در مینوازند. هانی به شتاب بر میخیزد. عصا در کف میگیرد. ردا بر شانه میافکند. در میگشاید. محمدبناشعث و اسماءبنخارجه؛ همدلان و افسران عبیدالله بن زیاد.
-سلام بر هانی بن عروه پیر پارسای قبیلهی مذحج.
-سلام بر شما باد!
-حامل پیام عبیدالله بن زیادیم به یار پیامبر و عماد و تکیهگاه مردم کوفه.
-پیام چیست؟ خوش خبر باشید.
عبیدالله شنیده است که بیماریتان بهبود یافته، هر روز بر در سرای خویش مینشینید، اما به دیدن او نمیآیید. به خدایت سوگند میدهیم او را دیدار کن و کینه از قلب او بزدای. ارادتش را به خویش میدانی. کنارهگیری تو را تاب نمیآورد.
هانی به درون میآید. لباس میپوشد. استر خویش را بیرون میآورد. سوار میشود. عمروبن حجاج زبیدی نیز از راه میرسد. او پدر رویحه است، همسر هانی.
هانی با سه همراه به سمت دارالاماره میرود. یحیی، جوان برومند هانی، بیرون میآید. در سیمای پدربزرگش، عمروبن حجاج، رنگی از نگرانی میبیند. باز میگردد. میپرسی چه شده است و یحیی، رفتن هانی را به همراهی سه تن به دارالاماره باز میگوید. به فراست در مییابی که حادثه ای در راه است.
چه کسی به عبیدالله گزارش داده که هانی بهبود یافته، شبها بر در سرای مینشیند؟ راستی چه شد که دیشب همراه همیشهی مسلم بن عوسجه نیامد؛ آن مرد شامی که از بامداد تا شامگاه کنارت بود. نکند…؟ نه.
هنوز در این اندیشهای که یحیی میرود و باز میگردد. خبر میآورد که هانی هنگام رسیدن به دارالاماره بدگمان میشود. به حسان پسر اسماء خارجه میگوید: من از این مرد هراس و اندیشه دارم، تو چه اندیشه داری و حسان، بی خبر از فتنه و تزویر عبیدالله میگوید: عمو جان نگران نباش. من هیچ خطر و آفتی نمیبینم.
یحیی نگران است، نگران جان پدر. دمی بعد خبر میآورند که عبیدالله با هانی تندی و گستاخی کرده است. و پیک بعد خبر میآورد که عبیدالله دریافته است که تو در خانهی هانی پناه گرفتهای. پیک در گوش تو نجوا میکند: جاسوس عبیدالله، معقل همهی اخبار این خانه را به عبیدالله گزارش کرده است.
عجب! آن که کیسهی هزار درهمی آورد و خود را دوستدار اهل بیت خواند مأمور عبیدالله بوده است؟
مسلم بن عوسجه میگفت: در مسجد با او آشنا شدم. اهل عبادت و قرائت بود. میگفت مسافرم و از شام آمدهام به شوق زیارت سفیر حسین. آمدهام درهم و دینار قبیله را که برای یاری فرزند پیامبر گرد آمده است تقدیم نمایندهاش کنم. شگفتا او جاسوس عبیدالله بوده است و شبانگاه همهی وقایع رفته را به دارالاماره گزارش میداده است.
خبر آوردهاند که عبیدالله هانی را که میبیند میخواند:
اریدهُ حباءَهُ و یرید قتلی عذیرک من خلیلک من مراد
من زنده بودنش را میخواهم اما او آهنگ مرگ مرا دارد. پوزش خواه دوست مرادی تو کجاست؟(چه کسی عذرت را میپذیرد؟)
هانی میگوید: من چه خطایی انجام دادهام و هدفت چیست؟
و عبیدالله پاسخ میدهد: چه گناهی بزرگتر از این که مسلم بن عقیل را آورده، در خانهات پناه دادهای و مردان را به بیعت او میخوانی؟
پیر شکسته قامت پاسخ میدهد: من چنین نکردهام و آنچه میگویی نمیدانم.
معقل را صدا میزند. میآید. مقابل هانی میایستد. راه انکار نیست. هانی میگوید: به خدا سوگند، همان که گفتم من او را نخواندهام. مهمان من شده است. با مهمان چه باید کرد؟ مهمان حبیب خداست. با این همه او را از خانه بیرون میکنم تا هرجا بخواهد برود و عهد و پیمان میدهم همین جا باز گردم.
