خانه / آيينه داران آفتاب / پرواز با بالی از تیرها

پرواز با بالی از تیرها

سعید بن عبدالله حنفی

چگونه‌ات بستاییم که ستایشگر تو زبان بلیغ و اندوه‌خیز و دریغ‌ریز مهدی است که ایمان و وفاداری و دل‌سپردگی‌ات به حسین را مرور می‌کند و پاسخت را به مولایت اباعبدالله، آن‌گاه که به رفتن و نجات جان از قتلگاه کربلا دعوت کرد، باز می‌گوید.

امام می‌گفت برو و عشق می‌گفت نرو. امام با سرانگشت چتر باز و سیاه شب را نشان می‌داد که شرمساری‌ها را می‌پوشانَد و شتر راهوار رمندگان و گریزپایان است. امام می‌گفت: برو، اینان مرا می‌خواهند. این‌جا مرگ است و خون، شقاوت و شمشیر، نیزه و تیر و بی‌رحم‌مردمی که کودک شیرخوار را نیز به جرعه‌ای نمی‌نوازند. امام گفت برو و تو گفتی: نه! سوگند به خدا، ما هرگز از تو جدا نمی‌شویم تا خداوند بداند که در عصر غیبت رسول، پاسدار حقّ تو بودیم. به خدا سوگند، اگر بدانم که در راه تو غرقه در خون جان می‌سپارم، سپس زنده می‌‌شوم و پس از آن تنم را به آتش می‌سوزانند و خاکسترم را بر باد می‌دهند و تا هفتاد بار این سوختن و خاکستر شدن ادامه می‌یابد، هرگز از تو جدا نخواهم شد تا در آستانت سر ببازم و جان ببخشم. چگونه از تو جدا شوم با این که مرگ و کشته شدن یک‌بار بیش رُخ نمی‌دهد و این کشته شدن در کنار تو لطف و کرامت جاودانه و بی‌پایان الهی را همراه خواهد داشت؟

تو در افقی ایستاده‌ای که مجال تماشایت نیست؛ در اوجی که نگاه ما درنمی‌یابد. قامت بلند تو در آیینه‌ی کلام نمی‌گنجد. ما چه بگوییم که امام زمان در توصیف تو می‌گوید: ای سعد، مرگ را دیدار کردی. جان را فدای امام خویش ساختی و کرامت الهی را در بهشت وصل محبوب ملاقات و دریافت کردی. خداوند ما را در جمع شهدای حق با شما همراه و محشور گرداند و همنشینی با شما را در ملکوت اعلی بهره و نصیب ما سازد.

مگر چند ستاره از جنس تو آسمان ارغوانی کربلا را روشن کرده‌اند؟

در کوفه‌ی پیمان‌ناشناس و میثاق‌شکن تا آخرین توان مظلومیّت حسین را فریاد زدی و حقیقت راه نبوی و علوی را روشنگرانه باز نمودی تا رهپوی راهشان باشند و دوستداران آرمانشان.

وقتی خبر مرگ معاویه به کوفه رسید، به شوق و شور فریاد کشیدی: خلاصه‌ی شرارت و شقاوت مرد. تندیس فساد و فریب فرو شکست؛ و آن‌گاه به سمت منزل سلیمان بن صرد خزاعی دویدی تا یاری حسین و دعوت آن عزیز را سامان ببخشی.

چه زود این خبر شیرین و شادی‌بخش را به همه‌ی گوش‌ها رساندی که: مردم، حسین از مدینه به مکّه آمده است. کدام اراده‌ی استوار یاریگرش خواهد شد و کدام دست گرمای دست پیامبر را در دستان حسین خواهد جٌست؟

وقتی نخستین سفیران رهسپار مکّه شدند تا نامه‌ی سران کوفه را به اباعبدالله برسانند، آرام در گوششان سرودی: سلام مرا به مولایم حسین برسانید. بگویید سعد ذرّه ذرّه‌ی جانش لبریز عشق توست. خونی را که در رگ‌هایش می‌دود، به امید ریختن در رکاب تو در رگ‌ها نهفته است.

هنوز چند روزی از رفتن نخستین نامه‌ها نگذشته بود که انبوه نامه‌های دیگر رهسپار مکّه شد. چه غلغله‌ای بود در کوفه! چه ازدحامی در منزل سلیمان و تو را چه شعف و لذّتی که یاوران حسین فراوانند و مشتاقان بسیار.

چند روز بعد خودت مسافر بود؛ مسافر مکّه و آخرین نامه‌ها که در خورجین‌ها به زیارت دستان متبرّک حسین(علیه السلام) می‌رفت.

صبحگاه در گرگ‌ومیش و لطافت هوا اسب را زین کردی. نگاه سه فرزندت با لرزش اشک همسر بدرقه‌ی راهت شد. گرمای بوسه‌هایت بود و دستی که موی شانه‌خورده‌ی کودکان را نوازش می‌کرد.

