امام حسن مجتبی(ع)
سال چهلم هجری است. ابوتراب را در تشییعی شبانه و غریبانه و با فرقی شکافته به خاک می سپاری.
اینک مسئولیت سنگین امامت و ولایت و خلافت مسلمین با توست. معاویه می شنود که اعلام خلافت کرده ای پس به همراه سپاهیانش در حالی که فرماندهی شان را خود به عهده دارد به سوی عراق به راه می افتد. تو نیز فراخوان جنگ می دهی. بهانه ها آغاز می شود. ابتدا نمی پذیرند که همراهی ات کنند ولی در نهایت گروهی راضی میشوند تا در رکابت با معاویه به نبرد برخیزند. برای لشکر، فرمانده تعیین می کنی و به سوی سپاهیان معاویه روانه شان می سازی و خود برای جمع آوری نیروی رزمی، به سابات می روی؛ همه چیز به نفع توست تا این که لشکریان مخفی معاویه دست به کار می شوند.
ابتدا شایعه می کنند که تو تقاضای صلح با معاویه کرده ای! پس از آن به فرماندهانت پیغام می دهند و با هزاران سکه ایمانشان را می خرند. سپاهیانت غرق در تفرقه و شک و تردیدند. برای حفاظت از جانت، حتی در میان یاران زره می پوشی!
به خیمه ات، حمله می کنند و وقیحانه فرش زیر پایت را می کشند و به تو جسارت می کنند. به این بسنده نمی کنند و مردی از خوارج ناجوانمردانه شمشیر به ران پایت می نشاند تا پیش از دشمن، طعم زخم خنجر یاران خویش را چشیده باشی.
اندک یاران باوفایت تو را به مدائن می رسانند و به مداوای زخم هایت می پردازند و خدا می داند که هیچ کس نتوانست بر زخم هایی که از طعنه ها و ناسزاها برجانت، نشسته بودند مرهم بگذارد و مداوایشان کند.
صلح را نه از سر ترس از جنگ، بلکه به دلیل حفظ دین و وحدت مسلمین و تنهایی وبی همراهی می پذیری.
سال ۵۰هجری است. دشمن تاب بودنت را ندارد. لشکریان نامرئی معاویه دوباره فراخوان می شوند. ولی اینبار میدان نبرد، میان خانه ی توست و دشمن آشنایی است، فریب خورده، گرگی در لباس میش، زنی که مجری اندیشه ی شوم معاویه است.
هستی در شگفتی فرو مانده است که چگونه زنی، بهترین و نیکوکارترین و مهربان ترین و خوش رو ترین همسر خویش و بهترین مردان عالم و سید جوانان بهشت را به امید واهی ازدواج با نامردی شراب خوار و بوزینه باز و فاسد، چون یزید، رها کند و جام تو را از زهر پر کند و کامت را تلخ نماید.
زهر چاره ساز شده است. پاره های جگرت از دهان در تشت می ریزند. حسین و زینب و عباس خود را به بالینت می رسانند. صدای هق هق گریه های زینب بلند است. غیرت عباس جانش را به لب آورده است و برادر و همراه همیشگی ات، حسین، در کنارت ایستاده و در آمیزه ی از سکوت و اشک می سوزد. و تو آهسته می سرایی: لا یوم کیومک یا اباعبدالله. هیچ روزی مثل روز عاشورای تو نیست، حسین عزیزم!
اینک به آرزویت رسیده ای، جدت پیامبر، پدرت علی و مادرت زهرا منتظر تواند تا به آنها ملحق شوی.
شرم، هستی را فرا گرفته است. سوگ، عالم را پوشانده است؛ در عزای مردی که حسن بود و هیچ دلی را نیازرد و هیچ حقی را ضایع نکرد و هر چه داشت برای حمایت از دین خدا داد و در نهایت، غریب و تنها به شهادت رسید.