-نه به خدا از این جا بیرون نخواهی رفت و از من جدا نخواهی شد تا او را پیش من بیاوری.
-شایسته نیست که میهمان و پناهنده را برای کشته شدن تسلیم کنم. نه، به خدا سوگند چنین نخواهم کرد.
-ابن زیاد گستاخی میکند. فریاد میزند. چوب دستی را به شدت بر چهره هانی فرو میآورد. بینی شکسته میشود. خون میجوشد. ابرو زخمی میشود.
آه چه دردناک است مسلم! مهران، غلام عبیدالله، دو گیسوی هانی را گرفته است و عبیدالله بر پیشانیاش میکوبد.
محاسن سپید او گلگون شده است. پیشانی شکسته است؛ خون پرده بر چشمها افکنده. شریح قاضی در گوشهای نشسته، تماشاگر صحنه است.
هانی دست به شمشیر یکی از نگهبانان میبرد. او را میگیرند. عبیدالله دیگر بار فریاد میزند: یا مسلم را بیاور یا گردنت را خواهم زد.
-آنگاه شمشیرهای برنده در اطراف تو فراوان خواهد شد و قوم من به مبارزه بر میخیزند.
-مرا به شمشیرهای بران میترسانی.
باز چوب دستی و زخم و خون و پیری چهره ارغوانی که کشان کشان به زندانش میرسانند و پاسبانان بر او میگمارند.
حسان به اعتراض بر میخیزد و او نیز در انبوه مشت و لگد به گوشهای پرتاب میشود.
مذحج برخاستهاند. شمشیرها از نیام بیرون خزیده است. دارالاماره را در محاصره گرفتهاند. خبر میرسد تا فتح دارالاماره چیزی نمانده است.
خوشحال مباش مسلم! اینجا کوفه است. شهر بدعهدی و سست پیمانی و میثاق شکنی. ساعتی بعد چهرهی کوفه دیگرگون است. شریح به قیام کنندگان اطمینان داده است که هانی زنده است.
مردم دسته دسته پراکنده میشوند.
کاری باید کرد. نه خانه امن است و نه فرصت درنگ. شمیر از نیام برآور. هنگامهی کارزار فرارسیده است.
*****
مسجد کوفه لبریز جمعیت است. عبیدالله سخن میگوید. به رسم همیشه تهدید میکند: ای مردم به اطاعت خدا و طاعت پیشوایتان چنگ زنید. تفرقه و نفاق پیشه مکنید که به تباهی و خواری و قتل و خشونت دچار شوید. برادرتان کسی است که هشدار میدهد و هشدار دهنده معذور است.
از منبر به زیر میآید که دیدهبانان از بازار خرما فروشان وارد میشوند و فریاد می زنند پسر عقیل قیام کرده است و دمی دیگر به این جا میرسد.
برخاستهای مسلم! عبیدالله هراسان و پریشان، از مسجد به دارالاماره میرود. بیمناک جان خویش است. درهای قصر را میبندد. دویست تن بیش نیستند همراهان این سیاه دل نیرنگباز خونخوار.
همراهان و بیعت کنندگان را میخوانی. اندک اندک گرد میآیند. عبدالرحمن بن کریز کندی را به فرماندهی قبایل کنده و ربیعه میگماری. پرچم در دستش میگذاری و به صبر و شکیب و جان فشانیاش میخوانی. مسلم بن عوسجه آمده است. شرمسار حادثهی رفته و اعتماد به معقل. پرچم فرماندهی قبایل مذحج و اسد را به او میسپاری. ابوثمامه صیداوی، رهبر تمیم و همدان میشود و عباس بن جعده بن هبیره فرمانده قریش و انصار. مقصد دارالاماره است. برق شمشیرها چشمها را خیره میکند.
چهار هزار تن با تواند. چکاچک شمشیرها و رجز مردان شهر را میلرزاند. عبیدالله در پی سران قبایل است. جمعی به درون قصر رفتهاند. پشت بام دارالاماره گروهی اندک سنگ میپرانند و میکوشند جمعیت را برانند. عبیدالله در تنگناست.
تو پیش میآیی و شعار میدهی:«یا منصور امِتْ امت.»
عبیدالله نیز فریاد میزند:« یا خیل الله ارکبی.»
هیچ کس پاسخش نمیدهد. او هست و سی نگهبان و بیست تن از اشراف و خانوادهاش. تو هستی و چهار هزار تن گرد آمده در مسجد و بازار.
