ابوبکر بن حسن بن علی بن ابی طالب
وقتی امام وصیّتنامهاش به محمّد حنفیّه سپرد، محمّد در چشمهای بارانی برادر نگریست و وداع تلخ و شانههای لرزانش را دید. تماشای صحنه دشوار بود و محمّد در بدرقۀ اشک برادر، کاروان برادرش حسین را همراه و همسفر شد.
محمّد حنفیّه قهرمان جنگهای امیرمؤمنان بود. به برادرش حسین، درنگ در مکّه یا رفتن به یمن را پیشنهاد داده بود و امام گفته بود هیچ جایی امن نیست. بنیامیّه قساوتپیشه و بیرحماند؛ هرجا او را بیابند با زدن تیغ سخن خواهند گفت. محمّد دو سال کوچکتر از برادرش محمّد حنفّیه بود و به همین دلیل محمّد اصغرش میگفتند. نشان ازپدر داشت و خون غیرت و حماسه در رگهایش میجوشید. همهگاه و همهجا میگفت: حسین مولا و مقتدای من است. من سر بر فرمان او دارم و راه او میسپارم. او سیّد جوانان بهشت، محبوب جان پیامبر و پروردۀ آغوش ریحانه الرّسول است. هرکس گرامیاش بدارد، خدا را گرامی داشته است و هرکس به خشمش آورد، خشم خدا را برانگیخته است.
هنوز خورشید نیمی از افق تا میانۀ آسمان را نپیموده بود که زنگ شتران گواه حرکت کاروان بود. محمّد بار اندک خویش بر اسب نهاده بود و و با دیگر برادران و یاران آهنگ سفر داشت.
چیزی روشن پایان سفر را در پژواکی غریب در جان کاروانیان باز میگفت؛ امّا چه باک که مردان خدا سر بر کف گرفتهاند و جان بر ترک مرکب بستهاند تا سخاوتمندانه و عاشقانه قربان کنند.
شهر مکّه اندک اندک تنها با حصارها و نخل هایش همچون شبحی کمرنگ دیده میشد. امام به یاران گفته بود که با شتاب باید رفت. همین بود که از نخستین منازل چون صفّاح و تنعیم با اندک درنگ گذشتند و تنها مشکها را به آب زلال سپردند تا در بیابان عطش دامنگیرشان نشود.
محمّد هنوز میانسالی را پشتسر نگذاشته بود. نشانههای جوانی با خود داشت و سختترین و مشکلترین کارها را به کمر میبست. افراشتن چادر، کشیدن آب از چاه و چمعآوری هیزم بیابان سادهترین کارهایی بود که محمّد در سفر پیشتاز انجام آنها بود. قافله میرفت و هر منزل خبری تازه داشت. خبر شهادت سفیر و پیشاهنگ انقلاب خیلی زود به امام رسیدها بود. قافله میرفت و هر منزل خبری تازه داشت. خبر شهادت سفیر و پیشاهنگ انقلاب خیلی زود به امام رسید؛ خبر شهادت قیس بن مسهّر، عبدالله بن یقطر، خبر بستن راهها و پیمانشکنی کوفیان؛ و سرانجام ایستادن هزار سرباز حُرّبن یزید ریاحی در اشراف روبهروی حسین مُهر تأیید بر همۀ آن خبرها بود.
آخرین روزهای ماه ذیالحجّه رسیده بود. قافله از بیضه و عذیب الهجانات گذشت و به رُهیمه و قصر بنیمقاتل رسید. محمّد به امام نزدیکتر شد. با همان درایت و فطانت نهفته در چشمهایش به امام نگریست.چیزی را خواند که دیگران نیزدیر یا زود میخواندند.چهرۀ امام شکفتهتر شده بود؛ مثل کسی که بوی منزل شنیده باشد؛ مثل کسی که نشانۀ رسیدن به یار دیده باشد.لبهای امام آهسته حرکت کرد. نسیم ذکر در نفس امام جاری بود.محمّد فضا را بویید. هوا را به ریهها کشید و حسّی غریب و بویی غریبتر را در خود احساس کرد. قافله به کربلا نزدیکتر شده بود.
*****
روز دوم محّرم کاروان به کربلا رسید.محمّد در امتداد همان حسّ غریب امام را دید که سوار بر اسب درنگ میکرد. اسب را فرمان پیش رفتن داد؛ امّا اسب شیهه کشید و برپا ایستاد و یال افشاند.امام بر اسب دیگر نشست. امّا اسب سر رفتن نداشت. هفتمین اسب قدم پیش نهاد. امام پیاده شد. چنگ بر خاک زد.عمیق و دقیق در خاک نگریست. آن را بویید و گریست. زمزمه کرد: بار بگشایید؛ اینجا کربلاست!
محمّد بود و کربلا و خیمههای افراشته و هزار سوار که امام و خانواده و یاران را در نحاصره داشتند.
