شب از کرانههای غفلت سر برآورده بود. مارهای خفته جان گرفته بودند. زهر و زخم، بیدار بود و مرهم گم و ناپیدا. خفّاشان حکم میراندند و ظلمت دیجور، زشت و شوم و پلشت قهقهه میزد. چه ساده فراموش میشوند خوبیها و زیباییها و چه پرشتاب چیره میشوند درشتیها و پلشتیها. مگر چند سال از روزگار روشن رسول گذشته است؟ مگر ...
ادامه نوشته »