موعود آشنا

مهاجر الی الله باید بود؛ مثل پدر که همسفر علی(ع) شد و شهید صفّین. مثل اویس و عمّار که در جهاد خویش بصیرتمندانه رویاروی تیر و شمشیر ایستادند و حقیقت مظلوم را نگاهبان شدند.
یزید می‌رود و فرزندانش. تو نیز با سالم همراهشان باش. می‌بینی چه شوقی در چشم‌های سالم نشسته است؟ می‌بینی نگاهش مثل دو ستاره در ظلمت شبانگاه التماس گسستن از شب بصره دارد. او را با خویش ببر.
فردا سپیده‌دمان قافله کوچک بصره سرود رفتن خواهد خواند. فردا پیش از خورشید شیفتگان زیارت خورشید مکّه پا در رکاب ارادت خواهند نهاد. آماده باش عامر!
یادت هست وقتی در صفّین رخساره گلگون پدر را دیدی، چه گفتی؟ یادت هست ترنّم شیرینِ من‌المؤمنین رجالٌ صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر؟
یادت هست امام و مولایت به تسلّا آمد؛ چهره غبارگرفته، شمشیر خونین و چند جویبار کوچک خون بر تن، نرم و آرام شانه‌ات را فشرد و گفت مثل پدر باش روزی که مثل هیچ روزی نیست؟ کدام روز است آن روز عامر؟
نکند در آستانه آن روز باشی و به شب برسی؟ نکند غفلتی، رخوتی، توجیهی و فریبی آن روز عزیز را از تو بگیرد. مبادا باشی و نباشی نقش آفرینی آن روز عظیم را؟
آن روز را چه‌کسی رقم خواهد زد؟ مگر امروز از حسین خوب‌تر و عزیزتر می‌توان یافت؟ مگر او فرزند پیامبر نیست؟ آن روز جز در افق زندگی حسین طلوع نخواهد کرد. برخیز عامر، عطشناک روزی باش که مولایت علی گفت. آن روز بزرگ هر چه باشد ساده نیست؛ از جنس صفّین است. روز بزرگ را تنها اراده‌های بزرگ درمی‌یابند. برخیز عامر!
من نیز خواهم آمد. همسرم را وداع گفته‌ام. جان در کف گرفته‌ام. فرزندانم را به خدا سپرده‌ام و خوب می‌دانم سفری بزرگ در پیش روست.
دیشب خواب دیدم باران می‌بارد. من در باغی سبز عطش‌زده آب می‌جویم. هر قطره باران بر من می‌نشست جویبار کوچکی از خون می‌شد. به آسمان نگریستم. فرشتگان می‌آمدند. باران بند آمد و جام در جام، کام تشنه‌ام به خنک‌ترین و گواراترین شراب نواخته شد. از خواب برخاستم. مصمّم‌تر شدم این سفر را. یزید! من می‌آیم با عبدالله و عبیدالله تو. من عاشقم و عاشقان با سفر و خطر همسایه‌اند!
– می‌آیی، می‌دانستم می‌آیی. آن روز در منزل ماریه، چشم گردانم آمدنت را. پدر شهیدت را فرا یاد آورم. باورم بود که تو فرزند خلف آن شهیدی و اگر پدر، یاریگر علی بود، تو یاریگر فرزند او خواهی شد.
می‌رویم از شهر عبیدالله تا اباعبدالله را یاور باشیم. می‌رویم هرچند خون‌افشانی نهایت این راه باشد و سربازی پایان این سلوک. ما را چه باک که سر فروختن و سرفرازی خریدن، رسم عاشقان بازارشناس دنیاست.
خورشید داغ و راست در آسمان ایستاده است. قافله به منزلگاه ابطح رسیده. شوق وصل و دیدار حسین به گام‌ها توان بخشیده و از دل‌ها تاب گرفته است.