دوم محرّم بود. امام صریح و وشن به یاران گفت: اینجا هر که بماند، کشته میشود. اینجا قتلگاه جوانان و پیران است، بارشگاه خون ما؛ و هرکس سر رفتن دارد، برود که مرگ بر کران کران این خاک بال و پر گشوده است.
همان شب محمّد با برادرانش عبدالله و عثمان، سخن گفت.حسّی مشترک به شتاب خون در رگهایشان میدوید. محمّد با افسوس و دریغ گفت: کاش برادرم محمّد حنفیّه در اینجا بود. دریغا که بیماری و فلج دست او را از کربلا گرفت. کاش هزار جان میداشتم و به کربلا میآوردم تا به پای مولایم حسین بریزم.
فردا کربلا بود و عمرسعد، و دیگر روزها انبوه سپاهیان که میآمدند و غوغای کربلا را افزونتر میکردند. دل کودکان میلرزید و با برخاستن صدای شیون زنان و گریۀ کودکان عبّاس و اکبر به خیمهها میرفتند و آرامش به قلبها بازمیگشت. محمّد مثل کودکان شیفتۀ لبخند اکبر بود و قامت عبّاس. نگاه به این دو سرو سبز و بلند کربلا قلبش را از شور و آرامش لبریز میساخت.
روز نهم محرّم رسید. گردباد شوم شمر در کربلا پیچید و بوی جنگ و برهنگی شمشیرها در همهجا منتشر شد. غروب بود و اندوه و خطر و خبر ورود شمر.
مرکبها سر تاختن داشتند و امام امن گرفت تا شبی به عبادت بگذرانند. محمّد زیباترین و روشنترین شب زندگیاش را گذراند.
صبحگاهان خورشید به دیگرگونه سر برآورد، به دیگرگونه نور افشاند و به دیگرگونه هستی و انسان را تماشا کرد. مردانی دید که هیچگاه زیارت نکرده بود و نفسهایی متبرّک که در گستردۀ تاریخ حیات نشنیده بود.
رزم با هجوم کرکسان رذل آغاز شد. سپاه امام تیرباران شد و سپس ستاره ستاره یاران بر خاک افتادند و دشت گلگون قطرهقطره خونشان را نوشید.
نیمروز عاشورا رسید. نماز در تیرباران برپا شد و آخرین اصحاب عاشقانه جان باختند. نوبت بنیهاشم رسید. یاران اندک خانوادۀ امام و خویشاوندان او بودند. نوبت به محمّد رسید. با شوقی عجیب خود را به امام رساند. اذن میدان طلبید. امام او را دعا کرد و اذن میدان بخشید. چند گامی پیش رفت و برگشت. ایستاد. در چشمهای امام نگریست و گفت: تشنهام! آمدم از نگاهت جرعهای دیگر بنوشم و با توانی که از این نوشیدن مییابم، مستانه بجنگم.
گرد و غبار برخاست. صدای گرم محمّد در میدان پیچید. رزم خیبر و صفیّن تداعی شد. همه به هم میگفتند: فرزند علی (علیه السّلام) به میدان آمده است. تیغ جانشکار محمّد قلبها را به ضیافت مرگ میبرد؛ به مهمانی شعلههای خشم خدا. میجنگید و رجز او میدان را میلرزاند:
شیخی علیٌ ذوالفخار الاطول
من هاشم الخیر الکریم المفضل
هذا حسین ابن النّبی المُرسل
عنهُ نُحامی بالحسام المِصقل
تفدیه نفسی مِن اخٍ مُبجّل
رهبر و سرورم علی است که سرفراز و بلندمرتبه است. من از نسل بنیهاشمم که نیکمردان بخشنده و بزرگوارند. این حسین است فرزند رسول خدا و پیامبر الهی. من با شمشیر آبگون از او حمایت و پاسداری میکنم. من جان خویش را قربانی برادر بزرگوارم میسازم.
دمی کنار میدان درنگ کرد. دیگربار به قلب سپاه زد. میگریختند و برهم میریختند. سرانجام تشنهکام و زخمخورده محاصره شد. بیشرممردم خونآشام گرد او حلقه زدند. عقبهالغنوی بر او نیزه زد. زجر بن بدر نخغی تیزی شمشیر را در پهلویش نشاند و مردی از بنیابان بن دارم تیر بر سینهاش زد. محمّد افتاده بود و تیغ و سنگ و نیزه بدنش را نشانه میرفت. امام خود را کنارش رساند. آخرین رمق بر لبها نشست. چشم را گشود و گفت: مولای من، بنشین تا دیگربار چشمهایت را ببینم. امام نگاه اشکآلود را گشود و محمّد بهلبخندی چشم برهم نهاد.
امام آهسته در گوشش سرود: سلامم را به پیامبر و پدر و مادرم فاطمه برسان. دمی دیگر من نیز به تو خواهم پیوست.
محمّد در بدرقۀ فرشتگان مسافر بهشت شد. امام بازگشت و آهسته زمزمه کرد.
سلام بر تو ای محمّد، سلام بر پدرت و بر مادرت لیلی. خداوند همنشین پیامبرت گرداند.