باب نیرنگ و فریب گشوده میشود؛ عبیدالله کثیربن شهاب حارثی را پنهانی به گروهی از قبیلهی مذحج میفرستد تا تهدید کند که لشکر شام میآید. هر کس مسلم را یاری کند دستگیر میشود. به او گفته است پرچمی برافراز و بگو هرکس زیر این پرچم قرار گیرد در امان است. محمدبن اشعث را به قبیلهی کنده و حضرموت میفرستد. آن جا نیز پرچم امان برافراشته میشود. قعقاع بن شور ذهلی و شبث بن ربعی تمیمی و حجاربن ابجر عجلی و شمر بن ذی الجوشن عامری را نیز میفرستد.
مسلم، تا فتح دارالاماره چیزی نمانده است. اما نه… تهدید و ارعاب کارگر میافتد. مکر و نیرنگ، در ارادهها تزلزل میآفریند. تردید موریانه وار در قلبها میخزد. ساقهی ایمان را ملخهای شک میجوند. محمد بن اشعث فریاد میزند: مردم، لشکر شام در راه است. هرکس، معلوم شود به یاری مسلم آمده است، خانهاش ویران میشود. مأموران اسامی یاران مسلم را مینویسند.
میشنوی همه سو گفت و گوی محمد بن اشعث است. عبدالرحمن بن شریح شبامی را به سرکوبش بفرست؛ این فتنه گر را امان و زمان نباید داد.
گوش بسپار مسلم! از پشت بام دارالاماره سران فریفتهی قبایل با مردم سخن میگویند. کوفه آسیب پذیر است. تردید، سیلاب بنیان کن همراهی است؛ شعلهی خرمن سوز ایمان. – ای مردم، پیش کسان خود روید و به شر شتاب مکنید و خویشتن را به کشتن ندهید.
میان شما جاسوسان گماشتهایم که نامها را مینگارند. سپاه امیرمؤمنان، یزید، در راه است. امیر گفته است هرکس تا شب نرود مقرری بیتالمالش قطع خواهد شد. به عمان تبعیدتان میکند. فرزندانتان را به جرم قیام و خروج خواهد کشت و زنان و دخترانتان مباح خواهند شد.
صدای همانهاست که روزهای پیش با تو بودند. صدای همانها که نامه نگاشتند. اندک اندک، زانوان ارادهها سست میشود. جمعی میروند.
زنان به هراس پیش میآیند و به التماس همسرانشان را میخوانند که برویم؛ یتیمی فرزندانت را تاب نمیآورم. دیگران هستند. تو نباشی چیزی کم نمیشود.
زنان جوان، گریان و لابه کنان همسران جوان خود را میخوانند.
مادران کودکان گریان را بر دستها گرفتهاند تا اشک کارگر شود.
دیگر بار صدا میپیچد:
ای زنان، شوهرانتان را از مهلکه برهانید. بیوهگی و یتیمی را مپسندید. فرزند عقیل فریبتان داده است.
چه زود زنجیرهی پیوسته، گسسته میشود. مثل تسبیحی رشته گسسته، هر کس به سویی میدود.
کثیربن شهاب پشت بام دارالاماره همچنان به آهنگی همه تهدید و ارعاب سخن میگوید.
چند تن را دستگیر میکنند و به درون دارالاماره میبرند. عبدالاعلی بن یزید کلبی را دستگیر کردهاند؛ عماره بن صلخب ازدی را نیز.
اندک اندک، خورشید در افق فرو مینشیند. حسی غریب بر قلبت چنگ میزند. دوشنبه هفتم ذی الحجه است. فردا یوم الترویه است و تو در جمعی کم تر از پانصد تن، در خشکسالی ایمان.
مردان قبایل میآیند و در گوش جوانان ترس میریزند. گروهی دیگر به بهانه و بی بهانه میروند.
صداها هولناکتر و هراسبارتر بر میخیزد که امیر عبیدالله گفته است هر کس تا شب بماند بهرهی فرزندانش از بیت المال قطع خواهد شد؛ به جنگهای شام فرستاده میشود. حاضر را به جای غایب در بند میکنند. بیگناه را به جرم گناهکار میگیرند و هیچ مخالفتی بی مجازات نمیماند.
شاید هنوز یارانی در مسجد کوفه باشند. ساعتی پیش گفتند که مسجد لبریز از یاران مسلح جنگجوست. به مسجد برو مسلم، شاید یاوران دیگری باشند.
