاری شد! ضریح زخم بلندش، در آن تبسم سرخ هوای بال هزار آسمان، قناری شد ز تشنگی لبِ چون غنچه اش چنان پژمرد که از نگاه فرات آب شرم جاری شد گلی که تشنگی اش شاخه های آتش داشت به دست حرمله یک باره آبیاری شد! به استناد ...

ادامه نوشته »

زمین تشنه (مریم سقلاطونی)

زمین تشنه و تن پوش تیر و تنها تو هزار قافله در اوج بی کسی ها تو پرنده ها و درختان به سینه می کوبند دوباره دسته ای از کوچه رد شد اما تو غروب شام غریبان و کوچه ی تاریک خدا به خیر کند! مرد، صبح فردا تو چگونه می گذری از گناه این مردم گناه مردم بی رحم ...

ادامه نوشته »

شبیه حسن(ع)(سیدمحمدجواد شرافت)

در سرخی غروب نشسته سپیده ات جان بر لبم ز عمر به پایان رسیده ات آخر دل عموی تو را پاره پاره کرد آوای ناله های بریده بریده ات در بین این غبار به سوی تو آمدم از روی رد خون به صحرا چکیده ات پا می کشی به خاک … تنت درد می کند آتش گرفته جان من داغدیده ...

ادامه نوشته »

مشخص نیست…(حسن بیاتانی)

و کیف تصبر علی ما لم تحط به خبرا… گرفته مه همه ی جاده را ـ مشخص نیست که صاف می شود آیا هوا ؟ ـ مشخص نیست چطور باید از این راه مه گرفته گذشت از این مسیر که یک ردّ پا مشخص نیست و من چقدر در این مه به گریه محتاجم نمی شود که ببارم… چرا؟ مشخص ...

ادامه نوشته »

متمایل به عشق…(رضا جعفری)

سائیده شد لبان تو این گونه چوب را برهم نمی کشند ـ شمال و جنوب را… دیدند قرمز متمایل به عشق بود ـ خونین ترش نخواه و ببخش این غروب را آب فرات در کف خود ته نشین شده ست پس خوب شد که لب نزدی این رسوب را واجب نبود آمدنت لطف کرده ای برداشته اند از همه حکم ...

ادامه نوشته »

به نام عشق…(علی فردوسی)

به دست خسته ی شعرم کسی قلم داده است همان کسی که قلم را به محتشم داده است قلم به دست گرفته ست و نوحه می خواند چه نوحه ای! که به او عرش و فرش دم داده است کدام دست؟ کدامین قلم؟ چه می گویم؟ برید دست قلم را، به من علم داده است به هر کسی ندهند این ...

ادامه نوشته »

سرچشمه‌ی هستی (محمدجواد غفورزاده)

ای گردش چشمان تو سرچشمه ی هستی ما محو تو هستیم، تو حیران که هستی؟ خورشید، که سرچشمه زیبایی و نورست از میکده ی چشم تو آموخته مستی تا جرعه ای از عشق تو ریزند به جامش هر لاله کند دعوی پیمانه به دستی از چار طرف محو تماشای تو هستند هفتاد و دو آیینه ی توحیدپرستی وا کرد در ...

ادامه نوشته »

غزل بانو (خلیل عمرانی)

شبی برگرد و با بغض غریب غربتم سرکن عطش می پرورم در دیده جای اشک، باور کن به رسم ماه بنشین روبه رویم آسمان انگیز دلم را در شب لبخند و زیبایی مسخّر کن زلال از اوج زیبایی سفر کن سمت چشمانم تمام کوچه را بارانی اشک و کبوتر کن بهاران ست امّا ذوق فروردین نمی جوشد درختان دل انگیز ...

ادامه نوشته »

بالاتر از همیشه(رضا جعفری)

بر نیزه تکیه دادی تنهاتر از همیشه با چهره ی خماری زیباتر از همیشه بذر ترانه بارید از ابر خطبه هایش امّا زمین دل ها صحراتر از همیشه سر نیزه ها شنیدند لحن تلاوتش را امّا محل ندادند، امّا تر از همیشه این بار پر گرفتی بالاتر از همیشه پیشانی ات ترک خورد آیینه موج برداشت تو قطره قطره گشتی ...

ادامه نوشته »