دوباره رفت زمستان ولی بهار نیامد
جهان کهنه ی ما با شما کنار نیامد
زمین به گیسوی خودگل زد و کنار خیابان
نشست و وعده ی شادی سر قرار نیامد
چه وردها که نخواند آسمان به گوش درختان
یکی از این همه شاخه به برگ و بار نیامد
غبار روبی هر کوچه را به جشن نشستیم
ولی مسافری از جاده ی غبار نیامد
به جزکلاغ کسی پر نزد حوالی دنیا
صدای خوش خبری غیر قار قار نیامد
به خانه بازنگشتی و بی تو هیچ خدایی
به سرسلامتی قوم انتظار نیامد…
شاعر: سودابه مهیجی