چشم از اشک‌ها گرفتی. اسب را هِی زدی و رها و رسته و آزاد آغوش باز بیابان را به صلابت گام‌هایت بخشیدی. می‌رفتی و می‌خواندی:

مثل پیوند ذرّه با خورشید، قطره با دریا، به دیدار محبوب می‌شتابم. ای اسب، راهوارتر باش. از درّه و کوه و تپّه بگذر. هراس مارها و زوزه‌ی گرگانت نباشد. وقتی یک جرعه از نگاه یار بنوشی، همه‌ی غم‌ها را فراموش خواهی کرد.

۱۲ رمضان بود و مکّه؛ ماه نیایش و مناجات و اشک و قدر و بارش قرآن و همهمه‌ی بال فرشتگان و روح‌القدس، و تو به امام و مقتدای خویش رسیده بودی؛ قطره به دریا رسیده بود و ذرّه به خورشید.

هر روز به طواف نگاه حسین می‌آمدی و دلت میان لب و چشم‌هایش سعی و صفا می‌کرد تا او چه اشارت فرماید و چه فرمان دهد.

هیچ باورت می‌شد کوفه‌ی پیوند و پیمان چنان کند؟ هیچ از خاطرت گذشت که نماینده و پسر عمّ حسین، مسلم بن عقیل، به کوفه بیاید و همان کوفه، همان کوفه‌ی پرشور و شورشی دیروز، تماشاگر مبهوت تن مسلم و هانی باشد که در بازار کفّاشان و آهنگران بر خاک کشیده شود و هیچ صدایی به اعتراض برنخیزد و هیچ دستی به یاری قبضه‌ی شمشیر را نفشرد؟ باورت می‌شود؟

امّا شد. آن همه نامه که در حضور تو نگاشته شد، آن همه نامه که با خون امضا شد، دروغ بود و فریب، نیرنگ بود و ریاکاری.

اینک تویی و حسین که منزل به منزل می‌رود تا به کربلا برسد. حسین جان توست. تو با جانان از مکّه بیرون آمده‌ای مکّه امن نیست؛ مکّه شهر خدا و بیت امن، کمینگاه شیطان شده است. پایگاه شمشیرهای نهفته در زیر احرام تا حسین را در طواف خون بریزند و حسین، کعبه را رها کرده است و به سرزمین عراق هجرت می‌کند.

آه که در هر منزل خبری تلخ و تازه می‌شنوی؛ مسلم را کشتند. عبدالله بن یقطر و قیس بن مسهّر صیداوی را از فراز دارالاماره به پایین پرتاب کردند. عبیدالله زیاد در کوفه حکم می‌راند. راه‌ها بسته است و سرانجام به شراف می‌رسی و حُرّ می‌رسد و ناگزیر به سرزمین عطش و خون و حادثه می رسی؛ به کربلا.

این‌جا کربلاست. می‌بینی همه‌چیز بوی خدا می‌دهد. هر جای خاک، آسمان است و همه‌ی ذرّات به لحظه‌ای عاشقانه چشم دوخته‌اند. تو در آن لحظه چه می‌کنی؟

آن خیمه‌ی حسین است که پروانگان عاشق را به خویش می‌خواند. تا شب و تاریکی چیزی نمانده است. فردا عاشوراست و همه‌چیز تمام می‌شود؛ نه، نه، همه‌چیز آغاز می‌شود. تو نیز به خیمه برو. امام منتظر است. با یاران سخنی دارد. برو گوش بسپار. صدای خدا را شنیدن زیباست. خدا از حنجره‌ی حسین سخن می‌گوید.

*****

وای من، چه می‌شنوم؟ حسین به رفتنمان می‌خواند؟ به عافیت؟ به زندگی بی دغدغه؟ به فردای بی کربلا؟ به رفتن در زیر چتر شب و مرگم باد که چنین بشنوم و سخنی نگویم.

چه رشید و زیبا و فصیح ایستاده و سخن می‌گوید. عبّاس با قامت دلارایش و گفته‌های روح‌افزایش به برادر آرامش و لبخند می‌بخشد.

-برادرم، هرگز چنین نخواهیم کرد. ما و رفتن؟ خدا آن روز را نیاورد که ما باشیم و تو نباشی. خدا نکند ما در این خاکدان زشت و سیاه بمانیم و با بیدادگران زندگی کنیم.

امام لبخند می‌زند. می‌شکفد. عبّاس را می‌ستاید. دیگر برادران برمی‌خیزند. برادرزادگان، پسران عبدالله بن جعفر، و امام دعایشان می‌کند. نوبت توست که برخیزی و برمی‌خیزی.

-آیا از تو جدا بشویم؟ با کدام بهانه، کدام عذر؟ خدا را چه پاسخ گوییم؟ رسول خدا را با کدام شرمساری دیدار کنیم؟ هرگز، ما هفتاد بار مرگ در رکابت را آماده‌ایم.

