خانه / خانم عماد (صفحه 14)

خانم عماد

محشر بر نی(عباس احمدی)

چیست این؟ حرمت اولاد پیمبر، بر نی همه ی غربت سی ساله ی حیدر، بر نی چیست این کوچ غریبانه ی یک قافله مرد؟ آخرین هجرت یک دسته کبوتر، بر نی اثر کاریِ هفتاد و دو حسرت، بر خاک سیزده ضربه ی مرگ آور خنجر، بر نی تن بگوییم که بی سر شده، یا سر بی تن نی بگوییم به ...

ادامه نوشته »

ده روز تا عاشورا(گام ششم) (ابراهیم قبله آرباطان)

روز ششم صورت بچه ها را با زلالی آب مشک ها که شستشو می دهی ، قطرات آب با ولع تمام، بر شن ماسه ها می چکند و خاک تفتیدهء دشت، با استثقای تمام، آب را از تن هوا می مکد… نگاه برادر ، آرامت نمی گذارد؛ رازی نهفته در چشمان برادر ، چونان خنجری بر دلت چنگ می اندازد… ...

ادامه نوشته »

ده روز تا عاشورا(گام پنجم) (ابراهیم قبله آرباطان)

روز پنجم: دمدمه های صبح است که صدای شیهه اسبی ، چشم ها را متوجه خود می کند؛ سیاهی نزدیک می شود و “عامر بن ابی سلامه” خودش را به جمع سپاه برادر می رساند. عامر، گَرد از لباس هایش می تکاند و با لبخندی، چشم های مهربان امام را نوازش می دهد.عامر هم مثا ده ها نفر، در تاریکی ...

ادامه نوشته »

حجِّ ناتمام (سعید بیابانکی)

لبان ما همه خشک اند و، چشم ها، چه تَرَند درون سینه ی من، شعرها چه شعله ورند نیامد آن که سبویی عطش، بنوشدمان هزارسال گذشته ست و چشم ها به درند چه رفته بر سَرِ آن دست های آب آور که خیمه های عطش سوز، تشنه ی خبرند؟ کجایی اند مگر این سران سرگردان که از تمام شهیدان روزگار، ...

ادامه نوشته »

ده روز تا عاشورا(گام چهارم) (ابراهیم قبله آرباطان)

روز چهارم: این خبرهای بی شمار است که یکی پس از دیگری می رسد؛ عبیداللّه‏ بن زیاد مردم کوفه را در مسجد جمع کرده و سخنرانی کرده است که مردم را برای جنگ با شما ترغیب کند؛ ۱۳ هزار نفر در قالب ۴ گروه به کربلا وارد شده اند؛ بچه ها را نوازش می کنی و گاهی هم قنداق علی ...

ادامه نوشته »

ده روز تا عاشورا(گام سوم) (ابراهیم قبله آرباطان)

روز سوم: خورشید بی تاب ، در آسمان کربلا به تماشا ایستاده است. خبرها یکی پشت سر دیگری می آید. “عمر بن سعد” به کربلا رسیده است. پیک ها یکی پس از دیگری به خیمهء برادرت وارد می شوند و علت آمدنتان را می پرستد؛ و چقدر متین و استوار، برادرت پاسخ می دهد: “مردم کوفه مرا دعوت کرده‏اند و ...

ادامه نوشته »

ده روز تا عاشورا(گام سوم) (ابراهیم قبله آرباطان)

روز سوم: خورشید بی تاب، در آسمان کربلا به تماشا ایستاده است. خبرها یکی پشت سر دیگری می آید. “عمر بن سعد” به کربلا رسیده است. پیک ها یکی پس از دیگری به خیمهء برادرت وارد می شوند و علت آمدنتان را می پرستد؛ و چه قدر متین و استوار، برادرت پاسخ می دهد: “مردم کوفه مرا دعوت کرده ‏اند ...

ادامه نوشته »

بیمار تندرست(علیرضا اطلاقی)

زنجیرها به پای تو پروانه می شدند شن بادها، عبور تو را شانه می شدند شمشیرها به زخم تو بودند آشنا با خانه ی غلاف که بیگانه می شدند زن های مصری آمده بودند اگر به شام حیران آن شمایل مردانه می شدند دیدم که در حلاوت لبخندهای تو زنبورها، عسل زده در خانه می شدند مردان این قبیله اگر ...

ادامه نوشته »

ده روز تا عاشورا(گام دوم) (ابراهیم قبله آرباطان)

روز دوم: ذوالجناح سُم بر سنگ های بیابان می کوبد و دلشوره ای پنهان ، تو را آرام نمی گذارد. خستگی را از شانه هایت می تکانی و امتداد نگاهت را می سپاری به دورهای لایتناهی.این صدای برادر است که تو را به خود می آورد : … و آیا کسی می داند که نام این سرزمین چیست؟ صدایی از ...

ادامه نوشته »

ده روز تا عاشورا(گام اول) (ابراهیم قبله آرباطان)

گام اول: داری به چند روز قبل فکر می کنی! اشتیاق ها و احساس ها ، دست به دست هم دادند تا نتوانی برادرت را تنها بگذاری؛ دست بچه هایت را گرفتی و راه افتادی؛ لیلا هم که گویا دلش هوای بیابان کرده باشد، مگر ممکن بود مجنون خود را تنها بگذارد… یک دست لباس سفید هم که برای علی ...

ادامه نوشته »