صدایی از شعف سرشار می‌خواند: این خیمه‌گاه سبز در کرانه تپّه باید ازآنِ حسین باشد. صدا صدای یزید بن ثبیط است. از آن‌سو نیز خبر به خیمه حسین(ع) می‌رسد که کاروانی از بصره آمده است؛ بزرگشان یزید بن ثبیط است و همراهانشان دو فرزندش و عامر و سالم و …
امام برای دیدار یاران نورسیده مشتاقانه می‌شتابد و یزید بی‌شکیبِ لحظه وصل به خیمه‌گاه امام هروله می‌کند.
عامر به امام خویش رسیده است. بر شانه‌های صبور مولایش غم غربت را می‌گرید و غبار فراق را از جان می‌تکاند. امام عامر را آشناست؛ پدرش را نیز. به تبسّمی امام‌وار، عامر را می‌نوازد و می‌گوید: خوش آمدی عامر، خداوند رحمت کند پدرت را که بر عهد خویش ماند و در راه دفاع از دین فداکاری کرد. ما را روزی بزرگ در پیش است. هرکس با ما بیاید کشته خواهد شد. سالم نیز در آغوش امام رنج راه را از تن و جان می‌گیرد.
عامر تا «روزی بزرگ» شنید، بی‌اختیار گریست. این همان موعد آشنا بود؛ همان سخن آشنای صفّین. بر خاک نشست. سجده کرد. آن‌گاه سر برداشت. در چشمان اباعبدالله نگریست و با صدایی از اشتیاق لرزان گفت: تو را همراهم تا مرگ؛ تا رخساره در خون شستن، تا قطعه‌قطعه شدن. من عاشق قدم‌زدن در باغی هستم که باران ببارد و هر قطره جویباری از خون بر تن بگشاید.
لبخند امام با لبخند عامر گره خورد. خواب دیروزین را باز گفته بود و عامر در تبسّم امام همه چیز را خواند؛ گویی مولا و سیّدش خواب او را پیش‌تر خوانده است.
کربلا بود و شترانی که بار می‌گشودند و سوارانی که به شور و شتاب خیمه می‌افراشتند.
– این جا وعده‌گاه ماست. این جا قتلگاه ماست. این جا همان‌جاست که پیامبر بدان بشارت داده بود.
عامر تا این سخن را شنید، بر خاک سجده کرد و با صدایی بلند و رسا و شوق‌آمیز گفت: پس آن روز که مثل هیچ روزی نیست همین جا خواهد بود.
روزهای عاشقانه همنشینی با پارسایان پاکباز کربلا گذشت. شب عاشقانه تاسوعا نیز از تهجّد و ذکر و نماز و تلاوت به صبح عاشورا پیوست و روز موعود، روزی که مثل هیچ روزی نبود، برای عامر و عاشوراییان عاشق آغوش گشود.
مسافر بصره در لحظه پیوستن به محبوب، هشتم ذی‌الحجّه تا این روز، تنها سی‌وهشت روز ساده را طی نکرده بود؛ به اندازه نیم قرن زیستن بالیده بود. شکفته و بارور شده بود و حماسه سترگ عاشورا را آماده.
پس از نماز صبح عاشورا، همچون همه یاران به انبوه دشمن نگریست. نیزه‌ها و شمشیرها را خس و خاشاکی دید که با سیلاب خون شسته می‌شدند. دشمنان را کرکسان زبون و حشرات موذی باغ آفرینش و این سو در مرور عاشقانه قامت یاران، سلسله‌جبال غیرت و همّت و صلابت و هدایت را پیش رو دید.
ساعتی بعد تیرباران آغاز شد. عامر به‌روشنی و صیقل‌خوردگی شمشیرش جان درخشان خویش را سپر تیرها قرار داد. می‌خروشید و می‌چرخید. تیر می‌خورد و می‌جنگید و در باران تیر جوی‌جوی خون از تنش می‌تراوید.
خواب دیروزین تعبیر شده بود. تیری بر قلبش نشست و زلال خونش از سینه بیرون جهید. سالم نیز با پیکان‌های خلیده در تن همبال عامر پرواز کرد.
عامر از بهشت کربلا به گلگشت رضوان محبوب می‌رفت. آخرین دم زمزمه کرد:
لایوم کیومک یا اباعبدالله.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.