آفرین و مرحبا، چه خوب گفتی. خداوند پاداش نیکویت دهد.

*****

چه صبحی! چه صدایی! این صدای اذان علی اکبر است که ایمان در قلبت می‌رویاند. این مؤذّن جوان پیامبر کربلا است که با حنجره‌ای به فصاحت رسول دل‌ها را شادابی و شکفتن می‌بخشد؛ این گلوی تراوا بوسیدنی است.

چه نمازی! شاید دیگر مجال نمازی دیگر نیابی. طنین دلنواز حمد حسین است و عزیزترین صبح تاریخ. سعید، نماز بخوان؛ با حسین نماز بخوان، با همه‌ی ذرّات وجودت، با خشوع و خضوعی عارفانه و عاشقانه؛ معلوم نیست پس از این نماز و این همه تیغ آخته، چه خواهد شد.

–          این تیرها، پیک‌های عریان دشمن‌اند. به‌پا خیزید ای آزادمردان، رحمت خدا بر شما باد؛ برخیزید و پیکار را کمر بندید.

مولایمان حسین است که به جنگ و جهاد می‌خواند. می‌بینی از همه‌سو تیر می‌بارد. صدای زشت عمرسعد است که به تیرباران دعوت می‌کند و همگان را مژده‌ی بهشت می‌دهد! تو نیز جان سپر کن. بگذار تیرها از شطّ رگ‌هایت سیراب شوند.

نگاه کن دشت گلگون شده است. در همه‌سو گل‌های شکوفا افتاده‌اند. در این پاییزی که وزید، پنجاه‌ودو گل پرپر شد. این باد شوم و نحس و مستمر هنوز خواهد وزید. به یُمن دوستی حسین صبور باش تیرها و تیغ‌ها را.

سعید، آفتاب به میانه‌ی آسمان رسیده است. عطش می‌بارد و تیغ و خون می‌جوشد و مرگ؛ می‌شنوی؟ خیمه را شیون و اشک و تشنگی است. چه قدر مانده‌اند یاران و همراهان؟ بشمار؛ به سی تن نمی‌رسند.

دوست تو ابوثمامه با امام سخن می‌گوید. نگاه هر دو به آسمان است. وقت نماز است. امام نماز می‌خواند. دشمن را بگویید دمی دست از جنگ بدارد تا نماز بگزاریم. صف‌ها بسته می‌شوند. چه نمازی، چه هنگامه‌ای!

چه خوشبختی سعید، که جانت سپر جان فرزند پیامبر باشد. چه مباهات و افتخاری که امام با واسطه‌ی جان تو با جانان سخن بگوید. سعید، استوار باش استوار. زهیر نیز در کنار توست.

قلب امام را نشانه گرفته‌اند، قلبت را به تیر بسپار. چشمش را، شانه‌هایش را، قنوتش را. سعید، هشیار باش تا هیچ تیری نماز حسین را نشکند.

چه زیبا شده‌ای سعید. مثل پرنده‌ها در لحظه‌ی پرواز. هیمنه و شکوه بال‌هایت تماشایی است. یک چوبه‌، دو چوبه، ده چوبه، سیزده چوبه بر تنت نشسته است. صبور باش سعید، تا امام نماز را تمام کند. این دو رکعت را همه‌ی فرشتگان، همه‌ی آسمان چشم سپرده است. صبور باش سعید.

*****

نماز تمام شده است. رمق در تو نمانده است. به زانو می‌افتی. با خاک فاصله نداری. نفرین کن این آخرین نفس‌ها دشمن را. نفرین کن سعید، دعای پس از نماز مستجاب است.

-خدایا این قوم تباه و طغیانگر کمر به قتل فرزند رسول بسته‌اند. لعنتشان کن، همان‌گونه که عاد و ثمود را لعنت کردی. خدایا سلامم را به پیامبرت ابلاغ کن. به پیامبر بگو ناوک تیرها و زخم پیکان‌ها را صبوری ورزیدم. خدایا در این یاری و همراهی حسین چشم به پاداش فردا دوخته‌ام. جهاد من رضای توست. خدایا بپذیر. خدایا بپذیر.

نه، سعید، هنوز رمقی داری؛ چشم‌ها را بگشا. حسین را صدا بزن. دریغ است سر بر دامان او نگذاری. صدایش بزن. نزدیک می‌شود، نزدیک.

–          اَوفَیتُ یابن رسول الله؟ ای پسر رسول خدا آیا به عهدم وفا کردم؟

–          نعم انت امام فی الجنّه. آری تو پیشاپیش در بهشت هستی.

سعید، گرمای زانوی حسین را بچش. چشم ببند. حالا چشم بگشا. پیامبر لبخند می‌زند. خدا به استقبال آمده است.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.