روز دهم محرم سال شصت ویک هجری، سپیده دمید و اندک اندک شاخهی نخلهای اطراف فرات آشکار شد. سپاهیان عبیدالله بر گرده اسبها و شتران جا گرفتند و رو به روی یاران اندک امام حسین(ع) صف کشیدند. هزاران سوار و پیاده، نیزه به دست و شمشیر به کمر.
امام سوار بر اسبش«ذوالجناح» شد، در مقابل آنان ایستاد و فریاد زد: «ای مردم! بگویید من چه کسی هستم تا به خود آیید. آیا من فرزند دخترپیامبر نیستم؟…
آیا فراموش کرده اید که رسول خدا دربارهی من و برادرم حسن فرمود که این دو سرور جوانان بهشت اند؟…»
زمزمههای مبهم میان لشکریان عبیدالله آغاز شد. عرق شرم بر جبینها نشسته بود و خفّت بر گرده آنان سنگینی میکرد.
شمر با تمسخر گفت: «من چنین سخنی را نشنیدهام.»
حبیببنمظاهر که ریش سفیدش تا روی سینه میرسید،جلو آمد و گفت: «راست میگویی، تو را با دین و ایمان چه کار؟ تو را با سخن پیامبر چه کار؟ دل تو پر از کفر است.»
شمر همچون مار گزیده ای به خود میپیچید واز خشم، لبهایش میلرزید. مردی از میان لشکریان عبیدالله فریاد زد: «بهتر است تسلیم ابنزیاد شوی!»
امام ابروهایش را در هم کشید و فریاد زد: «هرگز، به خدا که هرگز به شما دست خواری نمیدهم و مثل ترسوها از پیش رویتان نمیگریزم…»
خون جلوی چشمان عمرسعد را گرفته بود. او به تندی تیری درکمانش گذاشت و با خندهای تلخ گفت: «ببینید و شاهد باشید و نزد ابنزیاد گواهی دهید که منم اولین تیر به سوی حسین رها کردم.»
و آنگاه تیری به سوی لشکریان امام انداخت و فرمان نبرد بزرگ و خونین عاشورا صادر شد. امام رو به یارانش کرد و با صدای آسمانی گفت: «برخیزید ای بزرگواران! به خدا سوگند مرگ پلی است که شما را به بهشت میرساند ودشمنانتان را به دوزخ…»
در آن لحظه، چهرهی نورانی امام در زیر نور خورشید روشن مینمود ودانههای بلوری عرق بر پیشانیش میدرخشید.
نویسنده: ناصر نادری