به مسجد میرسی. هیچ کس نیست. برمیگردی همراهانت را شماره میکنی. کم از صد. شگفتا چه شده است. اذان میگویی. تنها سی تن ماندهاند.
به عبیدالله خبر میرسد که از هیاهوی جمعیت خبری نیست. مأموران به پشت بام مسجد میفرستد.
آتش میافروزند. سقف را میشکافند. به دقت مینگرند. تنها سی تن نمازگزار پشت سر تو ایستادهاند؛ با آشوبی در دل و اندیشهی گریز در سر.
نماز مغرب تمام میشود. هنوز سی تن ماندهاند. دمی درنگ میکنی. سر بر سجده میگذاری و برمیداری. واپس مینگری. ده تن ماندهاند.
همه زیر پرچم امان شبث بن ربعی و محمد بن اشعث و کثیر بن شهاب و دیگر افسران عبیدالله گرد آمدهاند.
بر میخیزی تا از مسجد بیرون بزنی. به سمت درهای قبیلهی کنده میروی. ده تن در پی تواند. به خم کوچه میرسی. دیگر بار مینگری. ده تن رفتهاند. تنهای تنها گام میزنی. کجا باید رفت مسلم؟ هیچ کس نیست تا راه نشانت دهد. هیچ کسی نیست تا به خانهای امن راهنمونت باشد. هیچ کس نیست تا از تو دفاع کند.
کوچهها تاریک، شهر خاموش، تنها انعکاس صدای قدمهایت همراه توست. دیگر بار پشت سر را مرور میکنی. هیچ کس نیست؛ هیچ کس. حتی سایهای به همسایگی تو در کوچه همپا و همراه نیست. اشک پشت پلکهایت طوفان میکند. برای خود گریه نمیکنی. حسین تو کجاست؟
وای اگر با خواندن نامهات آهنگ عراق کند. در خود میگدازی و میسوزی. به خانهها مینگری. درها بسته است؛ مثل دلها، مثل چشمهای بسته به حقیقت. سکوتی همرنگ مرگ در فضای کوچهها موج میزند. چند ساعت پیش سی هزار تن با تو بودند و ساعتی پیش سی تن و اکنون هیچ.
هیچ کس.
کجا بروی؟حتی راه بیرون شدن از کوفه را نمیدانی. جاده کدام سو بود روزی که آمدی؟ روز استقبال هجده هزار تن، روز هلهله، روز شوق، روز باز بودن خانهها و آغوشها؛ و اکنون هیچ آغوشی به گرمای محبتت نمیخواند.
هیچ خانهای دری به تبسم نمیگشاید. پنجرهها بسته، پیمانها گسسته، گامها خسته و تو سرگردان کوچههای دروغ و فریب و خدعه.
همه خیانت کردهاند. راستی بر هانی چه میگذرد. اگر شریح قاضی بر بام دارالاماره حاضر نمیشد و ازدحام قبیلهی مذحج را با این جمله که«من با هانی دیدار کردم؛ او سالم است. امیر اندک خطاب و عتابی کرده، بروید و فتنه به پا نکنید.» در هم نمیشکست، اینک چنین تنها و غریب نبودی.
دروغ میگفت. هانی گفته بود با مردم راست بگو و شریح با خود گفت: اگر حمید بن بکر احمری، مأمور ویژهی عبیدالله بالای سرم نبود حقیقت را میگفتم.
شریح، هانی را دیده بود. خون قطره قطره بر محاسن سپیدش میچکید. قاضی پیر هراس زدهی فریبکار، راست نگفت. دین به دنیا فروخت و این رسم سست رأیان است که در بیفروغی جان، دروغ بگویند.
این کوچه که میروی به محلهی کنده میرسد. تنها صدای همدم تو، صدای گامهای توست. شمشیر در کف گرفتهای. هر لحظه منتظر حادثهای. به انتهای کوچه نزدیک میشوی. اینجا خانههای بنی جبله کنده است.
تو تنها چراغ این کوچههای تاریکی. خسته کنار دیواری کوتاه تکیه میدهی. دو قدم بردار. این سکوی فراخ را بنشین. تشنهای؟ کدام آب؟ کدام جام، کدام مشک لبان خشکیدهات را خواهد نواخت. شب یوم الترویه است و هیچ دستی جامی به عطشناکی کام بی تابت نمی سپارد.
منبع: آینه داران آفتاب، دکتر محمد رضا سنگری